- چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷
- ۱۴:۲۳
یک سال پیش وقتی به جشن فارغالتحصیلی یکی از دوستانم به خانهشان دعوت شدم، برای اولین بار بود که با پویا آشنا شدم. ظاهرش پسر شرو شوری بود و به گونهای حرف میزد که همه دخترای آن مهمانی دوست داشتند حتی برای چند دقیقه هم که شده باب گفتگو را باهاش باز کنند. من هم شیفته چهره و خوش زبانیهای پویا شده بودم، اما خجالت ذاتیام مانع از این میشد که با او گرم بگیرم .همان جا کنج سالن روی صندلی نشستم و تا پایان جشن ازجایم تکان نخوردم. فقط محوتماشای پویا شده بود
در حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدایی به خودم آمد. وقتی کمی خودم را روی صندلی جا به جا کردم و سرم را به عقب چرخاندم، یکدفعه دیدم پویا داره صدایم میزند. از من خواست اگر اجازه میدهم مرا تاجایی برساند. قند تو دلم آب شده بود و احساس میکردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. باورم نمیشد پسری که این همه دختر در آن مهمانی به او توجه میکردند، همه آنها را رها کرده و میخواهد با من هم کلام شود.
اول کمی تردید داشتم با او همراه شوم یا نه؟ اما به ترسم غلبه کردم و سوار خودرویش شدم. تو راه مقابل یک آبمیوهفروشی توقف کرد و با هم آبمیوهای نوشیدیم. دوباره که سوار شدیم و او ادامه مسیر داد، شروع به حرف زدن بیشتری با هم کردیم. از خودش گفت، از کارش. از این که چند سالی هست مهندسیاش را گرفته و در یک شرکت ساخت و ساز مسکن کار میکند و وضع مالیاش هم بد نیست. اگه دوست داشته باشم، میتواند به عنوان یک دوست کنارش باشه و اگرهمه شرایط خوب شد، به خواستگاریام بیاید و با هم ازدواج کنیم.
خیلی خوشحال بودم که با چنین پسری آشنا شدم. انگار توی ابرها حرکت میکردم. چند ماه به سرعت سپری شد. یک روز پویا از من خواست اجازه دهم به خواستگاریام بیاید و با هم زندگی مان را شروع کنیم. توی پوست خودم نمیگنجیدم با شنیدن این حرفها برق چشمام یک لحظه خاموش هم نمیشد.موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم و آنها اجازه دادند پویا به خواستگاریام بیاید. عقد و ازدواجمان خیلی بسرعت اتفاق افتاد و نفهمیدم چطور بهش بله دادم و به خانه بخت رفتم. چند ماه اول زندگی شرایط بخوبی پیش میرفت اما یکدفعه همه چیز بهم ریخت و کاخ آرزوهایم شکست. باورم نمیشد مردی که این همه مرا دوست داشت یک دفعه به فرد دیگری تبدیل شده باشد. اخلاق و رفتارش عوض شده بود. مدام بهانه میگرفت و به عناوین مختلف کتکم میزد. وسایل خانه را بهم میریخت و میشکست. از این که خانوادهام متوجه بدرفتاریهای پویا نشوند، به آنها چیزی نمیگفتم. نمیدانستم علت این همه بدرفتاریهایش چی بود؟ اون دیگه پویای سابق نبود. تصمیم گرفتم سر از کارش در بیاورم و بدانم چرا اینقدر تغییر کرده است. چند مرتبه با شرکتی که میگفت کار میکند تماس گرفتم اما همکاراش میگفتند پویا با کارفرمایش درگیرشده و همین موضوع باعث شده شوهرم از کار بیکار شود. نمیدانستم اگه پویا بیکار شده، خرجی خانه را از کجا تامین میکند. چند روزی تعقیبش کردم تا سرانجام سر از رازی در آوردم که باورش برام غیر ممکن بود. پویا مدتی بود به خانه مردی رفت و آمد میکرد که خانهاش پاتوق افراد معتاد بود. وقتی وارد آن خانه قدیمی شدم تازه فهمیدم علت این همه بدرفتاریهای پویا چی بوده. او معتاد شده بود. وقتی وارد یکی از اتاقهای آنجا شدم، پویا را در حالی پیدا کردم که مقداری ماده مخد ر شیشه و پایپ کنارش افتاده بود و خودش هم کنار آنها خوابیده بود. با صدای فریادم ازخواب پرید. گوله گوله اشک از چشمانم میآمد. خواست درباره حضورش بگه که فرصتی بهش ندادم و بیاختیار آنجا را ترک کردم. دنیا دیگه به سرم آوار شده بود. شب وقتی به خانه برگشت خمار خمار بود. یک دل سیر کتکم زد و محکم سرم را به دیوار کوبید. وقتی بهوش آمدم چند روزی گذشته بود. من روی تخت بیمارستان بودم. وقتی به خانه پدریام باز گشتم متوجه شدم پویا علاوه بر این که ماده مخدر مصرف میکرده، قاچاقچی هم بوده و پلیس برای دستگیریاش وارد عمل شده که هنگام خرید و فروش معامله ماده مخدر همان زمانی که بیمارستان بودم، دستگیر شده است. دیگر ادامه زندگی برایم ممکن نبود. بنابراین به دادگاه خانواده آمدم تا برای همیشه از تعلق خاطرهای که از پویا برام مانده خلاصی پیدا کنم و برای همیشه از او جدا شوم. آرزویم در زندگی چی بود و الان زندگیام چی شد.
- داستان کوتاه
- ۳۴۹