- چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
- ۲۰:۳۳
بعدازظهر بود، نسیم خنک بهاری خودش را از لای پنجره نیمه باز به درون اتاق میکشید. از پشت شیشه، تماشای رقص برگها دیدنی بود و آسمان ابری، هوای بارانی زیبایی را به جانم میریخت. در همین حال و هوا بودم که صدای کشدار راحله مرا به خودم آورد... «عجیب حسی گرفتی.. بلند شو و یه دستی به پلهها بکش، بابا میگه، اگه خدا بخواد فردا مستاجرای جدیدمون اسبابکشی میکنن.» از جایم بلند شدم چون نوبت من بود که پلهها را جارو کنم و دستمال بکشم... همین طور که دستهایم را کش و قوس میدادم گفتم: «چند تا بچه دارن؟!» راحله لبخندی زد و گفت: «هیچی... عروس و داماد هستن قراره عروس خانم جهیزیهاش را بیاره و چند روز بعد هم عروسیشونه. یعنی بعد از مراسم عروسی میان اینجا.»
از همان بچگی علاقه خاصی به کلمه عروس و داماد داشتم. حس زیبایی به تمام وجودم منتقل شد. با عجله برای انجام کارم آماده شدم. شب از نیمه گذشته بود و عروس و داماد در میان بدرقه و شادمانی مهمانان از پلهها، بالا آمدند. و من از این بوی خوب عروسی لذت میبردم، مادر که همیشه غریبنوازی میکرد با ریختن نقل و نبات از آن دو کبوتر عاشق استقبال کرد. آن شب نتوانستم صورت عروس خانم را ببینم. اما داماد جوان حدودا سی ساله بود، قدی بلند و لاغراندام داشت. از آن شب به بعد هرازگاهی، مادر از دستپخت خودش برای آنها هم میفرستاد، البته بیشتر برای شام، میگفت: «تازه عروس ممکنه بلد نباشه غذا بپزه» و میداد من براش ببرم.
چند روز بعد ساعت 9 صبح بود که زهره که دیگر خیلی به هم علاقهمند و وابسته شده بودیم به خانه ما آمد و گفت که قرار است برای ماه عسل و دیدن خانوادهاش به شمال سفر کنند. خیلی خوشحال بود میگفت: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده، فقط امیدوارم که بتونیم بیشتر از سه، چهار روز اونجا بمونیم.» راحله که همیشه مزهپرانیهایش جلوتر از خودش میدوید با خنده گفت: «باشه... ما هم دعا میکنیم که همین طور باشه، فقط یادت باشه برای ما سوغاتی بیاری.»
زهره دست راحله را محکم در میان دستانش گرفت و گفت: «شما دعا کنید به سلامتی بریم و برگردیم، سوغاتی قابل شمارو نداره».
آن روز زهره دو ساعتی پیش ما ماند، از علاقهای که بین او و همسرش، وحید وجود داشت برایمان تعریف کرد و گفت، وحید خیلی تلاش کرده تا بتواند مادرش را به این ازدواج راضی کند. چنان با آب و تاب حرف میزد که دل هر عاشقی به وجد میآمد، معلوم بود که وحید را به اندازه جانش دوست دارد و وحید هم فدایی اوست.
فردا صبح، آفتاب نزده بود که صدای باز و بسته شدن در خانهشان شنیده شد، آن وقت من روی سجادهام نشسته بودم و تسبیحات حضرت زهرا(س) را میگفتم. وقتی فهمیدم که مسافرین ما عازم سفر هستند برای سلامتی آنها دعا کردم و از خدا خواستم که حافظشان باشد و به سلامت برگردند. همین طور که برایشان دعا میخواندم، صورت مهربان هر دوی آنها از مقابل چشمانم میگذشت، چهره زیبای زهره با آن چشمان عسلی و لبخند زیبا و صورت نجیب وحید وردزبان خانواده ما شده بود. آن روز آنها رفتند و جای خالیشان در خانه ما به وضوح دیده میشد.
به یاد حرفهای زهره میافتادم که چقدر از نجابت و چشم پاکی وحید صحبت کرده بود و دلم میخواست همسر آیندهام خصوصیاتی مثل وحید داشته باشد. سالم، صالح، نان حلالخور و زن دوست.
* * *
دو روز از رفتن آنها میگذشت، من، راحله و مادر در حیاط نشسته بودیم و عصرانه میخوردیم که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. من که منتظر تلفن زهره بودم با سرعت خودم را به تلفن رساندم، اما او نبود، پدر بود. مردی که عاشقانه مادر را دوست داشت و حتما باید روزی سه، چهار بار با او حرف میزد.
یک هفته از رفتن زهره و وحید میگذشت. اما نه آمدند و نه با ما تماس گرفتند. دلشوره عجیبی به دل همه ما افتاده بود. نمیدانستیم چه کنیم، بزرگترین اشتباهمان این بود که تلفن و نشانی آنها را نگرفته بودیم؛ چشم انتظار بودیم چشم انتظار تلفن زهره یا آمدنشان اما هیچ خبری نبود!
10 روز بعد من و پدر در خانه بودیم که کسی زنگ در را زد. گوشی آیفون را برداشتم صدای مرد غریبهای گفت: «سلام منزل آقای امیدفر» گفتم: «بله، بفرمایید» مرد با صدایی گرفته ادامه داد: «حاج آقا تشریف دارن؟!»
پدر خودش را به در منزل رساند و چند دقیقه بعد با مرد غریبه و دو خانم وارد شد. چهره پریشان مرد و اندوه نمایان در چهره آن خانمها حکایت غریبی داشت. همین که نزدیک پلهها رسیدند، یکی از آن خانمها که جوانتر بود انگار که بغضی سنگین را با خود آورده بود، شیونکنان گفت: «خونه زهره من طبقه بالاست...» با گفتن این جمله همه آنها با هم گریستند، پدر هم که سعی میکرد اشکهایش را پنهان کند روی پلهها نشست.
من که تا به حال ناباورانه به این صحنه نگاه میکردم، نفهمیدم چه شده! آنقدر فهمیدم که زهره از دنیا رفته. تا اینکه با آمدن مادر و آرام کردن آن خانمها معلوم شد، زهره و وحید در راه شمال دچار سانحه شدهاند و زهره در دم فوت کرده و وحید هم در بیمارستان بستری است. آنها دایی، زندایی و دختردایی زهره بودند، آمده بودند تا شناسنامههایشان را ببرند و کارهای مربوطه را انجام بدهند.
غم سنگینی بود، مصیبت بزرگی که هرگز در باورم نمیگنجید. بنابراین ما هم با آنها رفتیم تا شریک غمشان باشیم و در مراسم ترحیم زهره شرکت کنیم. وحید به علت استفاده از کمربند پایش شکسته بود و زهره که برای چای ریختن کمربندش را باز کرده بود ضربه مغزی شده بود. 10 روزی میشد وحید را ندیده بودیم اما در این 10 روز به اندازه 10 سال پیر شده بود، موهای شقیقهاش به سفیدی میزد و چینهای روی پیشانیش گریستنهای طولانی را حکایت میکرد.
دو روز در شهر کوچک آنها ماندیم و بعد به خانه برگشتیم، چند روز بعد هم وحید به همراه خانوادهاش آمدند و در میان اشک و آه، وسایل تازه عروسشان را جمع کردند و بردند. بعد از رفتنشان گاهی ساعتها در طبقه بالا مینشستم و به سرنوشت زهره و ذوق و شوقی که برای دیدن خانوادهاش داشت فکر میکردم. چقدر با محبت بود و چقدر فهمیده! تقریبا دو ماه بعد پدر و مادرم مستاجر جدیدی آوردند تا هم طبقه بالا خالی نباشد و هم اینکه من کمتر به آنها فکر کنم.
* * *
روزها و ماهها گذشت... یک سال و نیم سپری شد. من خودم را با کلاس خیاطی سرگرم کردم و لباسهای زیبا میدوختم. یک روز عصر که به خانه برگشتم متوجه شدم مهمان داریم. از پشت پنجره حیاط به پذیرایی سرک کشیدم، باورم نمیشد، وحید بود با مادرش و خواهرش اما آنها اینجا چه میکردند؟! با عجله خودم را به آشپزخانه رساندم. راحله که فنجانها را آماده میکرد، گفت: «خوب شد اومدی... بیا برای مهمونات چای ببر» کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم: «منظورت چیه؟!» راحله لبخندی زد و گفت: «منظورم اینه که آقا وحید اومدن خواستگاری شما!» برای لحظهای تمام بدنم سست شد. یعنی من میتوانستم جای زهره را برای او پر کنم؟! شنیده بودم که مردها همیشه به عشق اولشان فکر میکنند، اصلا چطور توانسته بعد از این مدت زهره را فراموش کند در همین گیر و دار بودیم که مادر سر رسید. لباسم را که آماده کرده بود توی بغلم گذاشت و گفت: «بیا وحید میخواد با هم حرف بزنین.»
