- يكشنبه ۱۳ اسفند ۹۶
- ۱۹:۰۷
کم کم داشتم کلافه میشدم و چیزی نمانده بود که از کوره در بروم. مادر و خواهر آنقدر سفارشات الکی و اعصاب خورد کن داده بودن که جزء کلافگی چیزی حاصل نمیشد و آدم بدتر از هر چی خواستگاری و عروسی بیزار میشد.
کامران این لباس به درد نمیخوره عوضش کن... کامران موهات رو اونجوری کن... کامران فلان ادوکلن رو به خودت بزن.
البته میدونستم که عروسی من که تنها پسر خانواده بودم، بزرگترین آرزوی خانوادهام بود. اما اینکه برای رفتن به مجلس خواستگاری آنقدر حساسیت نشان میدادن برایم اعصاب خورد کن بود.
گفتم: بابا! مگه من کور و کچلم؟ یا اون دختر خانوم از آسمون افتاده پایین که اینقدر شلوغش کردین؟
- داستان کوتاه
- ۴۲۲
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...