- چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷
- ۰۰:۰۱
با خوشحالی خود را به مریم رساندم. او نزدیک همان رستوران شیک انتظار مرا میکشید. همانجایی که برای اولین بار یکدیگر را ملاقات کردیم و آشنا شده بودیم. با نوعی شتابزدگی تاکسی را متوقف کردم و از آن پایین جستم و با دست اشاره کردم. مریم دوان دوان خودش را به من رساند و وقتی به یک قدمی من رسید نفسزنان و در حالیکه سرخ شده بود پرسید: موفق شدی؟
- آره، به تاکسی اجازه خروج نمیدن، ولی من گرفتم. بزن بریم.
- چه خوب پس همین جا منتظر من باش تا برم لباس خودمو عوض کنم و برگردم...
- خب چرا پیاده؟ میرسونمت و همونجا منتظرت میمونم. اینجوری که بهتره
- راست میگیها... از خوشحالی گیج شدم.
کنار من نشست و ما حرکت کردیم. فاصله زیادی تا خانه مریم نبود. برای همین زود رسیدیم و او بلافاصله پیاده شد و رفت. من نیز در همان حد فاصل به گذشته پرتاب شدم.
من و مریم تقریبا سه ماه پیش آشنا شدیم. آن روز من سه مسافر خود را نزدیک میدون بهارستان پیاده کردم و به راه ادامه دادم. اما هنوز خیلی دور نشده بودم که چند دختر دست بلند کردند. پنج نفر بودند. من تاکسی خود را متوقف کردم. یکی از آنها همین مریم بود که خم شد و گفت: آقا ماها را میرسونید؟
- داستان کوتاه
- ۹۶۶۸
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...