داستان کوتاه تاوان

  • ۲۲:۱۰

از روزی که به یاد دارم چیزی نبوده که بخواهم و بیشتر از بیست و چهار ساعت طول بکشد تا آن چیز را پدرم برایم مهیا نکند.وضع مالی ما عالی بود و من و خواهر و برادرهایم همیشه در ناز و نعمت بودیم.این پول و ثروت افسانه‌ای نسل اندر نسل از پدربزرگان پدری‌ام به ما ارث رسیده بود. در واقع آنها از قدیم‌الایام صاحب و مالک مقادیر بسیار بسیار زیادی زمین کشاورزی و باغ و خانه و... در یکی از حاصلخیزترین مناطق کشور بودند و بدین سبب، همه فامیل از مال دنیا بی‌‌نیاز بود. برای همین ثروت و اصالت، جزو لاینفک فامیل ما به حساب می‌آمد و عیار سنجش آدمها میزان دارایی و عمق اصالت‌شان بود. این قانون نه فقط برای ما که در بین تمام عمه و عموهایم هم برقرار بود و در نتیجه من نیز با چنین تفکراتی رشد کردم.


البته در این بین، مادرم و خانواده‌اش هم نه به اندازه خاندان پدری ام، اما در نوع خود ثروتمند و اصیل بود. در واقع اجداد پدری‌ام بر این تفکر بودند که پول باید پول بیاورد و قرار نیست با این پول یتیم‌خانه دایر کرد و برای همین، هر کسی که می‌خواست زن بگیرد و یا شوهر کند موظف بود با فردی وصلت کند که بر میزان سرمایه و اصالت فامیلی طرف اضافه کند، نه این‌که موجب کم شدن دارایی‌های طرف شود.برای همین اساسا در اطراف ما تا دلتان بخواهد ثروتمند و پولدار بود.اما به هرحال زمانه متغیر است و اگر اجداد ما از طریق رعیت داری و ملاکی و خان و خان بازی بر پول خود می‌افزودند، نسل‌های بعدی که پدر من هم باشد با سرمایه‌گذاری‌ها و تجارت‌های دیگر، کسب درآمد می‌کردند و از آنجایی که پول با خود قدرت و نفوذ می‌آورد، پدرم خیلی زود تبدیل به یکی از افراد با نفوذ شد.

*         *         *

این مختصر را گفتم تا شما بدانید که من در چه خانواده‌ای و با چه تفکری بزرگ شدم و وقتی که به مدرسه رفتم هیچ کس را آدم به حساب نمی‌آوردم، با این‌که در یکی از گران ترین مدرسه‌های شهر تحصیل می‌کردم.

اجازه بدهید اعتراف کنم که از همان اول هیچ چیز به جز راحتی و خوشگذرانی یاد نگرفته بودم... وقتی که بچه بودم فقط در باغ بزرگ‌مان بازی می‌کردم و به استخر می‌رفتم، در مدرسه هم از آنجایی که همه از من حساب می‌بردند و کسی جرات گفتن حرفی را نداشت حوصله درس خواندن نداشتم و از کلاس سوم به بعد تمام نمراتم را با ضرب و زور پول و هدیه به معلم و مدیر می‌گرفتم و در نهایت هم با همان شکل دیپلمم را گرفتم. اما همچنان تن‌پرور و خوشگذران بودم و هیچ حرفه و تخصصی هم بلد نبودم. با این حال از آنجایی که در آن زمان دانشگاه رفتن مد وپز به حساب می‌آمد دوست داشتم تا به دانشگاه بروم و پدرم هم بدش نمی‌آمد پسرش تحصیلکرده باشد تا به قول خودش کلاسش بالاتر برود، بهترین و تک‌ترین معلم‌های کنکور را برایم گرفت تا من خنگ درس بخوانم و آخر سر هم بعد از سه بار کنکور دادن در یک شهر پرت قبول شوم.

با قبول شدنم در دانشگاه پدر کلی پول خرج کرد، تا مرا به تهران منتقل کرد و بعد از آن هم دوباره به ضرب پول و هدیه درس‌هایم را پاس کردم و فارغ التحصیل شدم.

آن زمان سربازی خرید و فروش می‌شد و برای همین من بلافاصله سربازی‌ام را خریدم و وارد فاز دوم زندگی‌ام شدم.

پدرم که حالا همه کاری برای من کرده بود، فورا برایم یک شرکت بازرگانی تاسیس کرد و من مشغول به کار شدم. هرچند که کار چه عرض کنم؟ تمام فکر من خوشگذرانی و دور هم بودن با دوستانم بود. در شرکت هم من فقط و فقط امضا‌کننده بودم و در واقع این پدرم بود که آنجا را می‌چرخاند. این کار هم برای من خوب بود و هم برای پدرم. برای من از این بابت که اسمی بیکار نبودم و مثلا شرکتی داشتم و میز مدیریتی و تشکیلاتی برای پز دادن و برای پدرم هم از این جهت خوب بود که او بنا به دلایلی یکسری کارها و معاملات را نمی‌خواست به اسم خود و در دفتر خود انجام بدهد و برای همین از شرکت من که در ظاهر مستقل بود استفاده می‌کرد.

این وضعیت تا شش سال ادامه داشت و من از زندگی‌ام کاملا راضی بودم. سرم به عیاشی و خوشگذرانی خودم گرم بود و شب تا صبح در مهمانی‌های دوستانم مثل کرم می‌لولیدم و تمام دغدغه‌ام مدل ماشین و دوستی با فلان دختر و مسافرت خارج و برند لباس بود.

شاید باور نکنید، اما من هیچ چیز دیگری بلد نبودم و شاید خنده دار باشد اما منی که مثلا صاحب یک شرکت بازرگانی مطرح بودم حتی بلد نبودم که چگونه می‌توان دسته چک باز کرد یا مراحل سند زدن یک چیز چگونه است. آری! بلد نبودم، چون همیشه و همواره این چیزها برایم در سه شماره مهیا بود و نیازی به یادگیری آنها نداشتم.

اما از قدیم هم گفته‌اند که همیشه در روی یک پاشنه نمی‌چرخد و یک سیب را که به هوا بیندازی هزار چرخ می‌خورد. زندگی من هم از این قاعده مستثنی نبود و برای همین زمانی که پدر سکته مغزی کرد، همه چیز رنگ باخت و عوض شد.

بلافاصله دست به کار شد تا کارهای عقب مانده اش را سر و سامان ببخشد و برای همین برای هرکدام از فرزندانش وقتی جداگانه گذاشت و زمانی که نوبت به من رسید و تنها شدیم، او رو به من کرد و گفت:

- گوش کن پسرجون... امروز می‌خوام باهات خیلی رک و واقعی حرف بزنم... شاید حرفهای من یه مقدار برات تلخ باشد، اما عین حقیقت است... پس به جای این‌که یه موقع خدای ناکرده بخوای دلخور بشی و ناراحت بشی به اونا خوب گوش کن... ببین من حداقل از این بابت خیالم راحته که برای شماها چیزی کم نگذاشتم و هر چیزی که خواستین براتون فراهم کردم... این رو هم بگم که شماهارو هم از خودتون بهتر می‌شناسم... و بعد از من روزای آسونی نخواهی داشت چون هیچ کار و تخصصی به جز خوشگذرونی و عیاشی بلد نیستی... در ضمن روی هیچ کسی هم نمی‌تونی حساب کنی... بذار رک بهت بگم تو فقط بلدی پول خرج کنی و بعد از مرگ من هم برادرها و خواهرهات هر کدوم پول خودشونو می‌گیرن و میرن سوی خودشون... دیگه هم شاید سال به دوازده ماه اونارو نبینی...

با شنیدن این حرف‌ها از زبان پدرم سکوت کردم و فقط سرم را پایین انداختم. در همان لحظات خوب که فکر کردم دیدم حق با پدرم هست و برای یک لحظه از دنیای بدون پدرم خوف کردم و ترسیدم، پدر اما ادامه داد و گفت: «اما حالا اگر می‌خواهی توی این روزگار گرگ صفت دوام بیاری و پول و ثروت و شرکت رو برباد ندی تنها یک راه داری...»

با شنیدن این جمله با شوق سرم را بالا آوردم و کنجکاوانه پدر را نگاه کردم تا او لب به سخن گشود:

- ببین اگر می‌خواهی شرکت رو از دست ندی برو با شهرام شریک شو... اون آدم پول پرست و زرنگی هست، اما به خاطر منافع خودش هم که شده نمی‌‌ذاره تو زمین بخوری و برای همین خیالت راحت باشه، از اون طرف هم اگر می‌خواهی توی زندگیت پولت دود نشه برو زن بگیر تا جمع و جورت کنه ونذاره که واسه خودت حیف و میل کنی...

