- جمعه ۲۸ دی ۹۷
- ۰۹:۲۵
حقیقتی در وجودم نهفته است که انتظار میکشد تا آن را کشف کنم و آن حقیقت این است که من سزاوار تمام چیزهای خوبی هستم که زندگی به من تقدیم میکند و خدا با هزاران ندا با من حرف میزند و تمامی آنها یک پیام واضح دارد: «به من توکل کن...»
چهارده ساله بودم که با «رحمان» ازدواج کردم او از فامیلهای دور مادرم بود، مردی مهربان و اهل کار و زندگی بود در آن زمان رسم بر این بود که عروس با مادر و پدر شوهرش زندگی کند. «رحمان» با پدرش کار میکرد، ولی درآمدش را پدرش برداشت میکرد... مادر شوهرم زن سختگیری بود و در زندگی ما دخالت میکرد. «رحمان» وقتی دخالتهای مادرش را میدید ناراحت میشد به همین خاطر تصمیم گرفت پول حاصل از کارش را از پدرش گرفته و پسانداز کند.
- داستان کوتاه
- ۳۴۶
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...