- چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷
- ۱۴:۲۳
یک سال پیش وقتی به جشن فارغالتحصیلی یکی از دوستانم به خانهشان دعوت شدم، برای اولین بار بود که با پویا آشنا شدم. ظاهرش پسر شرو شوری بود و به گونهای حرف میزد که همه دخترای آن مهمانی دوست داشتند حتی برای چند دقیقه هم که شده باب گفتگو را باهاش باز کنند. من هم شیفته چهره و خوش زبانیهای پویا شده بودم، اما خجالت ذاتیام مانع از این میشد که با او گرم بگیرم .همان جا کنج سالن روی صندلی نشستم و تا پایان جشن ازجایم تکان نخوردم. فقط محوتماشای پویا شده بود
در حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدایی به خودم آمد. وقتی کمی خودم را روی صندلی جا به جا کردم و سرم را به عقب چرخاندم، یکدفعه دیدم پویا داره صدایم میزند. از من خواست اگر اجازه میدهم مرا تاجایی برساند. قند تو دلم آب شده بود و احساس میکردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. باورم نمیشد پسری که این همه دختر در آن مهمانی به او توجه میکردند، همه آنها را رها کرده و میخواهد با من هم کلام شود.
- داستان کوتاه
- ۳۴۸
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...