داستان شاهزاده من با اسب سفید

  • ۰۲:۱۱

تا هفده سالگی در پرورشگاه بودم. در طول این مدت اگرچه چند بار خانواده‌هایی مختلف برای بردن من به خانه شان داوطلب شده بودند، اما من هرگز با هیچ کدام‌شان زندگی نکردم. البته دو بار به خانه این افراد هم رفتم، اما هیچ وقت بیشتر از 48 ساعت- و بار دوم هفت روز- نتوانستم نزد آنها زندگی کنم.



دلیلش بر می‌گشت به این‌که من بر خلاف بسیاری از دخترهای دیگر که در پرورشگاه زندگی می‌کردند و خود من هم تشویق‌شان می‌کردم، اصلا دلم نمی‌خواست یک خانواده غریبه را به عنوان پدر و مادر خودم بپذیرم. البته دوست داشتم روزی صاحب یک خانواده بشوم، به کسی بگویم پدر و یک نفر را مادر صدا کنم و چند دختر و پسر از جان عزیزتر را به عنوان خواهر و برادر داشته باشم و با این جمع بر سر سفره بنشینم و... آری، من نیز همه اینها را دوست داشتم، اما نه به عنوان وصله‌ای! این اصطلاحی بود که من به کار می‌بردم. البته همان طور که گفتم، این احساس خاص را در مورد خودم داشتم، اما در مورد بقیه دخترهای پرورشگاه، از آنجایی که آنها نسبت به این مسائل حساسیتی نداشتند، خود من هم تشویق‌شان می‌کردم که وقتی «همای سعادت» بر سرشان نشست و یک خانواده آنها را به فرزندی پذیرفت، آنها نیز در منزل‌شان رفتاری از خود نشان دهند که باب میل آن خانواده باشد تا خیلی زود، دو طرف همدیگر را بپذیرند. اما در مورد خودم قضیه فرق می‌کرد. من می‌دانستم که یک خانواده خوب و- آن طور که پیدا بود- مرفه داشتم.

از گذشته‌هایم شبح کمرنگی در ذهن داشتم. خانه‌ای بزرگ که وسطش یک استخر بود و باغی پر از درخت در اطرافش، پدری که مهربان بود و ثروتمند. مادری که علی رغم داشتن پنج فرزند، به همه آنها می‌رسید و در عین حال، خودش نیز همیشه مرتب بود. اینها خاطراتی بود که سایه وار و کمرنگ، در کنج ذهنم نقش بسته بود، و اینها همه تا قبل از چهار سالگی بود!

از روز گم شدنم نیز چیزهایی به ذهن داشتم. آن روز پدر، من و چهار خواهرم و برادرم را همراه مادر به بازار فرستاد تا برای شب عید لباس بخریم. هنوز صدای پی در پی سفارش‌های آن روز مادر توی گوشم هست که: «بچه‌ها دست یکدیگر رو بگیرین و به هیچ قیمتی همدیگر رو رها نکنین...»

آری، این صدا و این آواز، هنوز بعد از سال‌ها در گوشم بود. اما آن روز تقدیر چیز دیگری می‌خواست! من کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم و به همین خاطر، در انتهای صف بچه‌ها قرار گرفته بودم و دستم توی دست یک برادرم بود- که اسمش از خاطرم رفته بود- یک لحظه او جلو یک مغازه ورزشی ایستاد و دست بقیه صف را رها کرد و از زنجیره پنج نفره، فقط او ماند و من که دستم هنوز در دستش بود. برادرم که دو، سه سال از من بزرگ‌تر بود- این طور فکر می‌کنم- جلو مغازه ورزشی ایستاد و به یکی از توپ‌های ورزشی اشاره کرد و چیزهایی به من گفت. چند ثانیه‌ای گذشت و او یک مرتبه یاد صف افتاد و به سرعت از جا کند تا خودش را به زنجیر برساند. من چند قدم همراهش بودم. اما در یک لحظه هجوم آدم‌های اطراف‌مان و سرعت او در دویدن باعث شد که دستم از او رها شود و بعد...، دیگر هیچ وقت آنها را ندیدم. به یاد دارم مشغول گریستن بودم که یک پیرزن آمد و مرا در آغوش گرفت و او بود که سرنوشتم را عوض کرد و خدا لعنتش کند...

