- شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷
- ۱۹:۵۰
کاغذ فالی که گرفته بودمو مچاله کردم و انداختم تو سطل زباله و تو ذهنم با خودم مدام تکرارش کردم...
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز الطاف خوشش بوی کسی می آید...
خنده
م گرفته بود...مثل علی ذوقی تا بیته یادم می افتاد یه نیمچه لبخندی کنج
لبام نقش می بست...آخه هیچوقت به فال اعتقاد نداشتم اینم از سر سماجت دختره
فالفروش بود که خریدم...
پارک خیلی خوبی بود...البته فقط وقتایی که حال و هوام خوش بود...
حال و هوام که خوش بود...درختای پارک سرسبزتر می شدن...گلا رنگارنگ تر...آب حوضشم آبی تر...و...
- ۳۸۷
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...