داستان گلدان های شمعدانی

  • ۲۳:۳۳

پنجره را باز کردم تا به شمعدانی‌های پشت پنجره آب بدهم. رنگ برگ‌هایش رو به زردی گذاشته بود. یکی دو تا از برگ‌هایش خشک شده بود و روی خاک گلدان افتاده بود. گلبرگ‌های کوچک صورتی با هر نسیمی از گل جدا می‌شد و روی خاک می‌افتاد. و نگاه من به دنبال‌شان روی خاک  گلدان میخکوب می‌شد. یاد حیاط خانه پدری افتادم یاد ایوان خانه که دور تا دور پر از گلدان‌های شمعدانی رنگارنگ بود. یاد لبخند مادر وقتی برگ شمعدانی‌ها را نوازش می‌کرد و می‌خندید.

 

آخر زمستان که می‌شد شاخه شمعدانی‌ها را می‌بوسید و در گلدان دیگری قلمه می‌کرد. من و منوچهر و منیژه دور حیاط می‌دویدیم و فریاد می‌زدیم. آن قدر قهقه می‌زدیم که لبخند مادر را فراموش می‌کردیم. عصرهای تابستان که می‌شد تمام حیاط را آب می‌پاشید تا وقتی پدر در خانه را می‌گشاید بوی عطر خاک نم خورده انتظار مادر را فریاد کند. و تمام روزهای بهار و پاییز این عطر شمعدانی‌ها بود که پا به پای نم باران به استقبال پدر می‌رفت. منوچهر از روی طارمی‌های ایوان جست می‌زد تا اولین نفری باشد که مهمان آب‌نبات‌هایی که همیشه ته جیب آقاجان بود بشود. و من و منیژه تا دم در به امید لبخند او می‌دویدیم که از هر آبنباتی شیرین تر بود. روی دو زانو می‌نشست و ما را در آغوش می‌کشید و می‌بوسید. و از دور به مادر نگاه می‌کرد و با لبخند سرش را به نشانه سلام پایین می‌آورد. سال‌ها گذشت تا بفهمم آقاجان و مادر با نگاه‌شان «دنیا دنیا» حرف می‌زدند. حرف‌هایی که همه، حتی شمعدانی‌ها از شنیدنش عاجز بودند. این را آن روز سرد زمستانی فهمیدم. آن روز که مادر داوود آمد خانه ما و در گوش مادرم  پچ پچ کرد. مادر صدا زد «مریم جان دو تا استکان چای بردار و بیار» و مادر داوود وقت برداشتن استکان گفت «دستت درد نکن عروس قشنگم.»

آن روز عصر برخلاف هرروز خودم را از پدر پنهان کردم و از پشت پنجره دیدم که پدر به مادر نگاه کرد و بدون این که کلامی حرف بزنند انگار از همه چیز باخبر شد و گفت «خیره ان‌شاءا...» و من به امید این‌که خانه من و داوود به سبزی خانه مادر و آقاجان باشد راهی شدم. راهی که مرا از جنگل‌های سبز شمال به شهر پر از سنگ و آهن تهران کشاند. راهی که بعد از من، منوچهر و بالاخره منیژه پیمودند. و بعد از آن هر بهار که راهی دریا می‌شدیم، یک چین به پیشانی آقاجان اضافه می‌شد و یکی از گلدان‌های شمعدانی روی ایوان کم می‌شد.

هر بار از پدر می‌خواستم به تهران بیاید تا به ما نزدیک باشد لبخند می‌زد، به چشم‌های آبی مادر نگاه می‌کرد و می‌گفت «من که هر جا بروم دریا را با خودم می‌برم اما مادرتان دور از شمعدانی‌هایش تاب نمی‌آورد» و مادرم از سماور یک چای لب سوز برای آقا جان می‌ریخت و با لبخند، قندان را از جلویش بر می‌داشت.

«شما قند دارید آقاجان، چرا مراقب خودتان نیستید؟» و باز نگاه مادر بود که در نگاه آقاجان گره می‌شد.

