داستان خود کرده را تدبیر نیست

  • ۱۴:۳۴

خیلی دوستش داشتم، آنقدر که همه وجودم را از عشق او پر کرده بودم. حتی حاضر بودم، اگر زمانی فقط یک دقیقه از عمرم باقی مانده باشد، آن را به نادر بدهم تا به عمر و زندگی او یک دقیقه اضافه شود.


هرگز گمان نمی‌کردم تا این حد گرفتارش شوم، من که همیشه پسرها و دخترهایی را که در کوچه و خیابان به هم دل می‌بستند سرزنش می‌کردم، خودم اسیر یک عشق آتشین خیابانی شده بودم. او در مغازه لوازم یدکی نزدیک دانشگاه کار می‌کرد و نمی‌دانم که چطور شد همدیگر را دیدیم و عاشق هم شدیم، هر روز سر راهم می‌ایستاد تا مرا ببیند و من هم به این دیدارها عادت کرده بودم. اگر یک روز نمی‌دیدمش، همه لحظه‌هایم از غم و اندوه پر می‌شد.

و سرانجام او یک روز، زبان سکوت را شکست و گفت: «من نادر هستم، فوق‌دیپلم دارم و توی این مغازه کار می‌کنم... نه این‌که آدم فرصت‌طلبی باشم، نه اصلا... دلم می‌خواد ازدواج کنم، با کسی که دوستش دارم...» او همین طور حرف می‌زد و با فاصله یکی، دو قدمی از من می‌آمد، من که نگران همکلاسی‌ها و اساتید بودم که مرا ببیند با ناراحتی گفتم: «خواهش می‌کنم... کافیه، اینجا زشته» نادر لبخندی زد و گفت: «ببخشید... می‌گن عاشق خودش کوره، فکر می‌کنه، بقیه هم کورن،... اصلا حواسم نبود» بعد از این حرف کاغذ کوچکی را به من داد و با عجله رفت.

روی کاغذ شماره تلفن همراهی نوشته شده بود. درست همان شب با آن شماره تماس گرفتم و با هم صحبت کردیم. همین طور تماس‌ها و تلفن‌ها ادامه داشت، تا این‌که او عنوان کرد که قصد دارد به خواستگاری بیاید، برایم عجیب نبود، زیرا که او همان اولین روز این مسئله را گفته بود، من پذیرفتم و قرار شد، مادرش تماس بگیرد و برای مراسم خواستگاری با مادرم صحبت کند.

مراسم خواستگاری انجام شد. پدر و مادرم ظاهر نادر و خانواده‌اش را تایید کردند و قرار شد پدر به همراه یک نفر از دوستانش عملیات تحقیق و بررسی در مورد نادر و خانواده او را آغاز کند. من که می‌دیدم پدرم تا این حد موضوع را جدی گرفته، خوشحال بودم و تقریبا موضوع را تمام شده می‌دانستم، و منتظر بودم تا پدرم مثبت بودن تحقیق را اعلام کند، اما برخلاف آنچه من انتظار داشتم، پدرم به موضوعی رسیده بود که به قول خودش نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. نادر بعضی موقع‌ها نوشیدنی‌های مست‌کننده استفاده می‌کرد، چیزی که پدر بزرگ‌ترین عیب می‌دانست و همان روز اعلام کرد که با این ازدواج مخالف است. اما من نمی‌توانستم به راحتی از نادر و عشقش جدا شوم، آنقدر اصرار و گریه و زاری کردم که پدر راضی شد. همیشه فکر می‌کردم که او این نوشیدنی را تنها برای تفریح می‌خورد.

مراسم عقد و عروسی به خوبی انجام شد و ما زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم؛ اما مشکل از چند روز بعد از ازدواج‌مان آغاز شد... شب وقتی از سرکار به خانه آمد آنقدر مست و بی‌هوش بود که به محض رسیدن روی زمین دراز شد، من که ترسیده بودم خواستم با کمی آب‌ خنک آرامش کنم، اما او لیوان را از من گرفت و به گوشه‌ای پرت کرد و بعد هر چه فحش و ناسزا بلد بود، نثارم کرد. من مات و مبهوت به او نگاه می‌کردم و بی‌صدا اشک می‌ریختم.

و این موضوع چند شب متوالی دیگر هم ادامه یافت، و من نمی‌توانستم موضوع را با خانواده در میان بگذارم. چون پدرم قبلا آنچه را باید می‌‌گفت گفته بود... تا این‌که که یک روز مادرم سر زده به خانه‌مان آمد، آثار گریه‌های شب گذشته در صورتم باقی مانده بود و سرانجام ماجرا را برای او گفتم... اشک ریخت و دلش شکست... وقتی کمی آرام شد گفت: «تو که نمی‌توانی تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی... یا باید درستش کنی که بعیده... یا این‌که...» من که می‌دانستم مادرم چه چیزی در ذهنش می‌پروراند، اجازه ندادم بگوید و فقط گفتم: «ان‌شاءا... درست می‌شه» اما نشد، حالا بعد از گذشت چهار سال از ازدواج‌مان و با داشتن یک دختر، به اندازه یک درصد هم از این عادت کم نشده، و من که با اصرار و ندانم کاری و پافشاری روی حرفم، همسر این مرد شدم، هیچ چاره‌ای جز سوختن و ساختن ندارم. چرا که اگر بروم دختر کوچک نازنینم در آتش این زشتی‌ها گرفتار می‌شود و اگر بمانم باید در این جهنم بسوزم.

فقط اگر می‌توانستم لحظه‌ها را به عقب برگردانم هرگز او را به عنوان همسر انتخاب نمی‌کردم. من بر سر یک دو راهی مانده‌ام که هر دو طرف به بن‌بست می‌رسد، بن‌بستی که روی دیوارش نوشته شده: «خود کرده را تدبیر نیست»


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan