- دوشنبه ۲۵ تیر ۹۷
- ۲۱:۰۱
روی پله، جلوی درب ورودی نشسته بودم و بند کفشهایم را گره میزدم و پدرم با لباسهای روغنی و سیاه کنار حوض آب نشسته بود و دستهایش را میشست. با دیدن من گفت:
- کمی کمک حال خواهرت باش که مجبور نشیم واسش معلم خصوصی بگیریم!
با بی حوصلگی گفتم:
- پدرجان! چن بار بگم! رشته من ادبیاته و از ریاضیات سر در نمیآرم!
- من که نفهمیدم رشته تو به چه دردی میخوره!
و غرولند کنان رفت داخل خانه. راستش گاهی برای خودم هم این سؤال پیش میآمد. خصوصا زمانی که از نوشتن ناامید میشدم .
اواخر زمستان بود و برفهای کوچه ما هم مثل دیگر کوچهها کم کم در حال آب شدن بود و بوی بهار از داخل خانهها و چهره آدمهایی که بی صبرانه در تدارک جشن سالانه بودند به مشام میرسید. محله ما خیلی قدیمی بود و برای من که از شلوغی و جمعیت فراری بودم، جذابیت خاصی داشت و از قدم زدن داخل کوچه پس کوچههای آن لذت میبردم.
- داستان کوتاه
- ۴۴۴۰
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...