- شنبه ۵ اسفند ۹۶
- ۰۰:۳۶
از خانه بیرون آمدم و درب را محکم کوبیدم. نمیتوانستم بمانم و رفتارهای سرد و بیتفاوت «سپهر» را تحمل کنم. باید هر چه زودتر دور میشدم. کلید آسانسور را زدم.
«وای خدای من پس چرا نمیاد؟... یعنی براش مهم نیست؟...ای بابا این آسانسور کی میرسه؟... طبقه دوازدهمه؟... اگه بیاد هم فرقی نمیکنه! من که برنمی گردم!... تا بیاد پائین خیلی طول میکشه!... بهتره از پله برم... تقصیر خودمه!... منم باید مث دیگران رفتار میکردم!... آره... همین ساناز!... با نیم وجب قدش!... همه بهش میخندیدن!... اما دیدی چه جور زندگی شو جمع و جور کرد؟... شوهره عین موم تو دستاشه!... خیر سرش دکتره!... آره! حقمه!... هر چی میکشم حقمه!... ولی درستش میکنم!... نمیذارم اینجوری بمونه!... هنوز اون روی منو ندیده!...
بدنم از درون میلرزید. در پاگرد بین طبقات ایستادم. بند کفشهایم را بستم و یواشکی نگاهی به بالا انداختم. هیچ صدایی نبود. دقت کردم که شاید صدای باز و بسته شدن دربی را بشنوم، اما ناامید شدم و راه افتادم.
شاید دنبالم بیاد، شاید هم نیاد!... اما اگه اصرار هم کنه برنمیگردم، باید بدونه با کی طرفه! اما نه! چقدر احمقم... چه فکرایی میکنم!... چرا سرم سنگین شده؟... چرا فکر میکنم که دنبالم میاد؟... کاش قهر نمیکردم!... نه! کاش از خونه بیرون نمیاومدم!... آره اون خونه مال منه!... چی کار؛ دارم میکنم؟... چرا اومدم تو پارکینگ؟... باید کاری میکردم که اون بره!... اما نه! اون که جایی نداره بره!... باز من میتونم برم خونه بابام اما اون چی؟... اما نه!... کار خوبی کردم!... باید بفهمه!... باید بدونه که چه قدر منو رنج میده!... باید بفهمه که لایق زنی مثل من نیست!
* * *
با پریشانی وارد خیابان شدم. خیابان خلوت بود و از داخل یک ماشین که در حال رد شدن بود صدای قهقهه خنده به گوش میرسید.
- «به چی میخندن؟... چه دل خوشی دارن!... وای چقدر سرده!... کاش یه چیزی پوشیده بودم!... ممکنه سپهر از پنجره نگام کنه، باید آروم باشم، باید نشون بدم که برام مهم نیست، منم بایستی بیخیال بشم، ولی نه!... چرا بیخیال؟... اتفاقا باید نشون بدم که با این رفتارهاش چه به روز من آورده!... هیچوقت نمیبخشمش!... متنفرم ازش!...»
از کنار خیابان شروع به راه رفتن کردم. یک تاکسی کنارم ایستاد.
- دربست؟؟؟
منتظر جواب نشدم. سوار شدم. راننده مردی بود حدود 40 سال. سیاه چهره و ترسناک. در واقع اسکلتی بود که با پوست روکش شده باشد. با تعجب نگاهی کرد و با انگشت سبابه عینک ته استکانی اش را به عقب هل داد و گفت:
- آبجی کجا برم؟
- پونک
طاقت نیاوردم... از شیشه پشت ماشین، بالا را نگاه کردم، اما کسی پشت پنجره نبود. عصبانیتم به اوج رسیده بود. خونسردیاش آزارم میداد. اینکه نسبت به رفتنم بیاعتناء بود، به شدت کلافهام میکرد.
