داستان کوتاه گذر جوانی

  • ۰۰:۴۱

دلش پر بود از مهر همسر جوان و مهربانش، دختری شهرستانی با سن و سالی کم، اما پاک و امیدوار، خانم خانه شده بود، با این‌که تقریبا هر دو سن و سال کمی داشتند و از نظر مالی در سطح نسبتا پایینی بودند، اما با همه وجود، از این‌که با هم زدواج کرده، خوشحال بودند و به هم عشق می‌ورزیدند. آنها معتقد بودند که پول خوشبختی نمی‌آورد و بیشتر عشق و محبت خوشبختی را معنا می‌بخشد.




مهری هم دلش می‌خواست در کنار همسرش کار کند و زندگی‌اش را در کنار همسرش رونق بخشد برای همین آنها تصمیم گرفتند برای تشکیل زندگی راهی تهران شوند تا بتوانند در کنار همدیگر و با هم یک زندگی خوب بسارند.

روزی که به تهران، به این شهر پر هیاهو قدم گذاشتند خوب می‌دانستند با آن پول اندک نمی‌توانند، جای خوبی را اجاره کنند، به همین دلیل سراغ پیر زنی که آشنای قدیمی‌شان بود و از قدیم با پدر و مادر مهری، نان و نمکی خورده بود رفتند. وقتی به خانه‌اش رسیدند و ماجرا را برای او گفتند پیرزن قبول کرد با همان پول اندک، زیرزمین خود را در اختیار آنها قرار دهد. یک اتاق 12متری تاریک و یک زیر پله که به جای آشپزخانه استفاده می‌شد و یک حمام که گویا از قبل انباری بوده و تنها با کمی سیمان، یک کفشو و یک دوش تبدیل به حمام شده بود.

آنها، عاشقانه اسباب اثاثیه مختصر خود را چیدند و هر لحظه که گوشه‌ای از آن جای کوچک و تاریک با گذاشتن وسیله‌ای شکل می‌گرفت لبخند نشسته بر لبان‌شان پررنگ‌تر و زیباتر به نظر می‌رسید. گرچه آنجا مثل قفس بود ولی مهر و محبتی که آنها در دل می‌پروراندند آنجا را گرما می‌بخشید. همان شب اول به آنجا عادت کردند چرا که خانم صاحبخانه قول داده بود برای هر دوی آنها برای نظافت خانه مردم کار جور کند و آنها هم خوشحال بودند که می‌توانند به زندگی‌شان رونق ببخشند.

فردا صبح هر دو زودتر از همیشه از خواب بیدار شدند و به نشانی‌هایی که پیرزن به آنها داده بود رفتند، از آن روز به بعد کارشان همین بود، شب‌ها مهری زود تر به خانه با ز می‌گشت تا آنچه در توان دارد را آماده کند، تا قبل از بازگشت همسرش بتواند به گرمی از او پذیرایی کند، کمتر خرج می‌کردند تا بتوانند پولی پس‌انداز کنند و از آن دخمه رها شوند.

یک شب که مهری خسته از کار روزانه بعد از خوردن غذا در حال شستن ظرف‌ها بود، صدای در را شنید. از تعجب به هم نگاه کردند، چرا که نمی‌دانستند کدام آشنا در این شهر غریب به سراغ‌شان آمده است؟!

وقتی وحید در را باز کرد مرد قد بلندی را در آستانه در دید. مرد با خوشرویی سلام کرد و خودش را نصیری همسایه طبقه بالا معرفی کرد، او که قبض برق را آورده بود با دیدن وضیعت این زوج جوان متعجب مانده بود، با تعارف آنها داخل خانه شد، با هم گرم گفتگو شدند، آنقدر از هر دری حرف زدند، که اصلا متوجه گذر زمان نبودند، ساعت به نیمه شب نزدیک می‌شد که آقای نصیری خداحافظی کرد و رفت.

چند شب بعد باز هم آقای نصیری به خانه آنها آمد، این بار او برای آنها همای سعادت به حساب می‌آمد، چرا که آقای نصیری برای وحید کاری در شرکت‌شان پیدا کرده بود، انگار درهای رحمت خدا به روی‌شان باز شده بود و از فردا قرار شد، وحید به شرکت برود و کارش را شروع کند.

از آن به بعد که مهری و همسرش با آقای نصیری آشنا شده بودند زندگی بر وقف مرادشان بود روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت، دیگر یکسال از زندگی مشترک‌شان می‌گذشت که توانستند یک آپارتمان 50 متری اجاره کنند و برای همیشه از آن زیر زمین دلگیر و بوی نم آنجا رها شوند.

هر دو کار می‌کردند وحید در شرکت مشغول بود و مهری هم در خانه‌های مردم نظافت و بچه داری می‌کرد، ضمن این‌که وحید تصمیم به ادامه تحصیل گرفت تا بتواند جایگاهش را در شرکت ارتقا دهد.

مدتی بعد، تغییر حال مهری خبر بارداری‌اش را به ارمغان آورد، اما با این وجود نمی‌توانست از کارکردن کنار بکشد، چرا که از صمیم قلب، دلش می‌خواست تا در کنار همسرش زندگی‌شان را بسازند و پیشرفت کنند.

بالاخره در شبی زیبا و بارانی دختر کوچولوی آنها پا به این دنیا نهاد و شادی آنها را صد چندان کرد، با به دنیا آمدن «مهیار» برکت زندگی آنها دو چندان شده بود، انگار دنیا را به مهری داده بودند وقتی همسرش مدرک لیسانسش را گرفت آنچه که این خانواده را به ذوق آورده بود خرید آپارتمان 50 بود، مهری مدام خدا را شکر می‌‌کرد، آن همه سختی، یکباره از تنش بیرون آمده بود، با اسباب کشی به خانه جدید، دیگر خبر از سختی نبود و هر روز بهتر از دیروز می‌‌شد. خدا لطفش را از آنها دریغ نکرده بود.

