- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶
- ۱۹:۱۵
همسرم منیژه مثل همیشه رفت سراغ صفحه آخر مجله، همیشه اول از همه ستون طالعبینی رو میخوند تا خیالش بابت سرنوشت من و خودش و دیگران راحت بشه.
مجید گوش کن ببین برای متولدین آبان چی نوشته، در این هفته خبر خوشی شما را غافلگیر خواهد کرد، شما با یک پیشنهاد کاری غیرمنتظره مواجه میشوید که باید آن را جدی بگیرید، سعی کنید در بین کارهای روزمره تان برنامههای تفریحی را هم بگنجانید، یک سفر کوتاه مدت میتواند روحیه شما را عوض کند، به ظاهرتان بیشتر اهمیت بدهید، مردم بر اساس ظاهر شما قضاوت میکنند، پس به خودتان بیشتر برسید و در وضع خورد و خوراکتان تجدیدنظر کنید.
چشمهایم از تعجب گرد شده بود. با هیجان به منیژه نگاه کردم و پرسیدم: همه اینها توی یه هفته اتفاق میافته؟ من در کل زندگیام این قدر تغییر و تحول نداشتم، شغلم از اول دندون پزشکی بوده، ظاهرم هم همین بوده...
- ببین مجید تو هیچ وقت این چیزها رو جدی نمیگیری، همهاش واسهات جنبه مسخره داره، ولی اینها واقعیتهای زندگی هستن، خب راست میگه دیگه، چند وقته ما سفر نرفتیم؟ چند وقته تو به فکر خودت و من نیستی و همهاش چسبیدی به کار؟
صدای عادل فردوسیپور با غرغرهای منیژه قاطی شد، داشتم دقت میکردم که ببینم داور پنالتی پرسپولیس رو درست گرفته یا نه؟ ولی منیژه نمیذاشت، چسبیده بود به روزنامه و ستون طالعبینیاش، فکر کردم وقتی جملههای مجله رو بشنوم خلاص میشم و دوباره میتونم بچسبم به فوتبال دیدن، ولی نمیدونستم که این ستون تفسیر و تحلیل هم داره، خانمها نمیدونن یکی از بهترین تفریح مردان اینه که ولو بشن روی مبل و پاهاشون رو دراز کنن و نود ببینن، بابا ما میگیم تلویزیون کل هفته مال شماها، یه دوشنبه شب هم مال ما، حالا نمیشه تحلیل عمیق ستون فال و فالگیری رو بعدا واسه من عرضه کنید؟ البته من همه اینها رو توی دلم گفتم. اگه منیژه میشنید که اعلام خاموشی میکرد و نمیذاشت من نودم رو ببینم.
همون طوری که به تلویزیون خیره شدم بودم گفتم چشم. باشه، هر چی شما بفرمایین، سفر میریم، به ظاهرمون هم میرسیم، به کار هم نمیچسبیم، میزاری ببینم چی میگه؟
- نه، نمیزارم. چون تو همش شعار میدی. 5 دقیقه بعد همه قولهات رو فراموش میکنی، چطوری میخوای به ظاهرت برسی؟ چطوری میخوای شیکم به اون گندگی رو آب کنی، یه نگاه توی آینه به خودت بنداز، زشته، به خدا زشته.
من نمیشنیدم منیژه چی میگه، حواسم به فوتبال بود. بهش گفتم به جای این حرفهای عبث و بیفایده اون موبایل من رو بیار یک اساماس بزنم به عادل توی مسابقه شرکت کنم، باید شماره 4 رو بزنیم تا گل علی کریمی بهترین گل هفته بشه، شاید بتونم توی باشگاه نودتاییها هم وارد بشم، تو هم 4 رو اساماس کن...
چند ثانیهای منتظر موندم، اما نه موبایل رو دیدم و نه منیژه رو، صدای محکم بسته شدن در اتاق به من فهموند که منیژه خانم باز هم قهر کردن. من از قهرش کمی تا قسمتی استقبال کردم. میتونستم با خیال راحت نود رو ببینم. بالاخره آشتی میکنه آخرش، تا ابد که قهر نمیمونه، ولی اگه اون شب آشتی میکرد من فوتبال رو از دست میدادم. فقط یک جملهاش خیلی من رو نگران کرد: شیکمت رو باید آب کنی، او هر چند سال یک بار، یاد شیکم من میافتاد...
* * *
اگه دارویی اختراع میشد که زنها رو دچار فراموشی موقت میکرد، من اون دارو رو به هر قیمتی که بود خریداری میکردم، میرفتم داروخونه میگفتم آقا ببخشین زنم گیر داده به چاقی من. میشه یه قرصی بدین که بخوره چند روزی یادش بره؟ بعد داروخونه میگفت این قرص روزی سه بار صرف بشه، البته اگه با خواهر شوهر و مادر شوهرش مشکل داره باید قرص دیگهای بدم. بعد من میگفتم نه، نه فعلا فقط گیرمون سر چاقیه... دست شما درد نکنه. ای خدا! یعنی میشه؟ ممکنه یه روزی همچین قرص و دارویی بیاد؟
روز بعد موقع جراحی دندونهای مراجعه کنندگان مدام داشتم به حرفهای منیژه فکر میکردم. راست میگفت شیکم من خیلی بزرگ شده بود، شده بودم مثل این مردهای بیخیال که هیچ چیزی واسه شون مهم نیست. خودم خجالت میکشیدم که از نیم رخ به خودم توی آینه نگاه کنم. شبیه این شخصیتهای کارتونی شده بودم که یه چیزی قورت میدن و شکمشون میاد جلو، اونهایی که با من دوست صمیمی بودن این موضوع رو قشنگ به روم میآوردن، دکتر کی فارغ میشین؟ بچهتون چند ماه دیگه به دنیا میاد؟ ماشاا... چه بچه تپلی هم هستن؟ الان لگد میزنن دیگه؟ درسته؟... این شوخیها اولش بامزه بود، ولی وقتی زیاد میشد میرفت روی اعصاب، منم اعصاب ضعیف...
* * *
فردای اون شب موقع برگشتن به خونه رفتم چند شاخه گل خریدم و روش نوشتم تقدیم به همسر عزیزم، هر وقت منیژه قهر میکرد من حدود چهل پنجاه هزار تومان توی خرج میافتادم، این مبلغ شامل خرید گل، چند هدیه، کتاب، پاستیل، شکلات و شام فست فودی میشد. اون روز کتاب «چطور شوهرمان را بیشتر دوست داشته باشیم» و «چگونه پولدار شویم» رو خریدم. منیژه عاشق این جور کتابها بود. وقتی رسیدم خونه هر دو به روی خودمون نیاوردیم که دیشب چه اتفاقی افتاده. اما چند ساعت بعد منیژه با لحنی دوستانه و منطقی به من توصیه کرد که به فکر ورزش کردن باشم. اگه پای آقا مازیار باجناق بنده وسط نبود میشد خیلی راحت ماجرای ورزش رو پیچوند. اما با حضور پررنگ آقا مازیار نه. مازیار توی یه مجموعه آبی کار میکرد و در واقع نجات غریق استخر بود و از این راه کسب درآمد میکرد. هیکل ورزشکاری داشت و حجم عضلههای بازوش از قطر گردن من هم بیشتر بود. مازیار توی حوزه علم و دانش و تحصیلات کلا مرخص بود و حرفی برای گفتن نداشت. از اون نظر من خیلی ازش جلو بودم و کم نمیآوردم. کلا درس رو بوسیده بود کنار و رفته بود دنبال ورزش، اما منیژه همیشه ورزش کردن اون رو میزد توی سر من، میگفت ماشاا... بزنم به تخته چهار ستون بدنش سالمه، سال به 12 ماه مریض نمیشه، مطمئن باش از تو هم عمرش بیشتره، تو یه پیر از کار افتاده میشی، ولی مازیار همیشه جوون میمونه.
منیژه تا حالا هزار بار به من گیر داده بود که برم زیر نظر مازیار ورزش کنم و شنا یاد بگیرم. ولی من همیشه از زیرش در میرفتم. اون روز پاش رو کرد توی یه کفش که باید طبق یک برنامه منظم بری استخر.
- مجید خودم میرم واست کارت عضویت میگیرم، چه اشکالی داره؟ یه تفریح سالمه، میری روحیهات عوض میشه، مازیار هم پسر خوبیه، خوشحال میشه، برو توی سونا بشین وزن کم کن، وزنت که کم بشه خودت هم لذت میبری از زندگی.
به حرفاش خیلی فکر کردم. واقعا خودم هم نمیدونم چرا لجبازی میکردم، من توی همه عمرم تا حالا استخر نرفته بودم، فکر کردم فرصت بدی نیست، راستش یه کم ترس داشتم، دریا زیاد رفته بودم، اما با استخر آشنا نبودم، یعنی خوشم نمیاومد... خواستم فضا رو عوض کنم و منیژه رو بخندونم...
- بیین منیژه یه خرگوش بیشتر وقتا در حال دویدنه و جنب و جوش داره و گیاهخواره ولی فقط یک و نیم سال عمر میکنه! یه لاک پشت جنب و جوش نداره، به آرامی حرکت میکنه ولی بیشتر از صد سال زنده میمونه. این نشون میده که آدم باید از زندگی لذت ببره، طول عمر ربطی به ورزش نداره که.
- تو یه هفته برو استخر، بعد خودت میای از من تشکر میکنی، این قدر هم چرت و پرت نمیگی.
چند روز بعد منیژه عکس من رو به استخر مازیار اینا برد و با کارت عضویت من برگشت. اولین قرار استخرم برای روز پنجشنبه بود.
* * *
روز پنجشنبه یه ساعتی زودتر رفتم مطب دندون پزشکی تا از اون طرف بتونم یه ساعت زودتر کار رو تعطیل کنم و به استخر برسم. خانم رضایی برای عصبکشی دندونهاش اومده بود. آمپول بیحسی رو بهش زدم تا سریع کارش انجام بشه و مطب رو تعطیل کنم. یه ربع بعد که طرفش رفتم گفت هنوز بیحس نشدهها! یادم اومد که بعضی از بیماران با یک آمپول بیحس نمیشن و نیاز به دو تا تزریق دارن، آمپول دوم رو هم توی لثهاش فرو کردم. نیم ساعت بعد دیدم داره لبخند میزنه و میگه دندونم درد داره. بیحس نشده. خیلی عجیب بود. دلم نیومد بدون بیحسی کارش رو انجام بدم. چون خیلی درد میکشید. فک خانم رضایی مشکلی داشت که راحت باز و بسته نمیشد، نمیتونست مدت زمان طولانی فکش رو باز نگه داره. چون خیلی عجله داشتم سه تا آمپول دیگه هم چاشنی کار کردم تا دیگه هیچ جایی برای شک و شبهه باقی نمونه.
- خانم رضایی من اگه این آمپولها رو به فیل زده بودم از پا در اومده بودم. دیگه محاله که بیحسنشین.
- ولی دندون من بیحس نشد، به جان مادرم هنوز درد داره.
داشتم کلافه میشدم، از یه طرف استرس داشتم که به استخر برسم و از طرف دیگه نمیدونستم با دندونی که 6 تا آمپول خرده و بیحس نشده چی کار کنم. هر چی به درسهای دانشکده فکر کردم یادم نیومد که باید چی کار کنم. یه فصلی داشتیم که توضیح میداد باید آمپول رو یه جای خاصی تزریق کرد. اما کجا؟ یادم نمیاومد.
از همه بدتر مشکل فک خانم رضایی بود که راحت باز و بسته نمیشد. تا میخواستم آمپول بزنم میگفت خسته شدم، دهنم رو میخوام ببندم.
- ظاهرا شما خیلی با احساس هستین که بیحس نمیشین. درسته؟
- راستش آره به شعر و شاعری خیلی علاقه دارم، روزی چند ساعت با خودم شعر میخونم، میخوان چند نمونهاش رو بخونم؟
- از تمام بودنیها تو فقط از آن من باش/ که به غیر بودن تو دلم آرزو ندارد... با اینا زمستونو سر میکنم!
- با کدوما؟
- با همین شعرها، خودم هم شعر میگم؟ تمایل دارین به شنیدنش؟
- خانم برای شما خوب نیست که زیاد حرف بزنید باید سکوت کنید تا دندون تون زودتر بیحس بشه.
- توی اون اوضاع اصلا حوصله شعر شنیدن نداشتم. آرزو میکردم که هر چی زودتر کارش تموم بشه. ازش خواهش کردم که دهانش رو باز کنه تا داخلش رو بازدید کنم. اما دهانش باز نمیشد. اولش فکر کردم داره شوخی میکنه. ولی تا میخواست دهانش رو باز کنه دادش به آسمون میرفت. یاد درسهای استادم افتادم. این که زیادهروی، در مصرف آمپول بیحسی موجب میشه بیمار نتونه فکش رو خوب باز و بسته کنه. حالا من بودم و یک دهن بسته مونده و یک خانم رضایی با احساس و چند تا دندون بیحس نشده و یک استخر که انتظارم رو میکشید.
- خانم شما تشریف ببرین یه روز دیگه بیاین، ظاهرا امروز این دندونها قصد ندارن بی حس بشن. میشه؟
- یه روز دیگه این همه درد بکشم؟ از دست شما، من رو یاد اون شعر انداخت که میگه: «از دست عزیزان چه بگویم گلهای نیست، گرهم گلهای هست، دگر حوصلهای نیست.»
- خانم محترم خیلی وقتها آدم حوصله کاری رو نداره اما باید انجامش بده، مثل من که الان حوصله استخر رو ندارم و باید به زور و اجبار همسرم برم استخر...
* * *
توی راه رسیدن به استخر گوشی تلفن همراه زنگ خورد. مازیار بود. میخواست چک کنه ببینه من مایو و عینک و دماغ گیر با خودم آوردم یا نه.
- من هیچ چی نیاوردم. یه حوله آوردم که خودم رو خشک کنم. همیشه با شلوار زیر میرفتم توی دریا، خاطرات جمع باشه کشش خیلی محکمه. اتفاقی نمیافته.
- مرد حسابی این جا واسه خودش مقرراتی داره، شلوار زیر کیلویی چنده؟ اومدی استخر... اول از فروشگاهش مایو بخر بعد بیا تو.
اصلا خوشم نمیاومد که با جناقم بخواد به من امر و نهی کنه. راسته که میگن ژیان ماشین نمیشه، باجناق فامیل. حتما اون جا چقدر میخواد فخر بفروشه و چقدر ورزشکار بودنش رو به رخ بکشه. وقتی رسیدم مازیار دم در به استقبال من اومد. مسئول پذیرش در ازای نشون دادن کارت به من یک جفت دمپایی داد و دسته کلید یک صندوق که باید وسایلم رو توش میزاشتم. با خودم فکر کردم کاش دمپایی از خونه آورده بودم و این همه بابت کارت پول پرداخت نمیکردم. وسایلم رو هم میزاشتم یه گوشه استخر. شلوار من این قدر گشاد بود که اندازه هیچ کس نمیشد و بدرد کسی نمیخورد. هر بار استخر رفتن من 50 هزار تومن آب میخورد. حساب کردم دیدم هر دقیقهای که توی آب باشم تقریبا چند هزار تومن واسهام هزینه داره. مثل این میمونه که من با موبایلم با خارج کشور تماس گرفتم و موبایل هم به مدت یک ساعت و خردهای روشنه. توی همین فکرها بودم که مازیار از من خواست دور و بر استخر رو چرخی بزنم و بعدش برگردم پیش خودش. مازیار گفت تو چون سابقه ورزش نداری تا دو سه هفته اول بدنت درد میگیره، نگران نباش. ولی از هفته چهارم دیگه هم چی عادی میشه. من که خیلی تعجب کرده بودم پریدم وسط حرفش و گفتم: «نمی شه من از هفته چهارم بیام؟» مازیار از این حرف من کلی خندهاش گرفت ولی من علت خندههاش رو نمیفهمیدم.
اطراف استخر اصلی، حوضچه کوچک و گردی بود که چند تا مرد چاق توش ولو شده بودن. توی یه کتاب روانشناسی خونده بودم از هر چی میترسی سریع باهاش مواجه شو. به تکنیک مواجهه رو آوردم و دوان دوان رفتم سمت حوضچه و پریدم توش. یک لحظه احساس کردم قیامت شده و خدا داره منو به خاطر گناهام توی شعله داغ آتش مجازات میکنه، چند بار آب جوش سماور روی نوک انگشتم ریخته بود ولی اون هم این قدر داغ نبود. فقط نعره میکشیدم و میگفتم: سوختم، سوختم. چند نفر که دور حوضچه بودن با نگرانی من رو بیرون کشیدن. یکی از آن آدمهای مهربان توضیح دادن که اسم این حوضچه هست «جکوزی» و ورزشکاران باید به تدریج واردش بشن تا بدنشون عادت کنه. نه این که یهویی بپرن توش. با خودم فکر کردم که مگه آدم مریضه 50 هزار تومن بده و بپره توی آب داغ. داشتم آتیش میگرفتم. داغی آب از توی بدنم خارج نمیشد. اگه با خودم تخم مرغ آوردم بودم و توی این آب میانداختم عسلی میشد. مرد مهربان توضیح داد که اگه بخوام حالم خوب شه باید از حوضچه آب سرد استفاده کنم. به حرفش گوش دادم و پریدم توش. دمای آب این یکی مثل هوای ارتفاعات قطب شمال بود. وقتی اومدم بیرون احساس کردم چند ماه توی یخچال و فریزر بودم و دارم منجمد میشم. از سرما به خودم میلرزیدم. ترسیدم ترک بخورم با این سرد و گرم شدن. واقعا بابت کم کردن وزن آدم این قدر باید سختی بکشه؟
کنجکاو بودم که سونای خشک و بخار رو هم امتحان کنم. چند دقیقهای که توی سونای خشک نشستم این فکر به سرم زد که اگه این وسط برق بره چی میشه؟ همه جا تاریک میشه و این همه آدم گرما زده میخوان بزنن بیرون، بعد چطوری توی تاریکی مسیر خروجی در رو پیدا میکنن؟ احتمالا چند تاشون زیر دست و پا له میشن. چند تاشون در رو پیدا نمیکنن و توی این گرما ذوب میشن و جان به جان آفرین تسیلم میکنن، تصورش خیلی سخت بود. با نگرانی و دلهره به طرف در حرکت کردم تا خودم رو از این اتفاق دردناک نجات بدم. این چند قدم کوتاه رو بدو بدو رفتم. مردمی که اون جا بودن همه با تعجب نگاهم میکردن و فکر میکردن که من مشکل روحی روانی دارم.
به خودم گفتم اینا رو، انگار نه انگار من دندونپزشکم، حالا در کودکی یه خاطره بدی دارم از این استخر، با پدرم رفتم سونای بخار، درب آنجا قفل شد و نزدیک بود خفه بشیم... همین که هیچ وقت گذرم به استخر و سونا و جکوزی نیفتاد...
* * *
بعد از گشت زنی در سونا و جکوزی و حوضچه آب سرد تصمیم گرفتم استخر اصلی رو امتحان کنم. در یک طرف استخر بچهها جمع شده بودن و بزرگسالها توی طرف دیگرش حرکت میکردن. با خودم گفتم یک شیرجه طرف بچهها بزنم که اینها خوشحال بشن و تشویقم کنن. با این کارم میخواستم فرهنگسازی کنم و تشویقشون کنم به شیرجه زدن. حالت شیرجه که به خودم گرفتم دیدم مازیار از اون بالا از روی صندلی که نشسته مدام داره سوت میزنه، مازیار هم از این حرکت من به هیجان اومده بود، باورش نمیشد یه آدم چاق بتونه شیرجه بزنه. پشت هم سوت میزد، من هم با صدای سوتش یه کم دست زدم و شکلک درآوردم. چند ثانیه بعد از شیرجه زدن درد شدیدی رو در ناحیه پیشانی سرم احساس کردم. انگار یه نفر با چکش روی اون نقطه کوبیده باشه، به سرعت خودم رو به بالای آب رسوندم و از استخر اومدم بیرون. بچهها هیچ کدوم تشویقم نمیکردن و همه داشتن قهقهه میزدن. مازیار هم سوتزنان خودش رو به طرف من رسوند.
- مرد حسابی! اون جا قسمت کمعمق استخره، نمیبینی نوشته شیرجه زدن ممنوع؟ نمیبینی من مدام دارم سوت میزنم؟
من فقط درد میکشیدم، نه میدیدم و نه میشنیدم، وسط پیشانیام به اندازه یک گردو بالا اومده بود.
* * *
نسیم بهاری به صورت نیمه خیس من میزد و پوستم رو نوازش میداد. داشتم فکر میکردم که ماجرای استخر رو چطور برای منیژه تعریف کنم. آبروم پاک پیش آقا مازیار رفت. باید بهش توضیح میدادم که من تا حالا استخر نرفتم و این چیزها رو بلد نیستم. یاد جمله اون کتاب افتادم که آدم باید با چیزهای خطرناک و جدید مواجه بشه. ولی این مواجهه من خیلی دردناک بود. بعدها اگه خاطره اولین بار استخر رفتنم رو برای بچهها تعریف کنن چقدر بخندن. مهم اینه که خاطره شد. ولی خدا کنه بقیه از این خاطره برای مسخره کردن من سوءاستفاده نکنن.
- داستان کوتاه
- ۴۶۶