و روزی که پدر برای همیشه از حیاط سبز خانه مان گذشت، گلدان‌های شمعدانی یکی یکی رو به زردی گذاشت. مادر سه روز تمام آرام آرام اشک ریخت و با هیچ کس حرف نزد. بالاخره روز سوم که از مراسم برگشتیم روی پله‌های ایوان ایستاد. به شمعدانی‌ها نگاه کرد. سرش را به سمت من برگرداند و با بغض گفت «مریم جان پای این گلدان‌ها یه آب بریز. آقاجونتون عاشق این گلدونا بود» و بعد بغضش را تا ته اتاق‌های خالی خانه برد. اتاق‌هایی که بعد از آقا جان برای همیشه از هیاهو خالی شد.

*         *         *

من و منوچهر و منیژه برای دو تا کلمه حرف زدن با همسر‌های‌مان هم وقت نداشتیم. برای رسیدگی به بچه‌هایی که از صبح تا شب تو این کلاس و آن کلاس می‌چپاندیمشان تا به کار‌های‌مان برسیم. چه برسد به رفتن و آمدن این راه طولانی تا شمال. همیشه برایم معما بود رسیدگی به سه تا بچه قد و نیم قد، آب و جاروی خانه به آن بزرگی که همیشه مثل دسته گل بود، آماده کردن غذای گرم، ترشی انداختن، سبزی پاک کردن، لباس دوختن، رسیدگی به باغچه و ایوان پر از شمعدانی چه طور برای مادر ممکن بود. تازه غروب‌ها که آقاجان از راه می‌رسید مادر هیچ کاری نداشت به جز دادن یه استکان چای داغ به دست او.آن وقت من هیچ وقت از پس دو تا جقله و یه خونه پنجاه شصت متری بر نیامدم.

مادر پا درد داشت و اگر به خاطر شمعدانی‌ها نبود دو قدم هم نمی‌توانست راه برود. روز به روز ضعیف‌تر می‌شد. اما همیشه وقتی ما را می‌دید گل از گلش می‌شکفت و با لبخند از حال همه می‌پرسید. برامون سفره رنگی می‌چید و مثل همیشه وقتی من رو گرفته می‌دید، می‌پرسید «برای خونت شمعدونی نمی‌خوای مادر؟» و من هم مثل همیشه بی‌‌حوصله جواب می‌دادم «تو اون خونه جا واسه خودمم نیست مادر، چه برسه به شمعدونی».

*         *         *

دلم براش می‌سوخت. خیلی زحمت می‌کشید. با اون حالش هنوز حیاط از تمیزی برق می‌زد. هفته‌ای یک بار تا سر مزار آقاجان می‌رفت و می‌آمد و برای همه ما ترشی و سبزی خشک آماده می‌کرد. زمستان آخر که همه برای سال آقاجان رفتیم شمال به منوچهر و منیژه گفتم: «این که نمی‌‌شه. من همه فکر و ذکرم اینجاست. اما خوب نمی‌تونم که برم و بیام این راهو!» منوچهر گفت: «چه کار کنیم آبجی ماهم مثل تو» منیژه که از پشت پنجره دانه‌های برفو که پشت پشت تو حیاط می‌نشستند را تماشا می‌کرد گفت: «یه راه بیشتر نداره. باید مادرو ببریم تهران» منوچهر کلافه گفت: «همین مونده سر پیری بندازیمش زیر دست عروس و دامادا. نه این‌که خیلی هم... استغفرا...!» سرم را تکان دادم و حرف نصفه منوچهر رو ادامه دادم «یه عمر آقاجونم ریخت تو شکمشون. یکی‌شون نیامدن سر خاکش برای سال» منیژه گفت: «نه. اینجا رو می‌‌فروشیمش براش تهران یه آپارتمان نزدیک خودمون می‌گیریم نوبتی بهش سر می‌زنیم.» من تو حرفش دویدم که «مگه وصیت آقاجون یادت رفته مگه نگفت خونه رو دست نزدیم تا مادر هست» منوچهر دستاش را بین موهاش برد. بلند شد. پرده را کنار زد و گفت: «آدم باید فکر زنده‌ها باشه آبجی. من نمی‌تونم بیام و برم. تو و منیژه هم که دیگه بدتر از من. چاره‌ای نیست. الان که مشتری نیست. بهار می‌‌فروشیمش».

