- دوشنبه ۵ شهریور ۹۷
- ۱۶:۵۶
از شنیدن خبر فوت رامین ناراحت شدم اما از حرصم به رومینا، زن
داداشم گفتم که خوشحالم! دست و پایم به وضوح میلرزید و از همه بدتر دلم
بود که خاطرات گذشته در آن زنده شده بود. دلم میخواست بدانم رامین در
لحظاتی که خبر خیانت فریماه را شنیده چه حالی داشته؟ آیا آن موقع به یاد من
افتاده؟ یک پر، از نارنگی که رومینا برایم پوست گرفته بود را خوردم و از
جایم بلند شدم. دلم میخواست به خانهام بروم و تنها باشم. رومینا با تعجب
گفت:
«کجا میری؟ تو که تازه اومدی؟» روسریام را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «میرم خونه. اومده بودم یه سری بهت بزنم. یه کم حالت تهوع دارم. میخوام برم استراحت کنم.» رومینا صورتم را بوسید و گفت: «قربونت برم، تو روخدا غصه نخوریها!» من هم گونهاش را بوسیدم و در حالیکه به سمت در میرفتم گفتم: «غصه برای چی؟ رامین و اون دختره اصلا ارزش غصه خوردن دارن؟!»، خداحافظی کردم و از آنجا بیرون آمدم..
- داستان کوتاه
- ۳۴۹
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...