- سه شنبه ۲۶ تیر ۹۷
- ۲۰:۰۷
سال 84 و درست همین روزها بود که خدمت سربازیم تمام شد، مردادماه سال بعد از طریق یکی از آشنایان برای مصاحبه استخدام به یک شرکت راهسازی رفتم و بعد از یک ماه آموزش به عنوان مسئول ماشین آلات شرکت در یکی از کارگاههای جدیدش در خوزستان مشغول به کار شدم. چند ماهی کار کردم اما به خاطر سختی کار و دور بودن از خانه استعفا دادم و برگشتم. چند ماهی بیکار بودم تا این که از اوایل سال 86 در یک کارخانه که قطعات یخچال میساخت مشغول به کار شدم .
کارخانه یک خط تولید داشت و همه پرسنل آن به جز یک نفر آقا بودند. خانم کوشکی مسئول کنترل کیفیت شرکت و قدیمی ترین و با سابقه ترین عضو کارخانه بود و به واسطه کارش مجبور بود که بداخلاق باشد و سختگیر، از آشنایان رئیس کارخانه بود و حرفش حسابی برو داشت کارگرها که زورشان میآمد از یک زن حرف شنوی داشته باشند اکثرا میانه خوبی با او نداشتند... از طرفی من تازه کار بودم و نابلد و برای یاد گرفتن کار هم که شده مجبور بودم از در رفاقت با کارگرها وارد بشوم و همین باعث شد که خیلی زود با اکثرشان صمیمی شوم.
خانم کوشکی در کارخانه یک برگ برنده داشت. تمام اطلاعات محصولات و اندازهها و ابعاد در اختیار او بود. شرکت بصورت سنتی اداره میشد و روزی که من واردش شدم حتی یک فرم کاغذی هم نداشتند. همزمان با اجرای استاندارد مدیریتی ایزو، ارتباط من و خانم کوشکی هم، هر روز بهتر میشد و او هم، وقتی دید من نه ادعایی دارم و نه قصد اینکه جای او را بگیرم کم کم خم و چم کار را به من یاد داد.
* * *
تابستان سال 87 ازدواج کردم و برای مراسم ازدواج خانم کوشکی هم البته دعوت بود .
خانمها را که میشناسید. همین که «ماه بانو» همسرم این بنده خدا را نمی شناخت برایش کافی بود تا شاخکهای حساس زنانهاش تکان تکان بخورد و در همان شلوغی که شتر با بارش هلیکوپتری میزد در حالی که لبخند روی لبش داشت با غضب پرسید : این خانومه کی بود؟
من هم صادقانه گفتم: این خانوم کوشکی بود دیگه - همون که همیشه تعریفش رو میکردم. سرتان را درد نیاورم، این ماجرا رفت و ماند گوشه ذهن ماهبانو...
یکی دو ماهی از ازدواجمان گذشته بود و ما هم توی کارخانه ممیزی ایزو داشتیم. من و خانم کوشکی عملا کار کارخانه را ول کرده بودیم و صبح تا عصر مشغول بودیم .
شبها هم که بر میگشتم خانه، شامی میخوردم و مثل جنازه میخوابیدم. یعنی تصور کنید که از بیست و چهار ساعت شبانه روز راحت ده - دوازده ساعتش با خانم کوشکی میگذشت و حتی بیشتر از ماهبانو او را میدیدم. گاهی هم برای رفع خستگی مینشستیم و با هم بحث فلسفی میکردیم و خاطره میگفتیم.
اینها را بگذارید کنار عادت بد من خاک بر سر، که همه اتفاقات روزم را سیر تا پیاز توی خواب تعریف میکنم .بله ... همان اتفاقی که نباید بیفتد افتاد .ما خوابِ خواب بودیم. و یک چیزی حوالی پادشاه پنجم و ششم سیر میکردم!! که انگار یکهو با یک جسم سخت برخورد محکمی کردیم .
از خواب که بیدار شدم دیدم ماهبانو با صورت برافروخته و درحالیکه خون خونش را میخورد، مثل اجل معلق بالای سرم ایستاده و دارد لبهایش را از عصبانیت گاز میگیرد .
حدس زدن ماجرا زیاد سخت نبود. من که خودم خوابهایم یادم نمی ماند، اما ماهبانو میگفت که گویا من و خانم کوشکی توی یک باغ بودهایم و من داشتم با ذوق و شوق فراوان، درختهای باغ را به ایشان نشان میدادم.
چند روزی گذشت و حضرت والا کم کم آن خاطره تلخ را فراموش کردند و روابط فی مابین به گرمی گرایید. من صادقانه به ماهبانو گفتم که این اصلا چیز عجیبی نیست که آدم وقتی یک نفر را صبح تا شب میبیند و با او صحبت میکند، توی خواب هم او را ببیند و با او صحبت کند. ماهبانو هم البته آدم منطقی است و این موضوع را قبول داشت فقط مشکلش همان باغ لعنتی بود. یعنی اگر من و خانم کوشکی توی کارخانه و دم کوره یا ماشین نورد یا دستگاه برش با هم حرف میزدیم، آنقدر دلخور نمی شد. حرفش این بود که چرا من و خانم کوشکی توی خواب با هم رفتهایم باغ!!!