*         *         *

بهار که شد دوباره سه‌تامون رفتیم خانه پدری. مثل همه بهارا شمعدانی‌ها، حیاطو رنگ به رنگ کرده بود. خانه پر از عطر یاس بود. مادر رفته بود سر مزار آقاجان شمعدانی قلمه کنه. وقتی که رسید و ما را دید گل از گلش شکفت. حال همه را پرسید و صورتش پر از لبخند شد. اما وقتی چشمش به عباس آقای املاکی افتاد لبخند روی لباش خشکید. عباس آقا خونه را ورانداز کرد و رفت. اما مادر هنوز به طارمی‌های ایوان تکیه داده بود و نگاهش به حیاط خیره مانده بود. بغلش کردم و گفتم: «دورت بگردم مادر! بریم تو» به من نگاه کرد و با التماس گفت «اینجا رو نفروشید مادر، من می‌میرم به خدا» منیژه گفت: «نترس مادر، تهران پیش خودمونی. دیگه تنها نیستی» مادر با التماس گفت: «نه مادر من اینجا تنها نیستم. چهل سال با پدرتون تو این خونه زندگی کردم. هر گوشه از این خونه برای من خاطره پدرتون رو داره. خاطره شما رو»

منوچهر شیر آب کنار حیاط رو باز کرد و دستشاش رو برد زیر آب و گفت: «وقتی خودمون پیشتیم خاطرمون رو میخوای چه کار مادر؟»

مادر ما رو کنار زد و به سمت منوچهر رفت «می‌‌دونم این خونه حقتونه مادر. اما من نمی‌‌تونم. تو رو خدا اینجا رو نفروش مادر» منوچهر شیر آب رو بست و بلند شد و گفت خودم هر روز بهت سر می‌زنم مادر. اونجا هم برات خونه مستقل می‌گیرم که راحت باشی. فکرشو هم نکن دیگه. اون خونه مال خودته، به نام خودت. مادر به شمعدانی‌ها نگاه کرد و گفت: «ولی آخه شمعدونی‌ها!» و دیگه حرف نزد.

*         *         *

دیگه هرگز با هیچ کس حرف نزد. حتی وقتی اثاثیه‌اش را جمع می‌کردیم. حتی وقتی گلدان‌های شمعدانی‌اش را جا گذاشتیم. حتی وقتی به خونه کوچکش تو تهران بردیمش. حتی وقتی منوچهر به جای روزی یه بار هفته‌ای یه بار و بعد هم ماهی یه بار بهش سر زد. حتی وقتی نتونستیم برای سال آقاجون ببریمش سر خاک. نه حرفی زد و نه گلایه‌ای... فقط نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. هر سال بهار که برای خرید عید بیرون می‌‌رفتم دلم می‌خواست براش یه گلدان شمعدانی بخرم. اما می‌ترسیدم داغ دل پیرزن را تازه کنم. با یک گلدان سنبل و چند تا شاخه شب بو میرفتم خانه اش. سلام می‌کردم. به من نگاه می‌کرد. آهی می‌کشید و جانمازش را پهن می‌کرد و ا... اکبر می‌گفت. دلم برای چشم‌های دریایی‌اش که همیشه از من بر می‌گردوند تنگ شده بود. دلم برای حرف‌های شیرینش تنگ شده بود. کم کم به این فکر افتادم که شاید خوشبختی را با گلدان‌های شعدانی در خانه پدری جا گذاشتیم. شاید رازی بود که هر بار خسته از زندگیم به سراغ مادر می‌رفتم، بهم می‌گفت یه گلدون شمعدانی با خودت ببر.

*         *         *

شش بهار بدون شمعدانی در خانه مادر گذشت و بالاخره تو یه برگ ریز طلایی مادر چشم‌هاش را بست و من را برای همیشه تو دنیای پر از سنگ و آهن تنها گذاشت. بدون این‌که کلامی از راز شمعدانی‌ها بگه. بعد از آن من هر بهار گلدان شمعدانی خریدم و بهش آب دادم، به امید این‌که سرسبزی مهمان زندگی‌ام بشه. اما شمعدانی‌ها یکی پس از دیگری زرد شد و پژمرد، تو این شهر شلوغ و ماشینی مگه شمعدانی‌ دوام می‌‌یاره. سال‌ها می‌گذره و من هنوز حسرت شکوفه کردن یک گلدان شمعدانی، پشت پنجره خونه سردم به دلم مونده.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan