- دوشنبه ۸ مرداد ۹۷
- ۰۱:۱۸
شکر خدا، با اینکه با قرض و وام، کاسبی را شروع کرده بودم، اما معمولا از صبح زود، مغازه کوچکم از مشتری پر بود تا نزدیک ظهر، وقتی مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکی افتاد که در کف مغازه خودنمایی میکرد، بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشتههای روی آن شدم، این نوشتهها مبلغ چک را ۱۲ میلیون تومان در وجه حامل و به تاریخ روز نشان میداد، از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم این مبلغ میتوانست، زندگیام را زیر و رو کند، یا حداقل به کسب و کارم رونق دهد و یا بخشی از بدهیهایم را بکاهد... با خودم گفتم خدای بزرگ دعایم را برآورده کرده و خواسته تا با این مبلغ ار غصههایم کم شود، غرق در این افکار بودم که این برگ چک را چگونه خرج کنم که ناگهان یکی ۲ نفر از دوستانم وارد مغازه شدند، من هم خیلی زود برگه چک را پنهان کردم، اما نتوانستم طاقت بیاورم وموضوع را با آنها در میان گذاشتم، آن دو نفر هم با آگاه شدن از موضوع مرا تحریک کردند که آن را نقد کنم، بهروز که همیشه در خیالات و در جست و جوی یک کیسه پول! است با خنده گفت: «اگه بلد نیستی بده من مثل آب خوردن این پول را خرج میکنم، به کسی هم برنمیخوره!» ولی من به آنها گفتم، بعد در موردش تصمیمگیری میکنم.
بدجوری وسوسه شده بودم تا این که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت با خودم، فکر کردم که اگر من چنین چکی را گم میکردم، چه حال و روزی داشتم، انگار ندایی از درون به من میگفت این کار را نکن و اگر کسی با مال تو این گونه برخورد کند، چه حالی به تو دست خواهد داد؟!
- داستان کوتاه
- ۳۵۷
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...