- يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
- ۲۳:۴۵
صدای زنگ تلفن که بلند میشود من هم از رختخواب بیرون میآیم! این روزها شب و روزم به هم دوخته شده نمیدانم شبها کی خوابم میبرد که صبحانه و ناهارم میشود یکی!؟ آبجی ریحانه است، آن قدر جواب نمیدهم که میرود روی پیغامگیر.
- داداش محسن معلوم هست کجایی؟ مگه آدم عاقل از خانهاش قهر میکند؟ خودمانیم چی برامون گم گذاشته، کجای زندگی وجودش رو کمرنگ کرده کی گفته خستهام... قند را از دهانم بیرون میاندازم لیوان سرد شده چای را پس میزنم، گوشی را بر میدارم و میگویم: آقاجون اگه رسم عشق و عاشقی را بلد بود حرف من رو زمین نمیانداخت، چطور وقتی داداش صابر میخواست زن بگیره سوار مینیبوس شد، خطر جاده رو به جون خرید و تا مشهد رفت که فرزانه خانم رو خواستگاری کنه، صابر هم آن موقع دانشجو بود آقاجون هم بهش سرپناه داد هم از زن و بچهاش مراقبت کرد که صابر درسش تموم بشه و بره سرکار. ریحانه لبخند و بغضش قاطی میشود این را از لرزش صدایش میفهمم.
- آقاجون اگه رسم عشق و عاشقی رو بلد نبود جوانی و مردانگی و عمرش رو پای بچههاش فدا نمیکرد که سر پیری منتظر باشه. تا حالا تو این سن و سال چشم به در بدوزه، ببینه کی وقتمان خالی میشه یه سری بهش بزنیم! قضیه فرزانه هم فرق میکرد، غریبه نیست دختردایی مونه کسی که هم خودش رو خوب میشناختیم هم خانوادهاش رو اما این دختر خانم چی؟ دو روزه شده همکلاسیات، چقدر میشناسیاش آقاجون چند تا پیراهن بیشتر از من و تو پاره کرده، عباس هم سلیقه آقاجون بود اولش ناراضی بودم اما حالا آنقدر از زندگیام و شوهرم راضیام که با خودم میگم خدا رو شکر که آقاجون همیشه و هر لحظه فقط خوشبختی بچههاش رو میخواد، یه چیزی میدونه که میگه نه اون دختره رو که تو... هنوز حرفش تمام نشده بود که گوسی را قطع میکنم. خم میشوم کتابم را از گوشه اتاق بر میدارم، حتی حوصله ندارم لایش را باز کنم انگار نه انگار فردا امتحان دارم، تا آقاجون کوتاه نیاد نه به خانه بر میگردم و نه به دانشگاه میروم، صدای قارو قور شکمم را به وضوح میتوانم بشنوم، کم مانده روده بزرگه قربانی روده کوچیکه شود! نیم ساعت تا زمان تعطیلی کلاس بچهها مانده وقتی یادم میآید امروز ناهارشان را در دانشگاه میخورند حالم دگرگونتر میشود. بدجوری هوس چلوکباب کردهام با دوغ و نعناع و ماست و سبزی، دستم را که داخل جیبم میکنم از ناهار خوردن منصرف میشوم. ناخودآگاه یاد آقاجون میافتم، حتما الان ناهارش را خورده چای بعد از ناهارش را هم خورده الانم دارد چرت بعدازظهرش را میزند. دلم برای کوکوسبزیهایش تنگ میشود برای قیمه و قورمه سبزیهایش هم لک میزند، قول داده بود پختن خورشت فسنجان را از عمه ملیحه یاد بگیرد... لباسهایم را میپوشم که بروم دو تا تخممرغ از بقالی سر کوچه بخرم اما نگاهم که به یقه پیراهن و چرک مردگی شلوارم میافتد بیاشتهای عالم میشوم. کلید که میان قفل در میچرخد هول هولکی رختخوابم را جمع میکنم خانه را دست و پا شکسته جمع و جور میکنم، علی هنوز داخل نشده سرش را سمت اجاق گاز میچرخاند به حالت تاسف سری تکان میدهد و میگوید: پسر ما هیچی دلت برای خودت هم نسوخت خیلی زحمت داره اون کتری رو تا نیمه آب کنی زیرش رو روشن کنی و یه جای درست کنی؟
مرتضی با خنده میگوید: خدا رو شکر این مال همین شهره وگرنه اگر هماتاقیمان میشد نفس تنبلیاش به ما هم میخورد و تا این وقت روز یک آب به صورتمان نمیزدیم تو این یک هفتهای که خودت را با زور مهمانمان کردهای خودمانیم استکان خودت را هم نشستی؟ علی و مرتضی تمام سعیشان این است که از این حال و هوا بیرون بیایم اما دست خودم نیست هنوز تو فکر این هستم که چرا آقاجون گفت (نه).
شاممان را که میخوریم علی قبل از اینکه کتابش را باز کند یک برگه کاغذ سفید از لای دفترش میکند هنوز خودکار را روی برگه به رقص در نیاورده که میپرسم؟ چیزی میخوای بنویسی؟ آهی بلند میکشد؛ «آقای فرحی ازم خواسته یه متن ادبی درباره پدر بنویسم و تو سالن اجتماعات دانشگاه بخوونم آخه پس فردا روز پدره تولد حضرت علی(ع)» اسم پدر را که زیر لب زمزمه میکند دلش میگیرد این را از سنگینی بغضی میفهمم که گلویش را میفشارد. آرام آرام نزدیکش میشوم و کنارش مینشینم، توی چشمهایم زل میزند، نمیدانم از کجا شروع کنم آخه هیچ وقت پدر نداشتم مادرم میگفت یک هفته به تولد من باقی مونده بود که پدر برای همیشه از پیش ما رفت گاهی خیلی دلم براش تنگ میشه یه پسر بچه وقتی کمکم داره مرد میشه به شانههای پدر خیلی نیازمند میشه. چشمهای علی که خیس میشود مرتضی نگاهش را از صفحه تلویزیون میدزد همان جا گوشه اتاق کز میکند و مینشیند. «من هم 7 سال بیشتر نداشتم که پدرم رو تو سانحه رانندگی از دست دادم هنوز گرمی دستاشو به یاد دارم دلم میخواد سرم رو روی زانوهاش بذارم» یاد دستهای آقاجون میافتم، اولین بار است که از خودم خجالت میکشم وقتی که رو به رویش ایستادم و گفتم یا او یا هیچکس من محبت و مهربانیهای پدرم را با چی برابر کردم؟
مادر که رفت، آقاجون هم شد پدرمون هم مادر، یادم میآید وقتی ماشین لباسشویی خراب شده بود تا مدتها با تشت آب لباسها رو میشست، هر روز پیراهنهامو اتو میکشید خانه رو تمیز میکرد و من چشمهایم توان دیدن این همه لطف را نداشت، همه نشستن زیر پایش و گفتند مرد یه زن بگیر، جوانی، نمیتوانی عذب باقی بمانی، اما آقاجون به پای ما نشست یادم نمیآید آخرین باری که دستهایش را گرفتم کی بود؟! حرفش لحظهای از ذهنم بیرون نمیرود «پسرجان چیزی که من تو چند سال و اندی زندگی دیدم و تجربه کردم تو توی دو روز نمیتونی ببینی» من همه آن مهربانیها را زیر پا له کردم فقط به خاطر یک دختر! گوشی را از جیب کتم بیرون میآورم روشنش که میکنم با آقاجون چشم تو چشم میشوم عکسش را چند وقته پیش دختر آبجی ریحانه با گوشی من از آقاجون گرفت، عمیق نگاهش میکنم، چقدر پیر شده، انگار اولین بار است که این ریشهای سفید را روی صورتش میبینم. احساس میکنم تا الان هیچوقت نگاهم به آن چروکهای زیر چشمش نیفتاده، انگشت اشارهام را میبوسم و میکشم روی صفحه گوشیام و میگویم: آقاجون نوکرتم به خدا... به آبجی ریحانه خبر میدهم که به آقاجون بگوید مرا ببخشد، از بچهها پول قرض میگیرم و یک سبد رز قرمز میخرم، آقاجون داخل حجرهاش نشسته من را که میبیند به طرفم میآید تا میخواهم دستش را ببوسم، دستش را میکشد و سرم را میچسباند به سینهاش، میگویم آقاجون به خدا...! دستش را جلوی دهانم میگیرد، بهتره بریم خونه و ناهار بخوریم بالاخره یاد گرفتم چطور فسنجان بار بگذارم، دستهایش را میفشارم و میگویم: به جوانیام قسم عطر حضورت را با هیچچیز عوض نمیکنم پدر...
نویسنده :
فاطمه بگزاده از اسدآباد همدان
- داستان کوتاه
- ۴۱۹