- شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۷
- ۲۳:۵۹
روزی که پای سفره عقد به «اسد» بله گفتم با خودم عهد کردم برایش همسری وفادار باشم و در طول این ۷ سال زندگی مشترکمان نیز عاشقانه و با علاقه برای او و پسرم وقت گذاشتهام، اما نمیدانم آن تماس تلفنی لعنتی چه بود که آرامش کاشانه ما را به هم ریخت و مرا مرتکب چنین اشتباهی کرد.
به راستی شانس آوردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم میآمد! عشق و محبت من و شوهرم زبانزد تمام اقوام و آشنایان شده بود و همه حسرت زندگیام را میخوردند، چون اسد مردی منظم، خوش اخلاق و خوش صحبت بود، اما تنها ایراد او این بود که همیشه به شوخی میگفت: «من باید دوباره زن بگیرم و ازدواج کنم.» این شوخی بی جا مرا عذاب میداد و من از این حرف بدم میآمد و به آن حساسیت نشان میدادم. اما شوهرم دست از این شوخیهایش برنمی داشت تا این که چند روز قبل، زنگ تلفن خانه ما به صدا درآمد. گوشی را که برداشتم مرد ناشناسی گفت: خانم محترم، شما خیلی ساده هستی و شوهرت را به حال خودش رها کردهای، آیا میدانی او با زنان رابطه دارد؟ با تعجب گفتم مثل این که اشتباه گرفتهاید! اما در این لحظه مرد غریبه جواب داد: اگر تصاویر ارتباط شوهرت را با زن غریبهای ببینی، قانع خواهی شد؟ او آدرسی را داد و گفت: «اگر میخواهی تصاویر را ببینی بدون این که به کسی چیزی بگویی بیا و چهره واقعی شریک نامرد زندگیات را ببین!» من هم بدون اینکه کمی فکر کنم با عجله به راه افتادم و خودم را به محل موردنظر رساندم. در آن جا با مرد غریبهای رو به رو شدم.او مرا سوار خودروی سواری پیکان کرد و ما به راه افتادیم. اما داخل یک کوچه، ۲ نفر دیگر نیز سوار خودرو شدند. تعجب کرده بودم، میخواستم بپرسم این افراد را چرا سوار کردی که ناگهان آنها با توسل به زور و تهدید گفتند: اگر میخواهی زنده بمانی بهتر است سکوت کنی و حرفی نزنی. دقایقی بعد خودرو به جادهای فرعی در حاشیه شهر رسید و آن ۳ جوان حیوان صفت کیف دستی ام را سرقت کردند و قصد آزار و اذیتم را داشتند که دیدند خودرویی از دور به طرف ما در حال حرکت است . آنها از ترس مرا پیاده کردند و به سرعت متواری شدند و به این ترتیب بود که از دستشان نجات یافتم...
همه دنیا روی سرم خراب شد. ترس تا عمق وجودم ریشه کرده بود. همانجا بود که به خاطر شک بی جایی که به شوهرم کرده بودم توبه کردم و از خدا خواستم، کمکم کند... چند دقیقهای کنار جاده ایستادم، که مرد میانسالی که به همراه خانوادهاش، با خودرو از آنجا عبور میکرد مرا سوار کردند و وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردم با هم به کلانتری رفتیم و شکایت کردم... امیدوارم، زودتر آن مردان تبهکار به سزای عملشان برسند.
می دانم سادگی کردهام، چون تماس تلفنی فردی ناشناس این طور مرا به هم ریخت و باید موضوع را به شوهرم یا یکی دیگر از نزدیکان اطلاع میدادم؛ اما به واقع؛ چرا بعضی از مردان با شوخیهای بی جا، ذهن و فکر همسرشان را که با تمام وجود در خانه زحمت میکشد و به زندگیشان وفادارند دچار تردید و شک میکنند؟ واقعیت این است که من فریب حیله آن مرد جوان و شک و بدبینی را که در اثر شنیدن حرفهای شوهرم داشتم، خوردم. خیلی اشتباه کردم و نزدیک بود اتفاقی برایم بیفتد که جبران ناپذیر باشد. اما حالا مدت زیادی است که شرمنده شوهر مهربانم هستم. «دوستش دارم چون پاکیاش را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد.» بعدها، متوجه شدم که آنها با شوهرم مشکل داشتند و میخواستند سر من بلا بیاورند، که البته پلیس آنها را شناسایی و دستگیر کرد.
- داستان کوتاه
- ۷۹۵