صدای ضربان قلبم را میشنیدم، دست و پایم بیحس بود و ذهنم هزار جا سرک میکشید. آماده شدم و خودم را به وحید که در حیاط منتظرم بود رساندم. شرم و حیا در صورتش موج میزد. بعد از سلام و احوالپرسی همین طور که به گلهای باغچه خیره شده بود گفت: «خیلی ممنونم که قبول کردید با هم صحبت کنیم... راستش قبل از هر چیز خواستم بدونید من بیمعرفت و بیاحساس نیستم و به این زودی زهره رو فراموش نکردم... اما اون همیشه از درک و فهم و خانمی شما تعریف میکرد و از اونجایی که نظر اون همیشه برام محترم بود و من هم باید دور از خانواده اینجا بمونم و برم سرکار، قصد دارم تشکیل خانواده بدم با مادرم صحبت کردم تا اگر قسمت بشه بیایم خدمتتون.»
آن روز حدود دو ساعت با هم حرف زدیم، بعد از رفتن آنها قرار شد بهشان جواب بدهیم. واقعا نمیدانستم چه بگویم یعنی تقدیر و سرنوشت من و زهره به هم گره خورده بود، و باید با وحید به خانه ما میآمد و برای همیشه میرفت؟! بعد من و وحید با هم یک زندگی مشترک تشکیل دهیم.
خیلی روی حرفهای وحید فکر کردم از آنجا که همیشه چنین شخصیتی را دوست داشتم، با اجازه پدر و مادرم جواب مثبت دادم و قرار شد که بعد از تحقیق جواب نهایی را بدهیم.
پدرم و دو نفر از دوستان نزدیکش تحقیقات وسیعی انجام دادند و وحید از همه نظر تایید شد. ما با هم ازدواج کردیم مراسممان خیلی ساده و صمیمی بود.
حالا حدود بیست سال از آن زمان میگذرد. دخترم که زهره نام دارد در آستانه ازدواج است و پسرم در مقطع دبیرستان تحصیل میکند. همه ما عاشقانه یکدیگر را دوست داریم اما وحید هرگز به من نگفته که عشق دوم او هستم چرا که معتقد است خدا اولین و آخرین عشق همه بندگان است و آنچه که از جانب او میرسد برکت، نعمت و رحمت است.
بوی خوب عروسی!
سهیلا محمدینیا
بعدازظهر بود، نسیم خنک بهاری خودش را از لای پنجره نیمه باز به درون اتاق میکشید. از پشت شیشه، تماشای رقص برگها دیدنی بود و آسمان ابری، هوای بارانی زیبایی را به جانم میریخت. در همین حال و هوا بودم که صدای کشدار راحله مرا به خودم آورد... «عجیب حسی گرفتی.. بلند شو و یه دستی به پلهها بکش، بابا میگه، اگه خدا بخواد فردا مستاجرای جدیدمون اسبابکشی میکنن.» از جایم بلند شدم چون نوبت من بود که پلهها را جارو کنم و دستمال بکشم... همین طور که دستهایم را کش و قوس میدادم گفتم: «چند تا بچه دارن؟!» راحله لبخندی زد و گفت: «هیچی... عروس و داماد هستن قراره عروس خانم جهیزیهاش را بیاره و چند روز بعد هم عروسیشونه. یعنی بعد از مراسم عروسی میان اینجا.»
از همان بچگی علاقه خاصی به کلمه عروس و داماد داشتم. حس زیبایی به تمام وجودم منتقل شد. با عجله برای انجام کارم آماده شدم. شب از نیمه گذشته بود و عروس و داماد در میان بدرقه و شادمانی مهمانان از پلهها، بالا آمدند. و من از این بوی خوب عروسی لذت میبردم، مادر که همیشه غریبنوازی میکرد با ریختن نقل و نبات از آن دو کبوتر عاشق استقبال کرد. آن شب نتوانستم صورت عروس خانم را ببینم. اما داماد جوان حدودا سی ساله بود، قدی بلند و لاغراندام داشت. از آن شب به بعد هرازگاهی، مادر از دستپخت خودش برای آنها هم میفرستاد، البته بیشتر برای شام، میگفت: «تازه عروس ممکنه بلد نباشه غذا بپزه» و میداد من براش ببرم.
چند روز بعد ساعت 9 صبح بود که زهره که دیگر خیلی به هم علاقهمند و وابسته شده بودیم به خانه ما آمد و گفت که قرار است برای ماه عسل و دیدن خانوادهاش به شمال سفر کنند. خیلی خوشحال بود میگفت: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده، فقط امیدوارم که بتونیم بیشتر از سه، چهار روز اونجا بمونیم.» راحله که همیشه مزهپرانیهایش جلوتر از خودش میدوید با خنده گفت: «باشه... ما هم دعا میکنیم که همین طور باشه، فقط یادت باشه برای ما سوغاتی بیاری.»
