- جمعه ۸ تیر ۹۷
- ۲۰:۱۶
به ما گفته بودند دوران نامزدی دوران شیرینی است، اما شنیدن کی بود مانند دیدن! خانواده مریم خیلی حساس بودند، از این خانوادههایی که حتی وقتی عقد کردیم باز هم مواظبمون بودن. یعنی اوضاع جوری شده بود که تا سرکوچه میرفتیم باز مهسا خواهر کوچیکه مریم هم باید باهامون میاومد! اون هم نبودش خود مامان مریم که سالی سه متر راه نمیرفت میگفت: چه خوب! من هم دلم میخواد یه خرده قدم بزنم! حالا این هیچی. بالاخره میاومد. دیگه بگو خب یه دو سه قدم جلوتر یا عقبتر راه برو مادر من! نخیر! درست وسط من و مریم راه میرفت و هر چیزی که من میگفتم مثل مترجم این اجلاس 1+5 کلمه به کلمه انتقال میداد، بعد هر چی مریم میگفت همونا رو به من میگفت! خیلی حال میداد! ته نامزدبازی بود! توی خونه هم همین داستان رو داشتیم، خیلی اجازه نمیدادن مریم بیاد خونه ما، من هم وقتی میرفتم مادرش قشنگ حضور فعال داشت.
یادمه یه شب رفته بودم خونه شون، تلویزیون داشت ستایش پخش میکرد، میدونستم عاشق سریاله، گفتم خوب وقتیه! میریم دو کلمه خصوصی با نامزدمون حضوری اختلاط میکنیم. مادرجان سرگرم سریال بود، یک جوری عمیق رفته بود توی حس که من و مریم کیف کردیم! کلی حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و واسه آیندهمون داستان بافتیم. از اسم بچه بگیر تا دکور اتاق خواب!
- داستان کوتاه
- ۴۰۵۵۰
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...