داستان کوتاه حکمت خدا

  • ۰۰:۴۳

- متاسفانه دختر شما...

وقتی مسئول آزمایشگاه این جمله را گفت دنیا دور سرم چرخید و چشمانم سیاهی رفت. ناخودآگاه تعادلم را از دست دادم و نقش بر زمین شدم.

بعد از آن‌که مسئولان آزمایشگاه آب قندی به من و کمی دلداری‌ام دادند، از آنجا بیرون زدم. هنوز هضم این موضوع برایم سخت بود. مگر امکان داشت؟ مگر می‌شد که یک دختر کوچولوی چهار ساله دچار سرطان خون پیشرفته بشود؟ اصلا چرا فرشته کوچولوی من؟ مگر او با آن قلب مهربان و چشم‌های معصومش گناهی مرتکب شده بود که حالا باید تاوان آن را پس می‌داد؟ نمی‌‌توانستم قدم از قدم بر دارم و برای همین به پارک کوچک کنار آزمایشگاه رفتم و شروع کردم به گریه کردن... ناخودآگاه به گذشته‌ها پرتاب شدم و خود را به دست افکارم سپردم


حدودا ده سالی بود که با نسترن ازدواج کرده بودم. من نوازنده پیانو بودم و نسترن یک نقاش نسترن از شاگردان من و مدتی برای آموزش پیانو نزد من می‌آمد. آن روزها احساس می‌کردیم که افکار و روحیات‌مان به هم خیلی نزدیک است. من اساسا در زندگی تفکر خاصی داشتم و برای همین، مطمئن بودم که هرکسی بامن نمی‌تواند زندگی کند. مضاف بر این‌که، خودم نیز همیشه دوست داشتم تا با یک هنرمند ازدواج کنم و برای همین در همان جلسات اول جذب نسترن شدم.

Designed By Erfan Powered by Bayan