- پنجشنبه ۲۱ تیر ۹۷
- ۱۷:۳۶
- چقدر شما صبورید، این بچهها آدمو کلافه میکنند. فضولی نباشه، الان یه ساعته که مدام به دخترت میگی بریم، اونم میاد میگه 5 دقیقه دیگه بازی کنم بعد بریم، وای اگه من جای شما بودم با زور دستش رو میکشیدم و میبردمش.
«فرزانه» تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد. دخترش «مهرانه» بالاخره رضایت داد که به خانه بروند. چند ساعتی در پارک بودند و مهرانه بسیار خسته شده بود. به محض اینکه به خانه آمدند مهرانه به اتاقش رفت و خیلی زود خوابش برد.
فرزانه، روی کاناپه نشست... هر بار که یک نفر به او از صبوری میگفت دلش آتش میگرفت و میخواست که فریاد بزند. صدای زنگ تلفن او را به خود آورد.
- فرزانه جون، میخوام بیام دیدنت، کار و باری نداری مزاحمت بشم؟
- نه لیلا جان؛ کاری ندارم، واسه نهار منتظرتم. رادین هم بیار تا با مهرانه بازی کنند.
فرزانه مدت زیادی نبود بود که لیلا را میشناخت. دو سال پیش در یکی از جلسات دورههمی در خانه یکی از دوستان مشترک او را دیده و بهم نزدیک شده بودند. آنقدر نزدیک که گاهی با هم مسافرت هم میرفتند.
هنوز یک ساعتی نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. لیلا و پسرش با سر و صدا وارد خانه شدند.
«من که همیشه مزاحمتم. تو شدی تارک دنیا، نه جایی میری نه کسی رو دعوت میکنی خونت. منم چون دوست دارم هر بار خودمو دعوت میکنم خونت».
- داستان کوتاه
- ۷۸۷
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...