- دوشنبه ۵ شهریور ۹۷
- ۱۴:۳۵
چهره پدر را به خاطر نمیآورم. یکسال بیشتر نداشتم که پدرم خانه و
زندگیاش را رها کرد و به امید ثروتمند شدن، برای کار رفت ژاپن و دیگر
برنگشت. آنجا با زنی ژاپنی ازدواج کرد و همسر و تنها دخترش را به فراموشی
سپرد. مادر چند سال چشم به راه شوهرش ماند اما وقتی از او خبری نشد، غیابی
طلاق گرفت. بعد از طلاق، مادر، خانه اجارهایمان را پس داد و ما به خانه
پدربزرگ نقل مکان کردیم. من آن روزها شش سال بیشتر نداشتم، اما خوب به خاطر
دارم که پدربزرگ مدام غصه من و مادرم را میخورد و خودش را سرزنش میکرد و
به مادر میگفت:
«مقصر من بودم که تو سیاه بخت شدی دخترم. من رو حساب اینکه اون نامرد، پسر دوستمه به ازدواج شما رضایت دادم اما چه میدونستم که اون پست فطرت هیچ شباهتی به پدرش نداره و بویی از انسانیت نبرده!» مادر غصه دار بود. گاهی شبها که از خواب بیدار میشدم، میدیدم که آرام آرام اشک میریزد. مادرم در دوران نوجوانی، مادرش را از دست داده بود و علاقه شدیدی به پدرش داشت و برای اینکه پدر غصه او را نخورد در جوابش میگفت: «دیگه کاری نمیشه کرد. شما نباید خودتونو مقصر بدونید. کدوم پدری حاضر به بدبختی دخترشه؟ مگه کف دستتونو بو کرده بودید و میدونستید اینطوری میشه؟»
- داستان کوتاه
- ۴۱۳
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...