- يكشنبه ۲۲ بهمن ۹۶
- ۰۰:۴۹
شب باشکوهی بود.
شصتمین سالگرد ازدواج پدربزرگ و مادربزرگم رو جشن گرفتیم! به قدری همدیگر رو دوست داشتن که زبانزد خاص و عام بودن. از وقتی یادمه پدربزرگ واسه مادربزرگم مجنون بود و مادربزرگم لیلی! این عشق آسمونی و زیبا تو زندگی تمام بچهها و نوهها هم اثر مثبت گذاشته بود و به همهمون ثابت شده بود که عشق واقعی افسانه و توهم نیست. همه دور هم جمع بودیم و راجع به مسائل مختلف صحبت میکردیم... اما در این میان چیزی بود که منو آزار میداد! از نگاههای خیره پسردایی منصور – مانی – خوشم نمییومد
یه روز وقتی در حال خوند ن مجله بودم باهام تماس گرفت و بعد از کلی مقدمهچینی گفت: روژین، این روزها دارم یه حس جدید رو تجربه میکنم. حسی که تا به حال نسبت به هیچکس نداشتم. حسی شبیه عاشقی...
در حالی که جا خورده بودم اما با خونسردی ظاهری گفتم: به سلامتی، مبارکه!
این بار بیمقدمه و با لحنی قاطع گفت: خودتو به اون راه نزن. خوب میدونم که حواست به نگاههای عاشقانه من هست.
- داستان کوتاه
- ۵۳۳
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...