- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
- ۱۰:۵۴
چند روزی بود که باهام قهر کرده بود. اصلا تازگیها عادتش شده بود. سر هر چیز کوچکی عین دختر بچهها قهر میکرد. من هم اصلا نمیتونستم تحمل کنم. چون که طاقت دوریش رو نداشتم. یه عمر برای داشتن یه همچین مردی صبر کرده بودم. ولی امروز که داشتمش... هر چی بهش زنگ میزدم جوابم رو نمیداد. براش پیامک میفرستادم انگار نه انگار... کمکم به این فکر افتادم که شاید گوشیم خرابه... برای یکی از دوستام پیام دادم و بلافاصله جوابم رو داد. معلوم بود که این رابطه ماست که خیلی خرابه.
گوشیم که زنگ خورد، از تو آشپزخانه به سمتش دویدم. پیش خودم فکر کردم حتما اونم خسته شده و میخواد آشتی کنه. اما وقتی اسم آرزو را روی صفحه تلفن دیدم، حسابی حالم گرفته شد. مخصوصا که اصرار داشت برای فردا جمع بشیم خونهشون... برای دخترش جشن تولد گرفته بود و به این بهانه دوستهای قدیمی را دعوت کرده بود. دلم میخواست بگم نمیام. اما هر کاری کردم نتونستم بگم نه... شب که مجید اومد خونه یک کمی اوضاع بهتر بود. حداقل جواب سلام و احوالپرسیم رو داد، اما هنوز هم سرسنگین بود. بهش گفتم که فردا قراره برم خونه آرزو... اونم فقط سری تکان داد و حرفی نزد.
با بیحوصلگی حاضر شدم و راه افتادم. شروع کردم به قدم زدن تو خیابون. به روزهای گذشته فکر میکردم. به دانشکده، به آشنایی با مجید. به حرفای هم کلاسیها. به همین آرزو که مدام میگفت«سر کاری دختر. شما دنیاتون با هم فرق داره» به مخالفتهای خانواده. به عشقی که من همیشه بهش معتقد بودم. فقط نمیدونم چرا این روزها عشق معجزه نمیکنه... بالاخره به خونه آرزو رسیدم و زنگ در رو زدم. اما کسی در را باز نکرد. دوباره زنگ زدم، اما بیفایده بود. چند بار دیگه زنگ زدم تا در رو باز کرد. وقتی رفتم تو و جمعیت رو دیدم تازه فهمیدم چرا کسی صدای زنگ رو نمیشنیده.
بعد از سلام علیک با بچهها و دوستهای قدیمی بالاخره یه گوشه نشستم و خودم رو با گوشی موبایل سرگرم کردم. هانیه اومد و کنارم نشست. تو دانشکده از صمیمیترین دوستام بود. اما مدتی بود که ازش خبر نداشتم. چند باری دلم هواشو کرده بود و بهش زنگ زده بودم، اما گوشیش خاموش بود. بهش گله کردم که «معلومه کجایی؟ چرا تلفنت رو خاموش کردی؟» جواب داد که«مزاحم داشتم. فعلا یه مدتی اون شماره رو خاموش کردم یکی از این اعتباریا گرفتم. شمارشو بنویس....» یه دفعه انگار مطلب جدیدی یادش بیاد گفت «راستی مریم! از این سیم کارتای دوقلوست. یکیش اضافه است. تو نمیخوایش؟» لبخندی زدم و گفتم «نه بابا، من همین یکی هم برام اضافه است. کسی نیست بهش زنگ بزنه...» که یکباره یه فکری از سرم گذشت. مکثی کردم و گفتم:«خوب اگر واقعا لازمش نداری بدش به من!»هانیه همون طور که داشت توی کیفش رو میگشت گفت: «نه بابا! تازه خدا خیرت هم بده. نمیدونستم باید چه کارش کنم.» بعد از ته کیفش یه سیم کارت در آورد و به من داد. پرسیدم«چه قدر باید تقدیم کنم؟» خندید و گفت «هیچی بابا! فقط پنج تومن اعتبار داره که اونم قابل تو رو نداره..» و خندید...
