- شنبه ۲۸ بهمن ۹۶
- ۰۱:۳۳
درسم خوب بود، از همان روزهای اول مدرسه شاگرد خوب و با انضباطی بودم و همیشه بهترین نمرهها را میگرفتم. از حق نگذریم پدر و مادر خوب و دلسوزی هم داشتم. از هیچ کاری برای رفاه و آسایش ما دریغ نمیکردند. پدرم همیشه میگفت: «تو درستو بخون، نگران خرج تحصیل نباش، اگر پول کم بیارم حاضرم لباسمو هم بفروشم» خیلی زحمت میکشید. کارمند ساده یک شرکت تبلیغاتی بود، اما گاهی تا دیر وقت میماند تا اضافه کاری کند. من هم همیشه دلم میخواست مایه افتخار پدر و مادرم باشم به همین خاطر همچنان درس میخواندم تا بهترین باشم.
با علاقه و پشتکار، همان سال اول دانشگاه قبول شدم و در همان رشته مورد علاقهام شروع به ادامه تحصیل کردم. یک سال اول که گذشت بیشتر و بیشتر به درس و دانشگاه علاقمند شدم روزهای اول سال دوم بود هر بار که از پیادهرو به سمت در بزرگ دانشگاه میرفتم سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم، با اولین احساس، قلبم به شدت تپید و دست و پایم شروع به لرزیدن کرد به همین خاطر قدمهایم را تندتر کردم تا زودتر به دانشگاه برسم.
این ماجرا تا چند روز اتفاق افتاد تا اینکه یک روز صدای مردانهای از پشت سرم گفت: «به خدا قصد مزاحمت ندارم میشه لطفا بایستید؟» اینبار تا خود دانشگاه دویدم، دوستم مریم تا مرا دید پرسید: «چی شده دختر مگه جن دیدی؟!» بریده بریده گفتم: «یه پسره...می خواست...حرف بزنه!»
- داستان کوتاه
- ۶۷۷
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...