- شنبه ۴ فروردين ۹۷
- ۱۹:۲۲
... مانند یخی بودم که به آتش نزدیک شده باشد. ظاهری سرد، ولی از درون در حال ذوب شدن. امیدم را از دست داده بودم. نمیدانستم چه کار کنم. دور خود میچرخیدم...
... از شرکت که بیرون آمدم سوار ماشینم شدم. نگاهی به گوشی انداختم. دو بار تماس گرفته بود و چند پیامک. نمیخواستم جوابش را بدهم. غرورم را شکسته بود. هرگز انتظار چنین توهینی نداشتم. پیامی برایش فرستادم: «خیلی ناراحتم کردی!... نمیتونم باهات حرف بزنم!... بهم فرصت بده!... میخوام تنها باشم!... بهتره مدتی باهم حرف نزنیم.»
و گوشیام را در حالت سکوت قرار دادم.
با بیمیلی راه خانه را پیش گرفتم. اتوبان بیش از حد شلوغ بود و مدت زیادی داخل ترافیک ماندم. صدای آژیر آمبولانس، بلندگوی پلیس و بوق ماشینها کلافهام کرده بود. تا اینکه راه باز شد و آرام آرام جلو رفتم. چند ماشین با هم برخورد کرده بودند. از سرنشینان ماشینها خبری نبود. حتما با آمبولانس منتقل شده بودند. از شکل جدید ماشینها معلوم بود که تصادف شدید بوده. بین ماشینهای تصادفی، ماشینی بود هم رنگ ماشین نسترن.
- داستان کوتاه
- ۴۴۳
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...