*         *         *

تا دو، سه سال نزد او بودم. برایش گدایی می‌کردم. فقط من نبودم، که مثل من، بچه‌هایی که پیرزن دزدیده بودشان، هشت دختر و پسر دیگر هم بود. در طول آن ایام، تمام دلخوشی‌ام تنها یادگاری‌ای بود که از خانواده‌ام داشتم.

یک عکس دونفری با یکی از برادرهایم- همان که دستم از او رها شد و گم شدم- در آن عکس من و برادرم داخل حیاط مشجر و بزرگ خانه، دست در گردن هم انداخته بودیم و فارغ از هر فکری، لبخند می‌زدیم. آن عکس را یک هفته قبل از آن ماجرا انداخته بودیم. و علت این‌که عکس همراهم بود، این بود که برادرم می‌خواست آن عکس را برای خودش بردارد و من نیز همین طور، چند روزی بر سر عکس دعوا داشتیم و او از من می‌قاپید و من از او می‌دزدیدمش و... در آخرین روز- صبح روز حادثه- من عکس را برداشتم و برای این‌که از دست او در امان باشد، آن را همراهم آوردم...

بعد از گم شدن و همخانه شدن با پیرزن، تمام رویاهایم همان عکس بود. شب‌ها دور از چشم دیگران عکس را در آغوش می‌گرفتم و تا صبح می‌گریستم. پیرزن هم کاری با عکس نداشت. پیرزنی مکار بود، برای این‌که بچه‌ها خوب گدایی کنند و او پول بیشتری به چنگ بیاورد، با هیچ کس خشونت نمی‌کرد و هرگز به یاد ندارم که مرا زده باشد. اتفاقا رفتارش نسبت به من، مهربان تر از دیگران بود. می‌گفت:

- معلومه که تو از یک خانواده درست و حسابی هستی... نگران نباش، همین روزها می‌گردم و پدر و مادرت رو پیدا می‌کنم.

و من با این حرف‌های پیرزن دلگرم می‌شدم و برایش بهتر کار می‌کردم تا به گفته پیرزن، پول مسافرت‌مان به خانه پدر و مادرم را داشته باشم. اما اینها همه بازی‌های آن زن مکار بود که دو سال عمر مرا فدای خودش کرد. دو سالی که باعث شد خیلی از دانسته‌هایم کمرنگ شود و به همین خاطر روزی که ماموران ریختند داخل آن خانه و پیرزن را به زندان فرستادند و ما بچه‌ها را به پرورشگاه، آن وقت دیگر آنچنان اطلاعاتی از خانواده‌ام نداشتم که بتواند به پیدا کردن آنها کمک کند. این گونه بود که من راهی پرورشگاه شدم تا زندگی جدیدی را آزمایش و شروع کنم!

ورودم به پرورشگاه علی رغم این‌که خیلی برایم راحتی و امتیاز داشت، اما برای من جهنم بود. آری، من با این‌که از آن پیرزن نفرت داشتم، اما از آنجایی که تازه یک بچه شش ساله بودم؛ هنوز آن قدر نمی‌فهمیدم که بتوانم تشخیص بدهم که آن پیرزن آن دروغ‌ها را برای فریب دادن من می‌گفته است. لذا چون مسئولان پرورشگاه روزی ده بار به من وعده نمی‌دادند که (همین روزها میرم خانواده‌ام را پیدا می‌کنم) به همین خاطر من نیز از آن محیط نفرت پیدا کردم.

در آنجا نیز تمام امیدواری من همان عکس بود. اتفاقا وقتی مسئولان پرورشگاه از قضیه این عکس باخبر شدند، خیلی سعی کردند خانواده‌ام را پیدا کنند. این طور که بعدها فهمیدم، حتی آن عکس را در یکی، دو تا از نشریات کشور هم چاپ کردند، اما هیچ خبری از خانواده‌ام نشد که نشد.

کم کم به زندگی در پرورشگاه عادت کردم. مخصوصا با شروع درس خواندن، بیشترین خوشبختی نصیبم شد تا لااقل در شبانه روز، چند ساعتی به این مقوله فکر نکنم.

کم کم بزرگ می‌شدم و هر چه بیشتر می‌فهمیدم، یاد آن ایام که نزد خانواده‌ام بودم، بیشتر عذابم می‌داد. پیش خودم فکر می‌کردم که اگر آن روز اتفاق شوم نیفتاده بود، حالا به عنوان یک دختر نوجوان نزد پدر و مادرم و خواهر و برادرانم چقدر خوشبخت بودم! اما در همان زمان که خوشبختی‌های فرضی برایم رنگ حسرت پیدا کرده بود، این واقعیت تلخ را نیز پذیرفتم که: «دیگر نمی‌شود کاری کرد، حالا دیگر سیزده، چهارده سال است که از آن روزها می‌گذرد... قبول کن که آنها تمام شدند!»

و من نیز قبول کردم که همه چیز تمام شده است. مخصوصا هنگامی که با کیومرث آشنا شدم. پذیرفتم که می‌توان به گونه‌ای دیگر هم خوشبخت بود!

کیومرث جوان تعمیرکاری بود که کارهای برقی و فنی پرورشگاه را انجام می‌داد. و چون با پرورشگاه قرارداد کلی داشت، لذا گاهی اوقات اتفاق می‌افتاد که در یک هفته، برای تعمیر برق و تعمیر لوله‌های آب و تعمیر شوفاژ و... سه چهار بار به آنجا می‌آمد. از سوی دیگر، چون او ارتباط مستقیم کاری اش با من بود، اجبارا همدیگر را بیشتر می‌دیدیم. زیرا مسئولان پرورشگاه که می‌دیدند من در طول شبانه روز، مدام یک گوشه کز کرده‌ام و از همه فاصله می‌گیرم و کاری با هیچ کس ندارم و حتی به زور، چند کلمه حرف می‌زنم، با این نیت که منزوی و گوشه‌گیر نشوم این‌گونه مسئولیت‌های داخلی را بر عهده‌ام گذاشتند. با همه این احوال باز هم تغییر محسوسی در روحیه‌ام به وجود نیامد. باز هم روزها یک گوشه می‌نشستم و تنها عکسی را که داشتم نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم.

چند ماهی بود که دیپلم گرفته بودم و خانه‌نشینی‌ام بیشتر شده بود. تنها امیدواری‌ام این بود که در دانشگاه قبول بشوم و مدرک «دکتری» بگیرم و آن قدر در اجتماع موفق بشوم که بتوانم با تشکیل یک زندگی خوب، تنهایی‌ام را از بین ببرم. من که از سرنوشت خیلی از بچه‌های پرورشگاه خبر داشتم- که به خاطر این مهر که بر پیشانی‌شان خورده تا آخر عمر تنها هستند- تمام خوشبختی‌ام را در درس می‌دیدم.

در همین روزها بود که یک بار با کیومرث همکلام شدم و بعد از آن...!

کیومرث آن قدر خوش زبان و بشاش بود که وقتی به پرورشگاه می‌آمد، از مسئولان گرفته تا دخترها، همه از دیدنش شاد می‌شدند. او یکسره شوخی می‌کرد و «جوک» می‌گفت و حرف می‌زد و... این بود که بچه‌ها نامش را گذاشته بودند؛ «مرد بی‌‌غم!»

آن روز کیومرث مشغول تعمیر شوفاژ بود و طبق معمول بگوبخند می‌کرد و من نیز طبق معمول در خودم فرو رفته بودم، کیومرث یکی، دوبار هم با من حرف زد و شوخی کرد، اما وقتی جوابی نشنید، جلو خیلی‌ها رو به من کرد و گفت:

- بابا تو چته؟ ما هر وقت آمدیم اینجا، تو جوری قیافه گرفتی که انگار کشتیات غرق شده! کمی بگو بخند، شادباش، زندگی کن...

با این‌که من هرگز اهل پاسخ دادن به کسی نبودم، اما نمی‌دانم چرا آن روز یک‌دفعه تصمیم گرفتم او را سر جایش بنشانم:

- تو حق داری شاد باشی و بگی و بخندی، اگر مثل من، همیشه چشم انتظار خانواده گمشده‌ات بودی اون وقت...

و دیگر نتوانستم حرف بزنم و گریستم. کیومرث دست از کار کشید و روبرویم ایستاد و سکوت کرد. او چهار سال از من بزرگتر بود، بیست و دو سال داشت و در این سه سالی که می‌شناختمش، هرگز چهره اش را مثل آن روز پر از درد و غم ندیده بودم. او گذاشت خوب اشک بریزم و بعد گفت:

- راست می‌گی... من خیلی خوشبختم... واسه همین بهم می‌گن «مرد بی‌‌غم»! من هیچ وقت دوست نداشتم سرنوشتم رو برای کسی بگم. اما تو مجبورم کردی. پس بهتره بدونی که من کی هستم. هفت ساله بودم که صبح زود مادرم بهم گفت برو نان بخر، اما وقتی برگشتم، دیدم پدر و مادر و دوتا خواهر و برادرم دارند وسط آتش می‌سوزند. سیلندر گاز منفجر شده بود و همه شون مرده بودند! از آن روز به بعد بود که فهمیدم باید توی این دنیا تنهای تنها باشم. چون پدر و مادرم نیز فک و فامیل درستی نداشتند، مجبور شدم به عنوان نوکر و خدمتکار در خانه همسایه‌هایی که پدر و مادرم رو دوست داشتند زندگی کنم. چقدر آنجاها سختی کشیدم؟ فقط خدا می‌دونه! یکی، دوبار به جرم دزدی ناکرده از خانه اخراج شدم. هر کدام از اربابانم وقتی دلخور بودند توی گوش من می‌زدند. خلاصه وضع طوری شد که از سیزده سالگی تنها زندگی کردم. در یک مغازه تعمیراتی پادو شدم و فقط صاحب همان مغازه بود که در زندگی‌ام به عنوان «دوست» آزارم نداد. شب‌ها توی مغازه می‌خوابیدم و اون پیرمرد هم حقوقم را توی بانک می‌گذاشت. تا این‌که وقتی دیگر نتوانست کار کند و خانه‌نشین شد، اون مغازه رو به طور رایگان در اختیارم گذاشت و پول‌هایی رو که برام جمع کرده بود بهم داد و از آن روز توانستم کمی روی پای خودم بایستم تا الان که اینجا هستم! بله «محدثه» خانم (محدثه اسمی بود که در پرورشگاه برایم انتخاب کردن) بله، اگر تو چشم انتظار هستی که یک روز خانواده‌ات رو پیدا کنی، من اون امیدرو هم ندارم!

حرف‌های کیومرث تمام شد و آن روز برای اولین بار، همه دیدند که کیومرث هم گریه می‌کند و همه فهمیدند که او خیلی هم «بی‌‌غم» نیست!

*         *         *

از آن روز به بعد برای کیومرث احترام دیگری قائل شدم. مسئولان پرورشگاه هم که به صداقت کیومرث اعتقاد داشتند، از او خواستند که اگر می‌تواند مرا به زندگی امیدوار سازد.

روزها از پی هم می‌گذشت و من اگرچه حالا امیدی به زندگی داشتم، اما هنوز هم اوقات تنهاییم را با آن تنها عکس پر می‌کردم. یک روز همان طور که عکس را در دست داشتم و می‌گریستم، کیومرث از راه رسید و عکس را از دستم گرفت. کمی نگاهش کرد و چند سوال پرسید و بعد از این‌که حدود نیم ساعت به آن عکس خیره شد، یک مرتبه از شادی به آسمان پرید و در حالی که گوشه سمت چپ عکس، یک پلاک شماره سازمان آب را که روی دیوار خانه‌مان نصب بود، نشانم می‌داد، گفت:

- محدثه بهت قول میدم خانواده‌ات رو پیدا کنم...

و از فردای آن روز دست به کار شد و پس از کلی تحقیقات، یک روز مرا به اداره پلیس برد و در آنجا، ماموران با دستگاه‌های مخصوص عکس را آن قدر بزرگ کردند تا شماره پلاک سازمان آب خوانا شد و توانستیم آن را بخوانیم. ساعتی بعد آن شماره را به سازمان آب تهران بردیم و آنها نیز پس از این‌که مدارک پرورشگاه را دیدند و قصه مرا شنیدند، کمکم کردند و از روی همان شماره، آدرس آن خانه را دادند. وقتی که همراه کیومرث، پا داخل کوچه‌ای گذاشتیم که آن خانه در آنجا بود، دچار حالتی عجیب شدم. احساس می‌کردم که این کوچه و آن فضا و آن خانه‌ها در گذشته‌ای دور و شاید هم در خواب دیده ام. موقعی که کیومرث زنگ آن خانه را زد، دل توی دلم نبود. اما وقتی پاسخ گرفت که (ساکنین قبلی این خانه چند سال قبل اینجا رو فروخته اند) آن وقت دوباره ناامیدی سراغم آمد. اما کیومرث دست بردار نبود، آن قدر در «تک تک» خانه‌ها را زد تا بالاخره یکی از همسایه‌ها مرا شناخت. من او را نشناختم، اما همین که آن پیرزن گریست و مرا در آغوش گرفت و از کودکی‌هایم گفت، کافی بود تا من نیز همپای او اشک بریزم!

پیرزن آدرس خانه جدید پدر و مادرم را نداشت. اما یک راهنمایی خوب کرد:

- برادر بزرگت آقامظفر- که من هیچ چیز از او به یاد نداشتم- در بازار مغازه دارد و ما هنوز هم برای خرید سراغش می‌رویم!

با خوشحالی آدرس را گرفتم و پیرزن را بوسیدم. موقع خداحافظی اما، پیرزن دلم را لرزاند:

- مادرت بعد از گم شدن تو اون قدر بی تابی کرد که مریض شد، بعد هم- چند سال بعد- یک مرض لاعلاج گرفت و مُرد، خیلی‌ها می‌گفتن از سر تو «دقمرگ» شد!

خبر ناگوار پیرزن باعث شد که تمام طول راه رفتن به مغازه برادر بزرگم را اشک بریزم.

موقعی که وارد مغازه شدیم و کیومرث پس از کلی مقدمه‌چینی به مظفر گفت که من خواهر گمشده‌اش هستم، برادرم چند لحظه‌ای مات و مبهوت شد و بعد گریه‌اش گرفت و مرا در آغوش کشید! ساعتی بعد نیز از طریق تلفن همه خواهر و برادرها را به خانه‌اش دعوت کرد.

اما او هم یک خبر بد را به من داد:

- پدر توی جنگ شهید شد، نظامی نبود، داوطلب رفت جبهه...!

این بار دیگر بدبختی را بیشتر حس کردم. بوی برادرم، گذشته‌ها را برایم بیشتر زنده کرده بود و من عمیق تر پدر و محبت‌های او را به یاد آوردم!

با این حال هنوز هم می‌توانستم خود را خوشبخت احساس کنم؛ پنج خواهر و برادر داشتم! آن روز تا شب، مانند گلی گم شده بین خواهر و برادرها دست به دست شدم. هر کدام‌شان ابتدا چند لحظه‌ای نگاهم می‌کردند و گویی دارند گذشته‌ها را به ذهن می‌آورند، چند لحظه‌ای چشمان‌شان را می‌بستند و بعد، ابتدا گریه می‌کردند و بعد مرا در آغوش می‌کشیدند!

حالا حدود هفت سال از آن ایام می‌گذرد. خواهر و برادرهایم به قشنگ ترین شکلی که می‌توانستند پذیرای من شدند و حتی، سهم مرا از میراث پدر و مادر بهم دادند.

موقعی هم که از محبت من و کیومرث نسبت به یکدیگر مطلع شدند، اگرچه چند هفته‌ای میانشان اختلاف نظر بود که (یعنی یک تعمیرکار ساده دامادمان بشود؟) اما هنگامی که کیومرث، برای فرار از این تهمت که «دنبال ثروت من است»، دو ماه تمام خود را از من پنهان کرد و خواهر و برادرها دیدند که من در آن دو ماه، خوراکم اشک بود و خوابم غصه دوری او، آن وقت برای این‌که یک بار دیگر مرا از دست ندهند، خودشان دست به کار شدند و کیومرث را پیدا کردند و...

حالا که این نامه را برای‌تان می‌نویسم، من و برادرم مظفر، و برادر دیگرم، مرتضی- همان که در آن روز شوم دست مرا رها کرده بود- در یک خانه بزرگ همخانه هستیم: کیومرث با مرتضی شریک است و من و دو تا فرزندم- شایان و حمیده- هر هفته با سبدهای پر از میوه و قلب‌های پر از محبت به آن پروشگاه که مرا بزرگ کرد، می‌رویم تا به همه آنهایی که مانند گذشته من، ناامید هستند، بفهمانیم که؛ تا شقایق هست، زندگی باید کرد!( نظر یادتون نره )


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan