- شنبه ۷ مهر ۹۷
- ۰۱:۱۰
زندگی اولم شش ماه بیشتر دوام نیاورد. شوهرم پسر یکی از دوستان نزدیک پدرم بود و ازدواج مان به اصرار پدرهایمان انجام شد. من تازه از دانشگاه فارغالتحصیل و در شرکتی مشغول به کار شده بودم. از اول هم راضی به ازدواج با کسی که پدر برایم درنظر گرفته بود نبودم اما مگر پدر دست بردار بود؟ مدام از خوبیهای پسر دوستش تعریف میکرد و میگفت: «به بخت خودت لگد نزن. دیگه کسی بهتر از این پسر رو پیدا نمیکنی!» با نارضایتی سر سفره عقد نشستم و وقتی چهره درهم و اخمآلود نامزدم را دیدم یک حسی ته دلم نهیب زد که او هم از روی اجبار راضی به ازدواج با من شده! زندگی مشترکمان را با اخم و اوقات تلخی آغاز کردیم. هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. جز سلام و احوالپرسی حرف دیگری بینمان رد و بدل نمیشد. همسرم دیر وقت به خانه میآمد.
از رفتارش پیدا بود که دوستم ندارد. خب من هم همین حس را به او داشتم. من هم نمیتوانستم مهر او را در دلم بپذیرم. بالاخره از هم جدا شدیم. شوهرم یک شب اعتراف کرد که به اجبار پدرش مجبور به ازدواج با من شده و از ترس اینکه پدرش او را از ارث محروم نکند پای سفره عقد نشسته. گفت دیگر نمیتواند این زندگی سرد و بیروح را تحمل کند و به این ترتیب بود که ما از هم جدا شدیم. تلاشهای اطرافیان برای پیوند دوباره ما بیفایده بود. پدر که خودش را در ازدواج ناموفق من مقصر میدانست مدام خودش را سرزنش میکرد و رابطهاش را با دوست چند سالهاش قطع کرد.
- داستان کوتاه
- ۵۳۸
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...