- دوشنبه ۱۹ شهریور ۹۷
- ۰۰:۱۱
وقتی سرکوچه از تاکسی پیاده شدم. احساسی در من به وجود آمد. کمی درنگ کردم. راننده بقیه پول مرا داد و حرکت کرد و رفت. من متفکربودم. این اندیشه از خاطرم میگذشت که سارا نیست. او رفته بود و من دیگر او را نخواهم دید. با گامهای سنگین به طرف خانه آنها راه افتادم. میخواستم برای دهمین بار و آخرین بار نزد پدرش بروم و باز هم التماس کنم. این دفعه مدرکی نیز همراه داشتم که اگرچه او ارزشی برای آن قائل نبود ولی برای من اهمیت داشت. مدرکPHDام (دکتری) بود. میخواستم آن را به پدر سارا نشان دهم. همان که دفعه قبل به او گفتم و جواب زنندهای شنیدم.
- این واسه لای جرز دیوار خوبه. ببر برای مامانجونت. برو دیگه اینجا نبینمت، وگرنه زنگ میزنم 110.
اما من و سارا یکدیگر را دوست داشتیم. من دانشجوی دکترا بودم و او تازه وارد دانشگاه شده بود که با هم آشنا و بعد عاشق یکدیگر شده بودیم. چطور میتوانستم پس از این همه مدت از او چشم بپوشم؟ در این شهر بیدر و پیکر و پر زرق و برق که اتفاقا خیلیها دنبال دوستیهای زودگذر و خوشگذرونی هستند، من فقط سارا را دوست داشتم. باهم پیمان بسته بودیم. قرار گذاشته بودیم که وقتی من مدرک خود را گرفتم ازدواج کنیم. ولی اولین بار که به خواستگاریاش رفتم چنان مورد بیمهری پدرش قرار گرفتم که چیزی نمونده بود آن مرد خودخواه و بیادب و بیاخلاق را با مشت و لگد بزنم. او بازوی مرا گرفت و کشید و میخواست از خانه بیرونم کند. اما سارا میگفت ناامید نشو. برای همین باز هم رفتم
- داستان کوتاه
- ۳۶۵
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...