داستان کوتاه زنگ خطر

  • ۰۱:۱۴

از وقتی که یادم می‌‌آید، پدرم وضع مالی خوبی داشت و شاید به همین دلیل بود که هر موفقیتی به دست می‌آوردم به چشم هیچ کس نمی‌آمد... همه توانایی‌های من رو، به پای پول پدریم می‌گذاشتند و کلاس‌های رفته و نرفته‌ام... حتی آن روز که اسمم رو تو روزنامه دیدم و فهمیدم توی یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور قبول شدم. تو جشنی که مادرم به افتخار قبولی‌ام راه انداخت، صدای پچ پچ، بچه‌های فامیل رو می‌شنیدم ک



می‌گفتند: «اگه بابای منم شهریه کلاس‌های رنگ‌وارنگ مرا می‌پرداخت، الان دانشگاه دولتی قبول شده بودم» به همین خاطر وقتی مهمون‌ها رفتند، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه... احساس می‌کردم زحمات یک سالم نادیده گرفته شده. پدرم دلداری‌ام داد و رو به مادرم گفت: «به همه فامیل اعلام کن که من هزینه کلاس کنکور هر کسی که فکر می‌کنه می‌تونه دانشگاه دولتی قبول بشه رو تقبل می‌کنم!» اما من آروم نمی‌شدم.

Designed By Erfan Powered by Bayan