مهیار سه ساله بود که وحید، سمت معاونت شرکت را ‌گرفت، با اخلاق بودنش باعث شد پله‌های ترقی را یکی پس ازدیگری طی کند. دیگر همه چیز خوب پیش می‌رفت و مهری که دیگر چند سالی می‌‌شد دست از کار کردن در خانه این و آن دست کشیده بود، لباس‌های خوب می‌پوشید، در مهمانی‌های زیاد شرکت می‌کرد و آنقدر دوست و آشنا دورو برش را گرفته بود که دیگر احساس تنهایی و غریبی نمی‌کرد.

مهیار کلاس اول ابتدایی بود که مهبد پا به دنیا نهاد پسری که دنیا را برای‌شان شیرین‌تر می‌‌کرد روزهای شیرینی بود انگار دنیا به کام مهری و خانواده‌اش بود آپارتمانی 100 متری در یکی از بهترین مناطق تهران خریدند و بعد از اسباب کشی از طرف شرکت راهی مسافرت به مسکو شدند ده روز آنجا بودند و این ده روز به اندازه ده سال برای‌شان خوشحالی به همراه داشت گویی تلافی آن همه روزهای سخت و دشوار آنها درآمد.

وقتی بازگشتند خبر قبولی همسرش در مقطع دکترا، همه را غافلگیر کرد، دیگر مهری همسرش را دکتر خطاب می‌‌کرد و فقط خودش می‌داند که چقدر ذوق می‌کند و کلی به خودش می‌بالد.

*         *         *

روزگار سختی، مهری را خانمی جا افتاده و جذاب کرده بود، او که سردی و گرمی زمانه را چشیده بود، حالا این آرامش و اتفاقات خوب برایش صد چندان زیبا و دلنشین بود. اما گویی این روزها تداومی نداشت چرا که همسرش آنفدر مشغول تحصیل و کار بود که مهری احساس تنهایی می‌‌کرد، روزها که تمام وقتش را برای بچه‌ها می‌گذاشت و شب‌ها با تمام خستگی تا دیر وقت به انتظار همسرش بیدار می‌ماند، اما هر بار او شام خورده از راه می‌رسید و بدون کوچک‌ترین گپی به رختخواب می‌رفت.

بچه‌ها هم از غیبت پدر شاکی شده بودند و مدام مادرشان را به خاطر نبودن یا دیر آمدن پدر سین جیم می‌‌کردند، مهری غرق در غصه‌های خودش چیزی نمی‌گفت. دیگر طاقتش تمام شده بود و کاسه صبرش لبریز. بنابراین تصیمیم گرفت به شرکت برود و از نزدیک شاهد کارهای همسرش باشد وقتی به آنجا رسید، تقریبا همه رفته بودند، اما پرس و جو‌هایش باعث شد خیلی چیزها را متوجه شود، این‌که همسرش دو روز در هفته بیشتر به دانشگاه نمی‌رود و تا ساعت 6 هم بیشتر در شرکت نمی‌ماند! شک‌هایش به یقین تبدیل می‌شد. قلبش در دردی عمیق فرو می‌رفت.

حالا دیگر روزها چشم انتطار و شب‌ها بی‌‌خواب شده بود، تنها به درب خیره می‌ماند، گویی خوشبختی‌اش را در همان آپارتمان 50 متری جا گذاشته باشد، حسرت دوران سختی‌اش را می‌خورد، دیگر آن آپارتمان، رنگ و لعابی برایش نداشت و زیبایی‌هایش به چشم او نمی‌آمد.

یک شب در اوج انتظار خوابش برد و وقتی از خواب بیدار شد، فهمید که وحید شب را منزل نیامده، به گوشی‌اش زنگ زد خاموش بود، هراسان بلند شد تا آماده شود تا به شرکت برود، نگران از این‌که نکند، اتفاقی برایش افتاده باشد خود را دم شرکت رساند آنقدر پریشان بود که نفهمیده بود چطور خود را به آنجا رسیده.

خیلی زود آمده بود ساعت 7 صبح بود، شرکت هنوز باز نشده بود، معمای نبودن همسرش و ترس از این‌که اتفاقی برای او افتاده باشد، در دلش هیاهو می‌‌کرد. بی‌‌تاب بود، می‌خواست دور بزند و به خانه برگردد نگران بچه‌هایش شده بود که همسرش را دید که ناباورانه دست در دست دختری زیبا داخل شرکت شدند انگار تمام آمال وآرزو‌هایش یکباره، پر پر شد و قلب پر دردش شکست. سرش را در میان دستانش گرفت و تنها اشک‌های داغی که از عمق وجود آتشینش فواره می‌‌کرد، حس می‌کرد، چون دوران سختی را گذراند و همسرش را چون کودکی، تر و خشک کرده بود و با مدرک دکترا و پست ریاست تحویل یک دختر تازه به دوران رسیده داده بود.

آهی کشید و چشمانش را بست... شاید این‌گونه فکر می‌‌کرد همه چیز یک خواب بوده. مهری جوانی‌اش را در گذر زمان جا گذاشته بود و با دلتنگی‌هایش تنها می‌شد.


دنیای کامپیوتر ...
واقعا بده...
یه بنده خدا
حییییییییییییف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan