- پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
- ۰۲:۱۶
دخالتهای بیجای خانواده پدرم، پدر کارمندم را از ما دور کرده بود، آنقدر دور که هر دو هفته یک بار سری به ما میزد و دوباره به شهرستان باز میگشت. مادربزرگم آنقدر زیر گوش پدرم خواند تا راضیاش کرد انتقالی بگیرد و به شهرستان خودشان یعنی کرمان برود اما پدرم هر چه سعی کرده بود نتوانست رضایت مادرم را جلب کند. در نتیجه مادرم که معلم بود به همراه من و برادرم در تهران ماند، چهار سال بدون پدرمان سر کردیم اما با هزار سختی، من که فرزند بزرگ خانواده بودم برای اینکه کمک حالش باشم شیفت بعدازظهر را برای رفتن به مدرسه انتخاب کردم و مادرم صبح میرفت و ظهر به خانه باز میگشت خستگی کار مدرسه و کار خانه و نگهداری از بچهها از یک طرف و نیش و کنایههای مادرشوهر و خواهرشوهرهایش از طرف دیگر پیر و خستهاش کرده بود.
سال سوم دبیرستان بودم که حمید برادر شوهر عمهام از من خواستگاری کرد. پسر خوبی بود، دانشگاهش را تازه تمام کرده بود و در یک شرکت مهندسی مشغول شده بود، از قبل میشناختمش و در بعضی از مهمانیها او را دیده بودم، از ته قلب به این وصلت راضی بودم، اما نفرتی که مادرم از خانواده شوهرش داشت باعث شد با تمام پافشاریهای حمید و خانوادهاش به این وصلت راضی نشود. ناراحت بودم و از این وضعیتی که پدر و مادرم برایمان به وجود آورده بودند حسابی خسته شده بودم. وقتی دوستان همکلاسیام را میدیدم که چقدر بیغم میخندند و احساس خوشبختی میکنند دلم میگرفت همیشه با خودم فکر میکرد، من چه چیزی از آنها کم دارم، چرا من نباید از داشتن یک خانواده خوب و سعادتمند بهرهمند باشم.
چند ماه بعد، پیرزنی که در همسایگی ما زندگی میکرد، مرا برای نوهاش خواستگاری کرد، خانواده متمولی که تقریبا در هر شهرستان یک خانه داشتند و گاهی به قول همان پیرزن نمیدانستند پولهایشان را چطور خرج کنند. مادرم داییام را مسئول تحقیق از آن خانواده و پسرشان کرد و بعد از چند روز گفت خانواده خوبی هستند و از خانوادههای بزرگ و اسم و رسمدار دو عروس دیگر هم گرفتهاند، پسرشان که پیمان نام داشت صاحب یکی از کارگاههای بزرگ مبلسازی بود. مادرم نظر مرا خواست و من که فقط دوست داشتم از آن زندگی سراسر رنج خلاص شوم رضایت خودم را اعلام کردم. اوایل همه چیز خوب بود اما از ماه دوم اختلافهای ما شروع شد. بدرفتاری، شب دیر آمدنها بیاعتنایی و کمکم متوجه شدم که اعتیاد هم دارد و دست بزنش هم هرازگاهی خودنمایی میکرد، اما من هیچ حرفی به پدر و مادرم نزدم تا اینکه یک بار به حالت قهر به خانه پدرم رفتم، بعد از دو هفته مادرشوهرم تماس گرفت، گفت بیا به صورت کتبی بنویس که مهریهات را دریافت کردهای، من هم قول میدهم دیگر هیچ مشکلی در زندگیتان پیش نیاید، آن موقع من حدود سه ماهه باردار بودم بنابراین به خاطر فرزندم تصمیم گرفتم به زندگیام برگردم، از این رو بدون اینکه موضوع را با خانوادهام در میان بگذارم طی چند خطی نوشتم که تمام مهریهام را که سیصد سکه بهار آزادی بوده از همسرم دریافت کرده و آن برگه را امضا شده به مادرشوهرم تحویل دادم. بعد از آن اوضاع تا مدتی خوب بود و پیمان هم، همه جوره هوای من و زندگیاش را داشت. فرزندمان مریم به دنیا آمد، سه ماه بعد از تولد او بود که پیمان به جرم قاچاق و حمل موادمخدر دستگیر شد... تازه متوجه شدم این خانواده چگونه به پول رسیده بودند... حالا دیگر تصور زندگی با یک قاچاقچی برایم غیرممکن بود. شب و روزم گریه و اشک شده بود و زندگی برایم بیمعنی! بنابراین تصمیم گرفتم از پیمان جدا شوم. دادخواست طلاق نوشتم و بعد از کلی دوندگی موفق شدم اما از آنجا که برگ برنده در دست مادرشوهرم بود نتوانستم حتی یک عدد از سکهها را بگیرم. در دادگاه بود که متوجه شدم که قبل از زمان ازدواج ما، یعنی درست دو ماه قبل از آن پیمان پرونده حمل موادمخدر داشته و من چه راحت زندگیام را باخته بودم حالا من ماندم و یک دنیا تنهایی، من ماندهام و دختر کوچکم که با رای دادگاه به عدم صلاحیت پدر برای همیشه پیش من میماند.
روزگار سختی روبهرویم بود، اما تصمیم گرفتم از این بعد خودم آیندهام را بسازم، بنابراین درسم را ادامه دادم و دیپلم گرفتم، آن روزها در خانه پدرم اتاقی در اختیار من و دخترم بود و پدرم که حسابی خودش را مقصر میدانست برای جبران گذشته از هیچ کاری دریغ نمیکرد، او دیگر جدا از خانوادهاش زندگی نمیکرد زیرا میدانست یا فهمیده بود که هیچ چیز بهتر از یک خانواده خوشبخت نیست.
یک روز که تازه مریم را از پارک به خانه میآوردم متوجه حضور مهمانانی در خانه شدم، مادرم در حالی که در نگاهش غم کهنهای موج میزد گفت: سریع برو بالا حاضر شو بیا، گفتم: «چیزی شده؟!» مادر نگاهش را به گلهای قالی دوخت و گفت: «خودت میفهمی» مادر، مریم را به آغوش گرفت و من برای روبهرو شدن با مهمانان که نمیدانستم چه کسانی هستند به اتاقم رفتم، پیراهن آبی زیبایی پوشیدم و شال سفیدم را با آن هماهنگ کردم... وقتی از پلهها پایین میآمدم قدمهایم سنگین شده بود و قلبم بیدلیل به شدت میتپید، نمیدانستم با چه کسی روبهرو میشوم اما هر چه بود حال غریبی داشتم.
وقتی وارد پذیرایی شدم، بلند سلام گفتم: صدای آشنای مردانهای پاسخم را داد. سرم را که بلند کردم، برای لحظهای احساس کردم مثل آفتاب ظهر تابستان داغ شدم، چه میدیدم، حمید در برابرم ایستاده بود، حمیدی که هشت سال پیش از من خواستگاری کرد، آن موقع جوانتر بود، حال موهایش به جوگندمی میزد و جا افتادهتر به نظر میرسید. بدون اینکه حرفی بزنم روی صندلی نشستم، سکوت سنگینی در جمع حاضر حاکم شد، مادر حمید که کنج اتاق، کنار گلدان بزرگ برنزی نشسته بود به آرامی گفت: حاج آقا شما بفرمایید برای مهدیهجون توضیح بدید، موضوع چیه و ما برای چی اومدیم...»
آن روز فهمیدم حمید دو سال بعد از ازدواج من با دختری از اقوام خودش ازدواج کرده بود، و سال بعد یعنی زمانی که پسرشان هفت ماهه بوده، همسرش به دلیل بیماری از دنیا رفته. او تصمیم به ازدواج مجدد نداشت، اما وقتی فهمید که من به خاطر شکست در ازدواج اولم طلاق گرفتم و در خانه پدرم هستم، مجددا به خواستگاری من آمده بود. ما چند جلسهای بیرون رفتیم و با هم حرف زدیم و از آنجا که به خوبی پیشینه زندگی هم را میدانستیم، با هم ازدواج کردیم.
حالا پنج سال از ازدواج من و حمید میگذرد من سال سوم دانشگاه هستم، دخترم مریم در کنار پسر حمید یعنی حامد روزهای خوبی میگذرانند و حالا به راحتی طعم شیرین خوشبختی را با تمام اعضای بدنم حس میکنم. اما مادرم هنوز میگوید: «کاش آن زمان با ازدواجتون مخالفت نمیکردم» ای کاش...
- داستان کوتاه
- ۳۷۲