القصه ... چند وقتی گذشت و قرار شد که خانم کوشکی به همراه منشی شرکت و یک خانم دیگری که به تازگی استخدام شده بود به قصد تبریک ازدواج تشریف بیاورند منزل ما.
از وسواس من برای خرید میوه و شیرینی خوب و نگاههای معنا دار ماهبانو و تکه انداختنهای گاه و بی گاهش که بگذریم مراسم میهمانی به خوبی و خوشی تمام شد و میهمانها هم تشریف بردند. خانم کوشکی و دوستانش یک هدیه بزرگی هم برای منزل ما خریده بودند که از ابعاد و اندازهاش مشخص بود که یک قالیچه لوله شده است. همسرم هم میگفت که خانم کوشکی چقدر با شخصیت و فهمیده است و در همین حال هم داشت کاغذ کادوی قالیچه را باز میکرد که ...چشمتان روز بد نبیند .... قالیچه ای که خانم کوشکی خریده بود هم رنگ و هم گلش درست عین فرش وسطهال خانه ما بود. یعنی منِ باهوش!! بعد از پنج سال اگر بخواهم یک قالیچه که انقدر با فرش خانه خودمان ست باشد پیدا کنم عمرا بتوانم!. یعنی این کادوی خانم کوشکی تمام قوانین احتمال را کن فیکون کرده بود.
از آن به بعد، یعنی از زمان دریافت هدیه روزگارم جهنم شد یعنی همسرم ماهبانو مرا تا مرز دیوانگی پیش برد و هر چه برایش میگفتم که چیزهایی که فکر میکند فقط زاییده ذهن خودش است باور نمی کرد.
او میگفت به طور حتم خانم کوشکی به خانه آمده و این فرش را دیده که رفته لنگه آن را خریده است.
حالا بقیه حکایت را گوش دهید... رفت تلفن خانه را از پریز کشید و پنهان کرد، موبایلم را گرفت و پنهان کرد که من با خانم کوشکی هماهنگ نکنم. بعد گفت: یا همین حالا منو میبری خانه پدرم و منتظر درخواست طلاق میشوی؟ یا همین الان باید منو ببری دم در خانه خانم کوشکی تا من از او بپرسم. چه طور لنگه همین فرش را برایمان خریده است که من دومی را انتخاب کردم، چرا که طلا که پاک است چه حاجتی به خاک است. گفتم «ماهبانو» جان من که نشانی خانهاش را نمیدانم، واستا تا صبح برویم شرکت...
و ماهبانو هم گفت باشه بریم تا من از سر و سر شما باخبر شم، اما تا صبح از من موبایل نخواه... نمیدانستم چه کنم، اگر این کار را انجام میدادم. واقعا آبرویم پیش خانم کوشکی میرفت! اما چارهای نداشتم. اگر از خواسته همسر شانه خالی میکردم، شک و تردیدش بیشتر میشد.
صبح زود که به در کارخانه رسیدیم، از نگهبان خواستم که به خانم کوشکی اطلاع بدهد بیاید دم در. خانم کوشکی هم با تعجب آمد و گفت: مشکلی پیش آمده... «ماه بانو» هم با عصبانیت گفت: فقط یک سوال ما را پاسخ بده، چطوری شد که لنگه فرش ما را خریدی؟
خانم کوشکی لبخند معنیداری زد و گفت ولی من میدونستم که شما لنگه این فرشو دارید!» چشمانم گرد شد و وقتی نگاه کردم دیدم همسرم هم دهانش از تعجب بازمانده است. برای لحظهای احساس کردم گرمای بدنم را میفهمم. و ادامه داد: من و آقای صالحی توی یه قسمت کار میکنیم، یه روز که برای گرفتن برگهای به ایشون مراجعه کردم فاکتور خرید فرش رو روی میزشون دیدم مشخصات فرش، نشانی فروشگاه و این که یک تخته از اون خریداری شده توی فاکتور نوشته شده بود و من همون جا به ذهنم رسید که یه تخته دیگه رو خودم به عنوان هدیه عروسی خریداری کنم. خیلی زود همه رو یادداشت کردم»!
با تمام شدن حرفهای خانم کوشکی چنان نفس راحتی کشیدم که خودش هم متوجه شد. همسرم هم آرام شد و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست. خلاصه این حکایت جالب، یعنی حکایت فرش دردسرساز را هیچوقت نمیتونم فراموش کنم.
- داستان کوتاه
- ۴۱۴