زهره دست راحله را محکم در میان دستانش گرفت و گفت: «شما دعا کنید به سلامتی بریم و برگردیم، سوغاتی قابل شمارو نداره».
آن روز زهره دو ساعتی پیش ما ماند، از علاقهای که بین او و همسرش، وحید وجود داشت برایمان تعریف کرد و گفت، وحید خیلی تلاش کرده تا بتواند مادرش را به این ازدواج راضی کند. چنان با آب و تاب حرف میزد که دل هر عاشقی به وجد میآمد، معلوم بود که وحید را به اندازه جانش دوست دارد و وحید هم فدایی اوست.
فردا صبح، آفتاب نزده بود که صدای باز و بسته شدن در خانهشان شنیده شد، آن وقت من روی سجادهام نشسته بودم و تسبیحات حضرت زهرا(س) را میگفتم. وقتی فهمیدم که مسافرین ما عازم سفر هستند برای سلامتی آنها دعا کردم و از خدا خواستم که حافظشان باشد و به سلامت برگردند. همین طور که برایشان دعا میخواندم، صورت مهربان هر دوی آنها از مقابل چشمانم میگذشت، چهره زیبای زهره با آن چشمان عسلی و لبخند زیبا و صورت نجیب وحید وردزبان خانواده ما شده بود. آن روز آنها رفتند و جای خالیشان در خانه ما به وضوح دیده میشد.
به یاد حرفهای زهره میافتادم که چقدر از نجابت و چشم پاکی وحید صحبت کرده بود و دلم میخواست همسر آیندهام خصوصیاتی مثل وحید داشته باشد. سالم، صالح، نان حلالخور و زن دوست.
* * *
دو روز از رفتن آنها میگذشت، من، راحله و مادر در حیاط نشسته بودیم و عصرانه میخوردیم که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. من که منتظر تلفن زهره بودم با سرعت خودم را به تلفن رساندم، اما او نبود، پدر بود. مردی که عاشقانه مادر را دوست داشت و حتما باید روزی سه، چهار بار با او حرف میزد.
یک هفته از رفتن زهره و وحید میگذشت. اما نه آمدند و نه با ما تماس گرفتند. دلشوره عجیبی به دل همه ما افتاده بود. نمیدانستیم چه کنیم، بزرگترین اشتباهمان این بود که تلفن و نشانی آنها را نگرفته بودیم؛ چشم انتظار بودیم چشم انتظار تلفن زهره یا آمدنشان اما هیچ خبری نبود!
10 روز بعد من و پدر در خانه بودیم که کسی زنگ در را زد. گوشی آیفون را برداشتم صدای مرد غریبهای گفت: «سلام منزل آقای امیدفر» گفتم: «بله، بفرمایید» مرد با صدایی گرفته ادامه داد: «حاج آقا تشریف دارن؟!»
پدر خودش را به در منزل رساند و چند دقیقه بعد با مرد غریبه و دو خانم وارد شد. چهره پریشان مرد و اندوه نمایان در چهره آن خانمها حکایت غریبی داشت. همین که نزدیک پلهها رسیدند، یکی از آن خانمها که جوانتر بود انگار که بغضی سنگین را با خود آورده بود، شیونکنان گفت: «خونه زهره من طبقه بالاست...» با گفتن این جمله همه آنها با هم گریستند، پدر هم که سعی میکرد اشکهایش را پنهان کند روی پلهها نشست.
من که تا به حال ناباورانه به این صحنه نگاه میکردم، نفهمیدم چه شده! آنقدر فهمیدم که زهره از دنیا رفته. تا اینکه با آمدن مادر و آرام کردن آن خانمها معلوم شد، زهره و وحید در راه شمال دچار سانحه شدهاند و زهره در دم فوت کرده و وحید هم در بیمارستان بستری است. آنها دایی، زندایی و دختردایی زهره بودند، آمده بودند تا شناسنامههایشان را ببرند و کارهای مربوطه را انجام بدهند.
غم سنگینی بود، مصیبت بزرگی که هرگز در باورم نمیگنجید. بنابراین ما هم با آنها رفتیم تا شریک غمشان باشیم و در مراسم ترحیم زهره شرکت کنیم. وحید به علت استفاده از کمربند پایش شکسته بود و زهره که برای چای ریختن کمربندش را باز کرده بود ضربه مغزی شده بود. 10 روزی میشد وحید را ندیده بودیم اما در این 10 روز به اندازه 10 سال پیر شده بود، موهای شقیقهاش به سفیدی میزد و چینهای روی پیشانیش گریستنهای طولانی را حکایت میکرد.
دو روز در شهر کوچک آنها ماندیم و بعد به خانه برگشتیم، چند روز بعد هم وحید به همراه خانوادهاش آمدند و در میان اشک و آه، وسایل تازه عروسشان را جمع کردند و بردند. بعد از رفتنشان گاهی ساعتها در طبقه بالا مینشستم و به سرنوشت زهره و ذوق و شوقی که برای دیدن خانوادهاش داشت فکر میکردم. چقدر با محبت بود و چقدر فهمیده! تقریبا دو ماه بعد پدر و مادرم مستاجر جدیدی آوردند تا هم طبقه بالا خالی نباشد و هم اینکه من کمتر به آنها فکر کنم.
* * *
روزها و ماهها گذشت... یک سال و نیم سپری شد. من خودم را با کلاس خیاطی سرگرم کردم و لباسهای زیبا میدوختم. یک روز عصر که به خانه برگشتم متوجه شدم مهمان داریم. از پشت پنجره حیاط به پذیرایی سرک کشیدم، باورم نمیشد، وحید بود با مادرش و خواهرش اما آنها اینجا چه میکردند؟! با عجله خودم را به آشپزخانه رساندم. راحله که فنجانها را آماده میکرد، گفت: «خوب شد اومدی... بیا برای مهمونات چای ببر» کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم: «منظورت چیه؟!» راحله لبخندی زد و گفت: «منظورم اینه که آقا وحید اومدن خواستگاری شما!» برای لحظهای تمام بدنم سست شد. یعنی من میتوانستم جای زهره را برای او پر کنم؟! شنیده بودم که مردها همیشه به عشق اولشان فکر میکنند، اصلا چطور توانسته بعد از این مدت زهره را فراموش کند در همین گیر و دار بودیم که مادر سر رسید. لباسم را که آماده کرده بود توی بغلم گذاشت و گفت: «بیا وحید میخواد با هم حرف بزنین.»
صدای ضربان قلبم را میشنیدم، دست و پایم بیحس بود و ذهنم هزار جا سرک میکشید. آماده شدم و خودم را به وحید که در حیاط منتظرم بود رساندم. شرم و حیا در صورتش موج میزد. بعد از سلام و احوالپرسی همین طور که به گلهای باغچه خیره شده بود گفت: «خیلی ممنونم که قبول کردید با هم صحبت کنیم... راستش قبل از هر چیز خواستم بدونید من بیمعرفت و بیاحساس نیستم و به این زودی زهره رو فراموش نکردم... اما اون همیشه از درک و فهم و خانمی شما تعریف میکرد و از اونجایی که نظر اون همیشه برام محترم بود و من هم باید دور از خانواده اینجا بمونم و برم سرکار، قصد دارم تشکیل خانواده بدم با مادرم صحبت کردم تا اگر قسمت بشه بیایم خدمتتون.»
آن روز حدود دو ساعت با هم حرف زدیم، بعد از رفتن آنها قرار شد بهشان جواب بدهیم. واقعا نمیدانستم چه بگویم یعنی تقدیر و سرنوشت من و زهره به هم گره خورده بود، و باید با وحید به خانه ما میآمد و برای همیشه میرفت؟! بعد من و وحید با هم یک زندگی مشترک تشکیل دهیم.
خیلی روی حرفهای وحید فکر کردم از آنجا که همیشه چنین شخصیتی را دوست داشتم، با اجازه پدر و مادرم جواب مثبت دادم و قرار شد که بعد از تحقیق جواب نهایی را بدهیم.
پدرم و دو نفر از دوستان نزدیکش تحقیقات وسیعی انجام دادند و وحید از همه نظر تایید شد. ما با هم ازدواج کردیم مراسممان خیلی ساده و صمیمی بود.
حالا حدود بیست سال از آن زمان میگذرد. دخترم که زهره نام دارد در آستانه ازدواج است و پسرم در مقطع دبیرستان تحصیل میکند. همه ما عاشقانه یکدیگر را دوست داریم اما وحید هرگز به من نگفته که عشق دوم او هستم چرا که معتقد است خدا اولین و آخرین عشق همه بندگان است و آنچه که از جانب او میرسد برکت، نعمت و رحمت است.
- داستان کوتاه
- ۵۶۴