- باید آروم بشم. کار خوبی کردم. این دفعه نباید کوتاه بیام. وای راننده چقدر نگام میکنه! بهتره بیرونو نگاه کنم.
نگاهی به گوشیام انداختم. دریغ از یک تماس یا پیامک. برایم عجیب بود و از «سپهر» چنین انتظاری نداشتم. او میدانست که بیاعتنایی حالم را بدتر میکند و برعکس یک تماس یا یک پیامک چقدر میتواند در این شرایط برایم آرامبخش باشد و معمولا چنین میکرد. با فکر کردن به این موضوع دوباره حالم بد شد.
- «کاش زنگ بزنه و چند تا کلمه درشت بارش کنم... نه! کاش زنگ بزنه و من گوشی رو قطع کنم تا بفهمه بیاعتنایی یعنی چه، کاش اصلا زنگ نزنه، کاش دیگه همه چیز، بینمون تموم شه.»
نمی دانستم باید چه آرزویی کنم و چه بخواهم. فقط میخواستم آرام شوم اما نمیدانستم چگونه؟ تصمیم گرفتم خودم را با مناظر بیرون سرگرم کنم و به «سپهر» فکر نکنم.
چراغهای نئون مغازهها نگاهم را به خود جلب میکردند. یاد کودکیام افتادم. سعی کردم مثل آن زمان، با کلماتی که با چشمم برخورد میکنند، جملهسازی کنم.
- «سوپر...فرش... غذای آماده... ملت... فلافل... شیشه... نمایشگاه... خاطره... تاکسی...»
پشت چراغ ایستادیم. ماشین عروسی کنارمان توقف کرد. داماد که مشغول صحبت با عروس خانم بود نگاهی مغرورانه به من انداخت و به حرفش ادامه داد.
- «چی میگه؟ یک آدم با لباس دومادی، تو چنین موقعیتی، درباره چی حرف میزنه؟ شاید از خاطراتش میگه!... شاید هم از رانندگیاش تعریف میکنه که چنین میکنم و چنان! شاید هم میخواد خودشو بهتر از اون چیزی که هست نشون بده! یا میخواد به همسرش بگه اشتباه نکردی و من همون آدمیام که تو رویاهات دنبالش میگشتی!»
* * *
یاد «سپهر» افتادم. شب عروسی همه ماشینها را جا گذاشت. میگفت از این ماشین بازیها خوشم نمیآد. رفتیم برای خودمان گشتیم و وقتی برگشتیم همه اخمهایشان تو هم بود و غرغر میکردند که:
- «این چه ادایی بود که از خودتون درآوردین؟»
چند ماشین با فلاشرهای روشن اطراف ماشین عروس کمین کرده بودند تا با سبز شدن چراغ همدیگر را غافلگیر کنند. چشمهایشان برق میزد. نوعی شیطنت بچگانه در چهره همه دیده میشد. چراغ سبز شد. مانند مسابقات فرمول یک، ماشینها از جای خود کنده شدند. عروس با دیدن این صحنه لبخندی از خوشحالی بر لب آورد. داماد برای اینکه همه را غافلگیر کند وارد خیابانی یک طرفه شد و بقیه مثل دنباله بادبادک بدون توجه به تابلوی ورود ممنوع، با بوق و سر و صدا به دنبالش ناپدید شدند.
خلاصه رسیدم خانه و رنگ چهره و چشمان اشکآلودم همه چیز را بدون کم و کسری، برای مادرم تعریف کردند. مادرم بدون اینکه حرفی بزند یا سوالی بپرسد در آغوشم گرفت و آرامم کرد. بعد از اینکه آرامتر شدم گوشی به دست کنارم آمد و گفت: بذار بهش بگم اینجایی... دلواپس نشه!
گوشی را از دست مادرم گرفتم و انداختم روی کاناپه و با عصبانیت گفتم: لازم نکرده نگرانش باشی!... کاش عوض اون، یه ذره هم به فکر من بودی!
- دخترم تو الان ناراحتی و سرلج افتادی! سپهر خیلی دوستت داره و مطمئنم اون الان بیشتر از تو ناراحته!
- آره!... دیدم که چقدر ناراحت بود. حتی نخواست بدونه این نصفه شبی من کدوم گوری رفتم!
- آخه این اولین بار نیس که قهر میکنی و اومدی اینجا! میدونه و دلش قرصه که سراغی ازت نمیگیره!
- اگه ناراحتی که اومدم این جا بگو! آره من لج بازم ولی اون چی؟ هیچ میدونی با من چی کار کرد؟ هیچ پرسیدی که چه رفتاری کرد که من لج بازی کردم؟
بیچاره مادرم! میدانست که وقتی این اندازه ناراحت میشوم هیچ حرفی آرامم نمیکند. مثل همیشه سکوت کرد و به اطاقش رفت. از اینکه با مادرم بلند حرف زده بودم ناراحت شدم اما دست خودم نبود. وارد اطاقم شدم. اطاق زمان مجردی. همه چیز مثل قبل بود. تخت، کتابخانه، کمد و هر چه که در زمان کودکی و نوجوانی خریده بودیم. مادرم به هیچ چیز دست نزده بود. حتی عروسکهایم. داخل ویترین کمد نشسته بودند و گذر عمر مرا نظاره میکردند. مطمئنم اگر میتوانستند حرف بزنند، حرفهای زیادی داشتند. روی تخت دراز کشیدم و به یاد بچگیام افتادم، چقدر لج باز بودم، همه چیز آن اطاق مرا به یاد گذشته میانداخت.
با مرور خاطراتم کمی آرام شدم. اما خاطراتم دور سرم پیچید و پیچید تا دوباره «سپهر» را از درون خود بیرون آورد. آنشب تا صبح به همین منوال گذشت. گاهی خوابم میبرد و گاهی بیدار میشدم و «سپهر» همچنان بود. نفهمیدم چقدر خوابیدهام. از روشنایی پنجره فهمیدم صبح شده. خیلی دلتنگ بودم. نمیدانستم چه کار کنم. نگاهی به ساعت انداختم.
- چرا پیام نمیده؟... مث اینکه راستی راستی، واسش مهم نیستم! ولی نه! این طور نیس، من میشناسمش، اون از روی لج بازی خودشو به بیخیالی زده، منم میدونم چی کار کنم، اما نه! از حق نگذریم، همیشه اون باهام تماس میگرفت یا پیام میفرستاد، اگه نوبتی هم باشه نوبت منه که بهش پیام بدم... آره کار خوبیه... فردا نمیگه باز من پا پیش گذاشتم و این حرفا... حالا چی بنویسم؟... بهتره پیام خالی بفرستم نه! خوب نیس، خوبه ازش طلبکار بشم، آره! ... بذار پر رو نشه!
خلاصه تصمیمم را گرفتم. نوشتم:
- «خیلی بیمعرفتی! معلومه که اصلا واست مهم نیستم! وگرنه از دیشب تا حال، سراغی از من میگرفتی؟ نگفتی شاید نصفه شبی، یکی، بلایی سرم بیاره؟»
مثل همیشه پیامش را با سلام شروع کرده بود؛ جواب داد: سلام. خستهام کردی. تا دست از این بچه بازیهات برنداری کاری به کارت ندارم. پیام نده و زنگ نزن که جوابتو نمیدم.
از جوابش خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم کاری کنم که پشیمان شود. لباسهایم را پوشیدم و از اطاق خارج شدم. آخر هفته بود و مادر و پدرم طبق معمول عازم طالقان بودند. مادرم میز صبحانه را چیده بود و منتظر پدرم بود که پس از صرف صبحانه حرکت کنند و پدرم برای جابجایی وسایل در صندوق عقب، در حال رفت و آمد به پارکینگ بود. مادرم با تعجب پرسید؟
- کجا؟... این موقع صُبح کجا میخوای بری؟
- هیچی! یه سر میرم خونه، چن تا خرت و پرت بردارم! میخوام باهاتون بیام طالقون!
و رو به پدرم گفتم: تا شما صبحونتونو بخورید میرم و برمیگردم!
پدرم با قیافهای نگران، بدون هیچ مخالفتی، سوییچ را به سمتم دراز کرد و گفت: یواش برو! شکستنی تو ماشینه!
و من برای اینکه از آن حالت بیرون بیارمش همزمان با گرفتن سوییچ گونههایش را بوسیدم و گفتم: چشم بابای مهربونم!
و پدرم مثل همیشه ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و گفت: برو کم خودتو لوس کن!
مادرم که هنوز از رفتار شب قبل ناراحت بود با اخم گفت: پس سپهر چی؟
لبخند شیطنت آمیزی زدم و جواب دادم: نگران نباش چیزیش نمیشه! چن روز تنهایی واسش لازمه!
مادرم چشمهایش را بست و سرش را به علامت اعتراض برگرداند و گفت: لج بازی رو از پدرت ارث بردی و کاریش هم نمیشه کرد.
پدرم که ظاهرا به حرفهای ما توجهی نداشت با شنیدن این جمله نگاهی به مادرم انداخت و با ناراحتی گفت:
- بازم دیواری کوتاه تر از ما پیدا نکردی؟
ماشین سپهر داخل پارکینگ بود. نگاهی به ساعت انداختم. مطمئن نبودم داخل خانه هست یا نه؟ ترجیح میدادم که نبینمش. کلید را داخل قفل چرخاندم و آهسته و بدون سر و صدا وارد شدم. صدای دوش آب را که شنیدم خوشحال شدم. بهترین موقعیت بود. با عجله وارد اطاق شدم. ساکم را برداشتم و چیزهای لازم را درون آن جای دادم و پیش از آنکه «سپهر» از حمام بیرون بیاید از خانه خارج شدم... داخل آسانسور فکری به ذهنم رسید و به خاطر همین برگشتم و دوباره با احتیاط، درب را باز کردم. هنوز صدای دوش آب میآمد. کاغذی برداشتم و با عجله نوشتم: آب دادن گلدان اطاق یادت نرود.
با این کار میخواستم بداند که به خانه رفتهام ولی حاضر به دیدن او نشدهام. فکر میکردم این کار حسابی ناراحتش کند. با لبخندی پیروزمندانه به خانه پدرم برگشتم و به اتفاق به سمت طالقان حرکت کردیم.
در طول راه چندین بار به گوشی نگاه کردم و انتظار کشیدم که شاید پیامی از «سپهر» بیاید اما انتظارم تبدیل به یاس شد. هم دلتنگ بودم و هم ناراحت. با خود میگفتم: جهنم؛... بهتر که زنگ نزنه چون اگر زنگ بزنه یا پیام بفرسته جوابشو نمیدم!... بیمعرفت لج باز!
قبل از ظهر رسیدیم طالقان. سعی کردم از طبیعت لذت ببرم و ساعاتی را بدون فکر کردن به «سپهر» سپری کنم. به همراه دوستان و اقوام، روز خوبی را در کنار رودخانه گذراندم و خیلی خوش گذشت، اما ته دلم جای خالی «سپهر» را احساس میکردم و کمی آزارم میداد. غروب که شد دلتنگی تحملم را گرفت و به «سپهر» زنگ زدم. اما جواب نداد. شماره خانه را گرفتم ولی باز هم جواب نداد. یاد پیامش افتادم که نوشته بود:
- «پیام نده و زنگ نزن که جوابتو نمیدم!»
این رفتارش دیوانهام کرد. دوست داشتم طوری حالش را بگیرم که دیگر با من لج بازی نکند. برایش پیامی فرستادم: صد دفعه گفته بودم که با لج بازی از من جواب نمیگیری، حالا که به خودت اجازه دادی جواب تلفن منو ندی تا آخرش وایسا ببینم کی کم میاره!
و گوشیمو خاموش کردم و انداختم توی کیفم. خیلی حالم بد بود. «سپهر» میدانست که چقدر از این کار متنفرم اما باز با من این رفتار را کرد. با خود گفتم:
- «باز اشتباه کردی! یک روز نتونستی طاقت بیاری! مگه اون به تو فکر میکنه که تو اینقدر به فکر اونی؟ مگه اون دلتنگت میشه که تو دلتنگش میشی؟ یک روز هم به فکر خودت باش!»
آن شب تا صبح بیدار بودم و سعی کردم با خانواده و دوستان خوش باشم و به «سپهر» فکر نکنم. با دختر عموهایم از خاطرات کودکی گفتیم و خندیدیم و لذت بردیم و با طلوع آفتاب خوابمان برد... وقتی پدر بیدارمان کرد، ظهر بود و هنوز خستگی روز و شب قبل از تنم خارج نشده بود.
* * *
موقع برگشت به تهران حال خوبی نداشتم. دلتنگیام تبدیل به دلشوره شده بود. آرام و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر به خانه برگردم. وقتی به تهران رسیدیم هوا تاریک شده بود. پدر و مادرم مرا جلوی مجتمع پیاده کردند و رفتند. نگاهی به پنجره انداختم. چراغهای خانه خاموش بود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم. باید خانه میبود. دلشورهام بیشتر شد. ماشین داخل پارکینگ بود. از غبار روی شیشههای ماشین متوجه شدم که از جای خود حرکت نکرده. غیرممکن بود که «سپهر» بدون پاک کردن شیشهها پشت رل بنشیند. خدایا چه اتفاقی افتاده؟ اگر خانه است چرا چراغها روشن نیست. ترس غریبی سرتاسر وجودم را فرا گرفت. با عجله سوار آسانسور شدم. از درون آینه چهره رنگ پریدهام را نگاه کردم. نمیخواستم فکر بد کنم. از آسانسور بیرون آمدم. کلیدم را از داخل کیفم بیرون آوردم اما پشیمان شدم... زنگ زدم... دوست داشتم «سپهر» در را باز کند.
- «نگران نباش!... الان میاد درو وا میکنه و مث همیشه با لبخند میگه«چطوری عزیزم!»... ولی نکنه؟... نه نه! خب حتما رفته به دوستاش سر بزنه!... شاید هم تو خونه روی مبل خوابش برده و برقهارو روشن نکرده، شاید هم!»
میترسیدم وارد خانه شوم. در را باز کردم. صدای آشنا. صدای شرشر آب. طبیعی نبود. این صدا طبیعی نبود.
«چرا میلرزم؟... خب رفته حموم دیگه!... ولی چرا مث دیروزه؟... دیروز هم همین صدا بود!... اما دیروز از شنیدن این صدا نگران نشدم!... چرا الان نگرانم؟...»
باید به سمت حمام میرفتم. اما پاهایم توان حرکت نداشتند. نمیتوانستم. نمیخواستم چیزی را ببینم که فکر میکردم. تحمل نداشتم. وای خدای من چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه... احساس ضعف میکردم. صدای یکنواخت آب آزارم میداد. دقت کردم. هیچ تغییری در صدای آب بوجود نمیآمد. در حمام را با نوک انگشتانم تکان دادم. در باز بود. روبروی در روی دیوار برگ کاغذی چسبیده بود. دستخط «سپهر» بود. نوشته بود:
- «سلام خانومم. من با بهروز و سعید میرم اوشون فشم. تو هم دیگه لجبازی نکن که اصلا کار خوبی نیست. در ضمن شیر آب رو ببند. قربونت، سپهر.»
- داستان کوتاه
- ۳۵۹