داستان غصه بچه مدرسه ای ها

  • ۱۹:۰۶

از وقتی سوار شده بودند هی پچ پچ می‌کردند. اینجور زمان‌ها، آدم بیشتر گوشش تیز می‌‌شه. دست خود آدم نیست. هی گوش آدم دلش می‌خواد حرفایی رو بشنفه! که هیچ ربطی بهش ندارن. از مقنعه دختره معلوم بود از این کلاس اولی‌هاست. مردی هم که کنارش بود بهش می‌خورد باباش باشه. یه دفعه دختره صداش رفت بالا:


- خب اینطوری باشه فردا نمی‌‌رم مدرسه!

- هیسسس! یواش‌تر! آبرومون رو نبر بچه!

دختر هیچی دیگه نگفت. از تو آینه نگاش کردم. آقاهه خیلی تو لک بود. ابروهاش چین داشت. از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد. یه دفعه گفت:پاییز هم اومد!

از خدام بود حرف بزنه. یه نمه بارون زده بود و اینجور مواقع ترافیک می‌‌شه شدید. بعد از یه عمر رانندگی تو این خیابونا هنوز دلیلش رو نفهمیدم! فوری گفتم:آره! راحت شدیم. تابستون بلندی بود. خیلی گرم بود. حالا وضع بهتر می‌‌شه.

انگار منتظر جواب من بود. گفت:

Designed By Erfan Powered by Bayan