- شنبه ۲۷ مرداد ۹۷
- ۱۳:۱۴
وضعیت اقتصادی خانوادهام بسیار خوب و پدرم از هیچ محبتی برای من و دیگر فرزندانش دریغ نکرده است، ولی من نتوانستم جواب محبتهایش را بدهم. یک سال قبل در حالی که خودم را برای کنکور آماده میکردم، فریب پسری جوان را خوردم.
من هر روز پسر مورد علاقهام را در راه کلاس کنکور میدیدم و ما چند دقیقهای، همکلام میشدیم. «حسام» وقتی فهمید پدر ثروتمندی دارم بیشتر شیفتهام شد و در مدت کوتاهی همراه خانوادهاش به خواستگاریام آمد، اما پدر و مادرم، مخالفت جدی خود را با این ازدواج اعلام کردند. والدینم میگفتند پسری که دیپلمش را هم نگرفته و کار و کسبی ندارد نمیتواند یک زندگی را راه ببرد... در این جامعه که برای یک دقیقه بعد هم نمیتوان برنامهریزی کرد باید مرد زندگی داشته باشی تا بتواند
- داستان کوتاه
- ۴۰۵
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...