پدر اینها را گفت و درست یک هفته بعد فوت کرد.

باورم نمی‌شد، اما بعد از مرگ پدرم به ده روز نکشید که مو به مو و عین به عین حرف‌های پدر درست از آب درآمد. خواهر و بردارهایم هرکدام با گرفتن ارث خود به سویی رفتند و حتی مادرم نیز برای همیشه به کانادا و نزد برادرش رفت. حال من ماندم و جامعه‌ای گرگ صفت و شرکتی که هیچ چیز از مدیریت آن بلد نبودم...

دیگر به حرف‌های پدر خدا بیامرزم ایمان آورده بودم و برای همین سعی کردم تا مو به مو دستوراتش را به اجرا دربیاورم. ابتدا پیشنهاد شراکت به شهرام دادم و او نیز که بوی پول به مشامش خورده بود همان طور که پدر گفته بود خیلی زود پذیرفت و شرکت را با او شریک شدم.

شهرام از همکاران و دوستان قدیمی پدرم بود و در بعضی موارد با آن مرحوم شریک بود.

بعد از این اتفاق و شراکت، عملا همه چیز دست شهرام افتاد و او نیز که انصافا زرنگ و کار بلد بود اجازه نداد تا آب از آب تکان بخورد.

پس از این‌که از بابت شراکت خیالم راحت شد، تصمیم گرفتم تا دستور دوم پدر را اجرا کنم و برای همین به دنبال یافتن یک زن خوب افتادم.

دخترهایی که دور و بر من بودند همگی اهل خوشگذرانی بودند و از آنجایی که من به شدت از آینده خود می‌ترسیدم تصمیم گرفتم تا با دختری اصیل و خانواده دار و سختی کشیده ازدواج کنم و برای همین پس از کلی فکر کردن و سبک سنگین کردن، در نهایت تصمیم گرفتم تا با سحر منشی دفترم ازدواج کنم.

خب من آنقدر پول داشتم که دختری به من نه نگوید و برای همین خیلی راحت از سحر خواستگاری کردم. مراسمی که همان شب جواب مثبت را از زبان پدرش گرفتم، اما در ته چهره سحر چیز دیگری خواندم.

افسوس که من آنقدر فکر و خیال و نگرانی داشتم که به آن غم درون چشم‌های سحر، حتی فکر هم نکردم، اما درست یک هفته قبل از مراسم ازدواج، سحر یک روز رو به من کرد و گفت:

«فرزاد من باید به تو یه چیزی بگم...»

- چیه؟ چی شده؟ راستش من نزدیک به پنج سال با یه پسری که هم دانشگاهی بودیم نامزد بودیم. من و اون همدیگر را خیلی دوست داشتیم، اما وضع مالی اون اونقدر بد بوده و هست که بعد از پنج سال تلاش و دوندگی آخرش هم نتونست از پس هزینه‌های تشکیل یه زندگی مستقل بربیاد و برای همین کم کم صدای بابام دراومد و نامزدی مارو بهم زد. بعد هم که تو اومدی خواستگاری‌ام، پدرم بلافاصله گفت که خر نشوم و با تو ازدواج کنم.

سحر که اینها را گفت، لختی مکث کردم و سپس گفتم:

- خب... حالا تو دلت با این ازدواج نیست؟ببین اگر دوست نداشته باشی با من ازدواج کنی، همین الان بگو و دیگه هم کاریت نباشه که پدرت دعوات می‌کنه، من خوب بلدم طوری وانمود کنم که همه فکر کنن من از این ازدواج پشیمون شدم.

سحر اما پاسخ داد:

- نه... برای من رضایت خانواده خیلی شرطه، دوست ندارم پدرم ناراضی باشه...

- خب؟

- من اگر یاعلی بگم تا ته خط می‌ایستم و یک تنه عین کوه کنار طرفم می‌مونم، فقط فرزاد اینو یادت باشه که من اصلا دختر اهل پول و ثروت نیستم... برای من مردونگی و راستگویی از هر چیز دیگه‌ای ارزشمندتره... باید بهم قول بدی که اذیتم نمی‌کنی و کنارم می‌مونی... به هر حال شما که خیلی پولداری، ممکنه اطرافت خیلی شلوغ بشه و پس از مدتی منو پس بزنی!!

