- دوشنبه ۲۴ دی ۹۷
- ۰۱:۴۰
از سر شب که علیرضا به خانه آمده بود از چهرهاش مشخص بود که نگران و مضطرب است.
من این موضوع را در همان نگاه اول متوجه شدم و حتی چند باری هم از او سوال کردم که آیا اتفاقی رخ داده؟... علیرضا اما هر دفعه از پاسخ دادن طفره رفت و گفت که چیزی نیست و من نیز به خیال اینکه حتما موردی در محل کارش رخ داده و یا هرچه که هست نمیخواهد حرفی بزند دیگر از او سوالی نکردم تا موقع شام که خودش دیگر طاقت نیاورد و مهر سکوت را شکست.
- مینا، امیر دیروز تهران بود.
- خب آره... گفته بودی که میره تهران... واسه همون کار چک برگشتی دیگه
- آره
- نمیدونم، حالا اون مهم نیست...
علیرضا نگران و مشوش بریده بریده حرف میزد ومن که دیگر کمکم داشتم نگران میشدم قاشق و چنگال را داخل بشقابم انداختم و به صورت علیرضا زل زدم و گفتم:
- علیرضا چرا تلگرافی حرف میزنی؟... درست بگو ببینم چی شده.
علیرضا مکثی کرد و نگاهش را به میز دوخت و گفت:
- امیر دیشب رفته بود کلانتری... توی کلانتری مونا رو دیده بود که با چندتا زن دیگه گرفته بودنش و آورده بودن کلانتری
- داستان کوتاه
- ۵۵۶
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...