- شنبه ۱۵ دی ۹۷
- ۰۰:۲۵
آن روز عصر برای آمدن به خانه عجله داشتم. دوست داشتم هر چه سریعتر به ایستگاه برسم. خوب میدونستم اگر این اتوبوس رو از دست بدهم، برای آمدن اتوبوس بعدی باید کلی معطل بشوم و تازه کلی هم تو ترافیک بمونم. امروز اولین حقوق زندگیم رو گرفته بودم و دلم میخواست با این پول برای مادرم یک هدیه بخرم.
برای مادری که این همه سال، بار زندگی ما را به دوش کشید و به جای گلایه از مشکلات، همیشه لبخند زد. وقتی به سر کوچه رسیدم، با دقت به ایستگاه نگاه کردم. ایستگاه خلوت بود، با سرعت بیشتری حرکت کردم و با عجله از تنها کسی که روی صندلی نشسته بود پرسیدم: «خانم اتوبوس اومده؟
پیرزنی که روی صندلی نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود، با شنیدن صدای من، صورتش را بالا آورد. به چشمهای من نگاه کرد. هیچ حرفی نزد. سرش را به اطراف چرخاند و بعد رو به من گفت: «ساعت چنده؟» نگرانی در چشمهایش موج میزند. ته صدایش بغضی بود. به ساعت نگاه کردم و گفتم: «یه ربع به چهار» پیرزن دوباره سرش را پایین انداخت و بعد با گوشه روسریاش چشمهایش را پاک کرد.
- داستان کوتاه
- ۵۵۲
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...