- بهت قول میدم... و حالا جواب؟

سحر که تا آن لحظه نگاهش پایین بود سرش را بالا آورد و گفت:

- یاعلی

با یا علی سحر زندگی مشترک ما شروع شد. حالا خیالم از بابت همه چیز راحت بود و به این فکر می‌کردم که چون توصیه‌های پدر را مو به مو انجام داده‌ام دیگر آینده‌ام تامین است و برای همین خیلی زود دوباره شدم همان آدم عیاش سابق... غافل از این‌که زندگی مشترک رسم و آداب خودش را داشت و من نمی‌دانستم.

دوباره صبح تا شب با دوستانم بود و با دخترهای مختلفی آشنا می‌شدم. شب تا صبح هم در دورهمی‌های مختلف و این پارتی و اون پارتی بودم و یک روز درمیان هم به شرکت می‌رفتم و از شهرام پول می‌گرفتم و خرج خودم می‌کردم.

اعتراف می‌کنم به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم سحر بود و برای همین سعی داشتم تا با پول دهان او را ببندم، اما نمی‌دانستم که سحر از آن دست دخترهایی نبود که همین که پول به او بدهند دیگر ساکت می‌شود و به تو اجازه می‌دهد تا هرکاری بکنی...

سحر یک فرشته و دختر به تمام معنا بود، او با عشق و جون و دل غذا می‌پخت و برای شام به انتظار من می‌نشست و همه چیزش زندگی و خوشبختی ما بود... اما من احمق، کمترین توجهی به او نداشتم و برای همین کم کم بعد از مدتی صدای سحر بلند شد.

غرغرهای او بعد از مدتی تبدیل به دعواهای سختی بین ما شد و من نیز که فکر می‌کردم چون به او پول داده‌ام پس دیگر آزاد هستم که هرکاری بکنم مقابلش می‌ایستادم و بدین سبب خیلی زود زندگی ما تبدیل به یک جهنم تمام عیار شد...

جهنمی که هردو از آن بیزار شده بودیم... اما من ول کن کارهای گذشته‌ام نبودم تا این‌که آن اتفاق شوم به وقوع پیوست... اتفاقی که ظاهرا از مدتها پیش زمینه‌اش درحال چیده شدن بود و من احمق مانند کبک سرم را داخل بر فرو برده بودم و حواسم به خوشگذرانی‌های خودم گرم بود.

آری! شهرام سر فرصت و حوصله، چنان پاپوشی برای من دوخته بود که نه تنها داشت دار و ندار زندگی‌ام را از چنگم بیرون می‌کشید که با پرونده جعلی‌اش مرا به جرم کلاهبرداری هم به زندان می‌انداخت.

روزی که مامور کلانتری در شرکت به سراغم آمد و حکم جلبم را نشان داد و مرا با خود برد، سه روز تمام طول کشید تا متوجه شوم که ماجرا از چه قرار است... شهرام چنان پرونده‌ای برایم درست کرده بود که مو لای درزش نمی‌رفت و برای همین حتی وکیل خانوادگی‌مان هم کاری نتوانست انجام بدهد و خواهر و برادرهایم هم جواب‌شان در مقابل درخواست کمک من تنها یک کلمه بود...

«ما خودمان اونقدر گرفتاری داریم که نمی‌تونیم بهت کمک کنیم... شرمنده»

در عرض مدت کوتاهی شهرام تمام دارایی مرا بلوکه کرد و من در پشت میله‌های زندان از غصه و ناراحتی کم مانده بود سکته کنم... جالب است، اما هیچ یک از دوستانی که در دوران خوشی بامن همراه بودند حاضر نشدند کوچک‌ترین قدمی بردارند و من تنهای تنها ماندن جز یک نفر!

بله، آن یک نفر کسی نبود جز «سحر» که وقتی به ملاقات من آمد گفت:

- فرزاد تو دل منو خیلی شکستی... به من خیلی بدی کردی... اما انگار یادت رفته که اون روز بهت گفتم من وقتی یاعلی بگم تا ته خط هستم... الان به حرمت همون اسم کنارت می‌ایستم و از جونم می‌گذرم تا مشکلت رو حل کنم... فقط باید به من یه قولی بدی...

من که در آن لحظات از زور شرمندگی مانند شمع داشتم آب می‌شدم سر بلند کردم و گفتم:

- چی؟

- فقط باید بهم قول بدی که از امروز تا هر وقت، اگر چیزی از کسی شنیدی بهش اهمیت ندی و حقیقت رو، فقط و فقط از خودم بخوای که بگم...

