داستان کوتاه چشم آبی

  • ۰۲:۵۵

آخه فرامرزجان، من نمی‌فهمم تو هنوز نسترن را ندیده ای... چطور می‌گویی او را نمی‌خواهم؟



- مادرجان، چند دفعه باید بگویم... چیزی که می‌گویم برایم مهم است... خیلی هم مهم... چرا متوجه نیستید؟

- امان از شما جوان‌های امروزی... من که نمی‌دانم چه بگویم!

انگار قراره تو با چشم‌های همسرت زندگی کنی که شرط گذاشته‌ای همسر آینده‌ات باید چشم آبی باشد!

مادر این جمله را گفت و با دلخوری به آشپزخانه رفت. از یک سال پیش که در یک اداره دولتی استخدام شده بودم و حقوق خوبی هم دریافت می‌کردم، مادرم پایش را در یک کفش کرده بود که مرا زن بدهد...

Designed By Erfan Powered by Bayan