عصر که برگشتم خونه قبل از اینکه لباسامو عوض کنم رفتم و گوشی قدیمیم رو که برای روز مبادا کنار گذاشته بودم برداشتم. سیم کارت را توش انداختم و برای مجید پیام فرستادم:«سلام آشنای قدیمی» بر خلاف انتظارم بلافاصله جواب داد. «سلام. شما؟» به فکر فرو رفتم. نمیدونستم چی جواب بدم. پیش خودم گفتم یه کم منتظر نگهش دارم بهتره. بلند شدم. چرخی تو اتاق زدم و به روزهای گذشته فکر کردم. به اینکه همه هدفم از زندگی دوست داشتن مجید شده بود، میدونستم باید چی بنویسم. به طرف گوشی رفتم و شروع کردم به تایپ کلمات«منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم» خیلی سریع جواب داد «و منم در این سرای هیچ در هیچ از کلمات ناب تو سرشار شدم»
باورم نمیشد. یه لحظه فکر کردم که من رو شناخته. نمیدونم شاید هانیه بهش گفته که به من سیم کارت داده. ولی آخه هانیه که اصلا شماره مجید رو نداره. تازه اگر هم داشته باشه مگه دیوونه است که بهش زنگ بزنه. به فکر افتادم به هانیه زنگ بزنم که یه پیام جدید رسید.«من شما رو میشناسم؟» راستش جواب سوالش رو خودم هم نمیدونستم. حتی دیگه تردید داشتم که من هم مجید رو میشناسم یانه ؟ جواب دادم«عشق هر جای دنیا باشه زود شناخته میشه» بلافاصله پرسید: «یعنی بین ما علاقهای هست یا بوده؟» اگر دیروز بود بلافاصله جواب میدادم که بله. اما امروز باید در این مورد فکر میکردم. یاد پیامی که سه سال پیش، روزای اول آشناییمون برام فرستاده بود افتادم. پیش خودم گفتم که حتما یادش میاد که یه روزی چه قدر دوستم داشت «به دانه دانههای انار میخورم سوگند، که دوست داشتن تو عادت همیشه ماست.»
کمی طول کشید. فکر کردم که حتما مجید فهمیده که این منم که دارم باهاش حرف میزنم، که پیام بعدیش رسید«نمیدونم کی هستی؟ اما برای لحظهای من رو از زندگی سرد و تکراریم جدا کردی! اگه میشه بیشتر خودت را معرفی کن؟» داشتم دیوونه میشدم. کلماتش توی سرم میچرخید. زندگی سرد و بیروح... دیگه دلم نمیخواست ادامه بدم. گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم تو کشوی کمد. از تو یخچال یه آرامبخش در آوردم و خوردم و روی مبل دراز کشیدم.
با صدای در چشمهام را باز کردم. مجید بود. اومد تو خونه و چراغ را روشن کرد. نور چراغ چشمهام رو اذیت میکرد. سرم به شدت درد میکرد. مجید پرسید: سلام. خواب بودی؟
- آره سرم درد میکرد.
- چه خبر؟ مهمونی خوش گذشت؟ شام چی داریم؟
از روی مبل بلند شدم.
- تو چه خبر؟ سر حالی امروز!
- نه بابا چه سر حالی؟ از صبح دارم با این و اون سر و کله میزنم. از بچههای قدیمی چه خبر؟ کیا بودند؟
تازه فهمیدم که مجید خیال کرده! پیامها از مهمونی امروز آب میخوره. پیش خودش فکر کرده یکی از هم کلاسیهای قدیم فیلش یاد هندستون کرده! تصمیم گرفتم این بازی را تا آخر ادامه بدم. این بود که گفتم: «این آرزو دیوونه است. هر کسی از جلو در دانشکده هم رد شده بود دعوت کرده بود. بعضیاشون رو اصلا من یادم نمیومد. ولی همه تو رو یادشون بود. سراغت رو گرفتن» حواسم به مجید بود که چه قدر با دقت گوش میده و سعی میکنه خودش رو بیتفاوت نشون بده. در یخچال را باز کرده بود و مثلا داشت دنبال خوراکی میگشت. پرسید «اِ... مثلا کی؟ تو هم سلام میرسوندی» گفتم «نمیدونم. حالا هر کی! ببند در یخچالو. شام تخممرغ میخوری؟» خندید و گفت: «مگه چاره دیگهای هم دارم؟»
تمام آن شب مجید حواسش به گوشیش بود و هر چند دقیقه نگاهی بهش میانداخت. من هم سعی کردم به روی خودم نیارم تا ببینم چی میشه. صبح که از خونه بیرون رفت. رفتم سراغ کشو و تلفن رو روشن کردم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که تلفن شروع کرد به زنگ خوردن. جواب ندادم. اما مجید بیخیال نمیشد. دوباره و دوباره زنگ زد. یه جورایی از کارم پشیمون شده بودم. نباید این جوری مجید را میانداختم تو این بازی... از طرفی دیگه نمیتونستم به همین راحتی تمومش کنم. از دیشب زندگی برای من هم، سرد و بیروح شده بود. باید تکلیفم را با خودم روشن میکردم. براش پیام فرستادم «لطفا زنگ نزن. نذار سکوت واژهها ترک برداره» و مجید در جواب چند خط عاشقانه نوشت. و من هم در جوابش...
* * *
بیست و چهار ساعت نگذشت که پنج تومن اعتبارم تموم شد. تقریبا یکی دو روز یک بار شارژ میخریدم. دو هفتهای از این بازی میگذشت. دیگه کم کم مطمئن میشدم که زندگی ما همان قدر که مجید گفته بود سرده. چون ارتباطش با این دوست جدید تلفنیش روز به روز گرمتر میشد. عجیب بود مجید نمیتونست من رو که تمام قد عاشقش بودم ببینه، اما برای پیدا کردن صاحب چند خط عاشقانه، روز به روز مشتاقتر میشد. شاید این حقیقت داشته باشه که میگن آدمها، همیشه آرزوهای دستنیافتنی را تمنا میکنند و اگه بهش دست پیدا کنند ازش دلزده میشوند... بله، درست بود، حقیقت داشت!
مجید برای دیدن این عشق پیامکی اصرار میکرد و من دیگه نمیتونستم این بازی را ادامه بدم. تصمیم گرفتم این قصه را تمام کنم. چون توان تمام کردن ارتباطم با مجید را نداشتم. بنابراین یه روز صبح گوشی قدیمیم را خاموش کردم و گذاشتمش تو کمد. شب که مجید اومد خونه خیلی کلافه بود. مدام به تلفن همراهش نگاه میکرد. پیامک میفرستاد. تلفن میزد. یکی دو روزی این جوری گذشت. بالاخره شب دوم طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم: «چیزی شده مجید؟» یهو از کوره در رفت. بشقاب جلوی دستش را پرت کرد به سمت دیوار و شروع کرد به داد زدن. میگفت حوصله نداره و من هم مدام تو کارش دخالت میکنم و اعصابش را به هم میریزم. دیوانه شده بود. تا حالا این طوری ندیده بودمش. حسابی ترسناک شده بود. بعد از کلی دعوا و سر و صدا بلند شد و از خونه بیرون رفت. خوب میدونستم که همه این ماجراها از کجا آب میخوره. خردههای بشقاب را جمع کردم و با کمک دو تا آرامبخش قوی، بالاخره روی مبل وسط پذیرایی خوابم برد.
وقتی چشمهام را باز کردم نزدیک ظهر بود. هنوز سرم درد میکرد. از بارانی مجید که رو جالباسی آویزان بود فهمیدم اومد خونه. صداش کردم. جوابی نشنیدم. فهمیدم باید رفته باشه سر کارش. بلند شدم و به سمت کشوی میز رفتم. تلفن را روشن کردم. باورم نمیشد. صد و سی و هفت بار با من تماس گرفته بود. بلافاصله گوشی زنگ خورد. تماس را رد کردم. پیام فرستاد «چرا خاموش بودی؟»
- برای اینکه ارتباط ما از اول اشتباه بود، تو متاهلی...
- خوب اگه تو بخوای میتونم نباشم
- یعنی چی؟
- یعنی اگه تو بخوای میتونم طلاقش بدم.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. این واقعا مسخره بود. نوشتم«من باید فکر کنم» و دوباره گوشی رو تو کمد گذاشتم. دلم میخواست چمدانم را جمع کنم و از این خونه فرار کنم. اما نمیتونستم فراموش کنم که تو این ماجرا، من هم بیتقصیر نبودم. هر چه بود این بازی را من شروع کرده بودم. گرچه اگر من شروع نکرده بودم، شاید دیگری شروع میکرد... اما نشانه این بود که «مجید» عکسالعمل نشان داد و مهم این بود، او از من بریده و خسته شده... اما هرگز فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه. از طرفی هنوز باورم نمیشد که اینها، حرف دل مجید باشه. از کجا معلوم شاید داره به دختر پشت تلفن دروغ میگه. هر چه باشه ما سه ساله که با هم زندگی میکنیم.
شب که مجید اومد خونه، برخلاف همیشه برای آشتی پیش قدم نشدم. روی کاناپه نشسته بودم و حتی سرم را از روی کتاب بلند هم نکردم. اومد تو خونه و کنارم نشست. آرام گفت: «بابت دیشب عذر میخوام» باورم نمیشد. مجید همیشه مغرورتر از این بود که عذرخواهی کنه. شاید هم من همیشه عاشقتر از آن بودم که بهش فرصت عذرخواهی بدم. هر چه که بود ما هر دو تغییر کرده بودیم.
فردا صبح مجید دوباره پیام داد و خواست که به این انتظار پایان بدم. گفت فکر میکنه میدونه من کی هستم. اول ترسیدم. فکر کردم که بالاخره متوجه همه چیز شده. اما بعد متوجه شدم مجید تمام مدت فکر میکرده که با فریبا یکی از هم دانشکدهایهای قدیمی حرف میزنه. براش نوشتم که اشتباه میکنه. اما اون اصرار داشت که میدونه عشق قدیمیشون هنوز زنده است و ازدواجش از یک هیجان بچگانه ناشی شده. معتقد بود که عجله کرده... فریبا را میشناختم، دختر خوش تیپ و جذابی بود. میدونستم چند تا از پسرای دانشکده ازش خواستگاری کرده بودن... اما اصلا خبر نداشتم که مجید هم یکی از همین پسرا بوده. ظاهرا بعد از «نه» شنیدن از فریبا، من اولین نفری بودم که ازش جزوه گرفته بودم و بعد هم احساسات بچگانه مجید را خیلی جدی گرفتم و بهش دل دادم.
دیگه هیچ چیز برام معنی نداشت. خوب میدانستم که در این مورد آخر، حق کاملا با مجیده. یه هیجان بچگانه خالی از شعور و شناخت. یه احساس ناشناخته که یه همراهی بیتناسب را باعث شده بود.
پریشب با هم حرف زدیم. معتقد بود که دنیای ما، با هم تفاوت داره و باید هر چه زودتر، راهمون را جدا کنیم. از تفاوت سلیقهها و عقایدمون حرف زد. از اینکه باید به هم احترام بگذاریم و توی زندگیمون صداقت داشته باشیم. از اینکه چه قدر، من براش با ارزشم و نمیخواد زندگیم رو خراب کنه. از صداقت، وفاداری، مسئولیت...
امروز باهم قرار داریم (یعنی اون گوشی که مجید فکر میکنه «فریبا» است و مجید) صبح با شوق از خواب بیدار شد. لباسش را اتو کرد. اصلاح کرد و دوش گرفت. با اشتها صبحانه خورد و با هیجان از خونه بیرون رفت. وقتی رفت، پیش خودم گفتم که اصلا نمیرم... اما هر طور شده بود، باید امروز همه چیز رو تموم میکردم. با بیحوصلگی حاضر شدم. مانتویی را پوشیدم که تو اولین قرارم با مجید پوشیده بودم. گوشی قدیمیم را تو کیفم گذاشتم و از خونه بیرون اومدم. قرار بود که هر کدام یه شاخه گل تو دستمان باشه. رفتم گل فروشی. یه شاخه گل رز زرد خریدم. مطمئن بودم که شاخه گلی که مجید برای فریبا گرفته سرخه...!
از پشت شیشه کافه نزدیک دانشگاه، مجید را دیدم که روی میز کنار تابلوی نیچه نشسته. گوشی را از تو کیفم در آوردم و به مجید زنگ زدم. گوشی را برداشت. «سلام کجایی؟» آرام در را باز کردم. زنگ آویز بالای در به صدا در اومد. سر مجید به سمت در چرخید. وقتی من را دید از جا پرید و ایستاد. شاخه گل سرخش روی میز مونده بود. گوشیش توی دستش بود. نزدیک رفتم و گل رز زردم را روی میز گذاشتم. به چشمهای مجید خیره شده بودم. گوشی رو به دهانم نزدیک کردم و گفتم: «من که گفتم فریبا نیستم»...
- داستان کوتاه
- ۳۴۰