آن روز دقیقا تا هشت ماه بعد که من آزاد شدم متوجه منظور سحر نشدم.

*         *         *

سحر برایم یک وکیل جوان گرفت و او با تمام انرژی و قوا دنبال کارهایم افتاد و شبانه روز روی پرونده‌ام کار کرد و رفت و آمد و سرکوفت شنید تا بالاخره توانست حقیقت را آشکار کند و مرا آزاد و تبرئه و شهرام را مجرم و گناهکار معرفی کند.

اما درست از روزی که بیرون آمدم پچ‌پچ‌ها شروع شد:

- به به... آقا فرزاد بی‌‌غیرت

- به به... آزادی اینقدر شیرین بود که دوست پسر سابق خانومت وکیلت شد؟

- تو چطوری آزادی رو در مقابل بی‌‌غیرتی فروختی؟

و...

آری! تازه آنجا بود که متوجه شدم این وکیل جوان و تازه نفسی که حکم آزادی را برایم گرفته بود، کسی نبود جز «پدرام» نامزد سابق سحر که پنج سال باهم نامزد بودند و...

با آشکار شدن ماجرا برای من، خون جلوی چشمانم را گرفته بود و چیزی نمانده بود که سحر را زیر بار کتک‌هایم بکشم که او لب به سخن گشود و با گریه گفت:

- باشه فرزاد بکش... بکش و خودتو خلاص کن و مدال غیرت رو به گردنت بنداز، ولی تو بازم زیر قولت زدی... تو بازم درست نشدی فرزاد... بازم باختی... بازم قولت رو یادت رفت... یادت رفت که اون روز بهت گفتم اگر هرچی شنیدی اعتنا نکنی و حقیقت رو فقط از زبون خودم بشنوی... آره من برای پرونده تو به پدرام رو انداختم... من برای تو اونقدر بی‌‌اهمیت بودم که یادت رفته بود رشته دانشگاهی من حقوق بوده... آره به پدرام گفتم چون اگر یه مرد رو توی این دنیا بشناسم اونم پدرامه... چون وقتی که شنید من قراره با تو ازدواج کنم، با این‌که یک هفته تمام از شدت غصه توی تب سوخت و بیست کیلو وزن کم کرد، اما در آخرین مکالمه‌اش بهم گفت که تو اونقدر ارزشمند هستی که لیاقت بهترین‌ها رو داری و از امروز به بعد برای من حکم خواهر نداشته‌ام رو داری... آدمی که توی این مدتی که تو گرفتار بودی تنها کسی بود که مثل گرگ به من چشم طمع نداشت و جز خواهرم و آبجی هیچ کلمه دیگه‌ای از دهنش نشنیدم و یک بار هم نگاهش رو توی چشمای من ندوخت... آدمی که روزی که بهش را انداختم گفت این پرونده رو که اولین پرونده جدی‌اش هم بود قبول می‌کنم و تا شاهرگم پاش می‌ایستم، چون اگر به سرانجام نرسه تو هم بدبخت می‌شی و من جز خوشبختی تو چیز دیگه‌ای نمی‌خوام... آره فکر می‌کنی برای این آدم سخت بود که بعد از یه مدت بیاد بگه راه چاره‌ای نیست و بعد هم تو تا آخر عمر پشت میله‌های زندان بمونی و در نهایت هم منو برای طلاق غیابی و ازدواج با خودش ترغیب کنه؟ واقعا برای او کاری داشت، چرا آنقدر تو نفهمی آخه! اصلا می‌دونی چرا وکیل امین و جانسار خانواده‌تون نتونست کاری بکنه؟ بله آقا فرزاد چون توسط همین آقا شهرام با یه رقم چرب خریداری شده بود... . حالا بزن بکش و مدال غیرت رو بنداز گردنت... بزن لعنتی...

حرف‌های سحر که تمام شد، تمام تنم سرد شده بود... گویی تازه از خواب عمیقی بیدار شده بودم و از همه چیز و همه کس بیزار شدم... تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که به گریه پناه ببرم و چه تکیه گاهی امن تر از شانه‌های سحر...گاهی آدم شدن تاوان سختی دارد... بله... هنوز آدم‌های خوبی زیر آسمان این شهر نفس می‌‌کشند.



استاد بزرگ
جالب بود
:)
مهدی قاسمی
بســــــیار آموزنده و مفید :)
سارا سماواتی منفرد
((-:
پایگاه خبر فرهنگی ایران
عالی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan