- جمعه ۱۱ خرداد ۹۷
- ۰۹:۳۸
- ... بابا این کار شما درست نیست!... این خونه حاصل یک عمر تلاش شماست!... نباید به خاطر راحتی بچهها، اونو بفروشی!... نباید به خاطر یه حرف به زندگی خودت لج کنی! اگر مادر زنده بود نمیگذاشت این کار رو کنی؟
- ... نه دخترم!... مسئله لج بازی و اینا نیست!... اونا هم حق دارن!... وقتی میتونن با پول این خونه به کارشون رونق بدن چرا نفروشم؟... مگه من چقدر میخوام عمر کنم که راضی به سختی بچههام باشم؟
... ولی هر کسی باید با تلاش خودش صاحب کار یا خونه بشه!... شما به اندازه خودتون به ما کمک کردین!... و اگه سعید و وحید مشکل دارن به خودشون ربط داره...!
* * *
خیلی تلاش کردم که پدرم را منصرف کنم اما نشد... از آن شبی که «راحله» همسر «سعید» آن حرف را زد، پدرم دگرگون شد. در کمال پررویی گفت: «شما توی این خونه گرون قیمت نشستین و حقوق بازنشستگی تون رو میگیرین و به این فکر نمیکنین که ما چه مشکلاتی داریم!»
و به این فکر نکرد که پدرم وظیفهای ندارد!... اگر الان آرامشی دارد به خاطر یه عمر زحمت شبانهروزی و کار شبانهروزی است. به هر حال پدرم تصمیمش را گرفته بود و نمیشد منصرفش کرد و به یک هفته نکشید که خانه فروش رفت و پولش تمام و کمال در اختیار برادرانم قرار گرفت و قرار شد پس از سود دهی برای پدر خانهای رهن کنند و تا آن زمان پدر مهمان آنها باشد. روزهای اول که متحیر و متشکر کار پدر بودند و فکر میکردند نگهداری پدر زیاد طول نخواهد کشید، برای نگهداریاش دعوا میکردند و اصرار داشتند که پدر باید خانه آنها باشد و حتی به من کمتر اجازه میدادند که پدر را به خانه خودم ببرم و نهایتا وحید به اصرار خود و همسرش وظیفه نگهداری پدر را به عهده گرفت. اما رفته رفته اوضاع تغییر کرد. وقتی کارشان آنگونه که پیشبینی کرده بودند پیش نرفت و به سود آنچنانی نرسیدند بهانهگیری همسرانشان شروع شد. وعده و وعیدهایشان چماقی شد که به سر خودشان فرود آمد. یک شب که منزل وحید دور هم جمع شده بودیم متوجه شدم اوضاع خرابتر از آن است که فکر میکردم. شبنم همسر وحید اعتراض داشت که پدر در تربیت بچهاش دخالت میکند و بچهاش رفتارهایی از پدربزرگش یاد گرفته که مورد پسند او نیست و پیشنهاد داد که برای نگهداری پدر نوبت گذاشته شود و هر ماه مهمان یکی از بچهها باشد. من که اوضاع را اینگونه دیدم گفتم:
- اگر شما اجازه بدید من پدر رو میبرم خونه خودم و فکر میکنم اینجوری بهتر باشه!
که ظاهرا ناراحت شدند و گفتند نه! و قرار ماهانه گذاشتند و اول نوبت سعید که بزرگتر بود شد و سپس من و وحید و به این شکل ادامه داشت تا زمانی که برای پدر خانهای مستقل رهن کنند. پدرم ناراحت بود اما ناراحتیاش را بروز نمیداد. نمیخواست اعتراف کند که کارش اشتباه بوده. چند ماهی گذشت تا اینکه احترام بین پدرم و آنها از بین رفت. به پدرم رسما امر و نهی میکردند و از رفتارهایش ایراد میگرفتند. یک روز که پدر خانه من بود از شدت ناراحتی اشک از چشمانش سرازیر شد. این اولین بار بود که پدرم را اینگونه گریان میدیدم. با ناراحتی بغلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم:
- چی شده؟؟؟... چرا گریه میکنی؟
- چیزی نیست فقط میخواستم بگم کاش حرف تو رو گوش داده بودم!... کاش مرتکب چنین حماقتی نشده بودم!
- آخه چی شده؟... حرف بزن!... کسی بهت چیزی گفته؟
- چند شب پیش، تو خونه وحید که در حال شام خوردن بودیم، من طبق عادتم با نون لقمه میگرفتم که شبنم با خنده بهم گفت: «پدر جون میشه این شکلی غذا نخورین؟!... بچه از شما یاد گرفته و دیگه قاشق دستش نمیگیره!» میدونم که این حرفا بهونه اس و از من خسته شدن!... کاش مجبور نبودم خونه بچههام زندگی کنم...!
آن شب فهمیدم اتفاقهای زیادی افتاده که پدرم از من پنهان کرده و برای این که مرا ناراحت نکند سکوت کرده. از شدت ناراحتی اختیارم را از دست دادم و بدون اعتنا به حرفهای همسر و پدرم، گوشی را برداشتم و به برادرانم زنگ زدم و آنچه که لایقشان بود گفتم. از آن شب با من قهر کردند و دیگر با من و همسرم حرف نزدند. خیلی به پدرم اصرار کردم که همیشه کنار خودم بماند ولی زیر بار نرفت و گفت:
- دخترم من از تو انتظاری ندارم!... فقط منو حلال کن که از پول خونه، حتی یه هزار تومن به تو ندادم و همشو دادم به برادرات!
- پدر این چه حرفیه؟... من که خدا رو شکر احتیاجی به اون پول ندارم!... تو رو خدا اینقدر ناراحت نباش!... تو بهترین کارو در حق بچههات کردی!... این که اونا قدر شناس نیستن دلیل اشتباه شما نیست!
از آن زمان به بعد، برای بردن پدر جلوی خانه میآمدند و زنگ در را میزدند تا پدر برود و سوار ماشینشان شود و ما هم با آنها همین رفتار را میکردیم. پدر روز به روز ضعیف تر و رنجورتر میشد و دیگر از ناراحتیهایش به من هم چیزی نمیگفت ولی من میفهمیدم که چه عذابی میکشد و چه صبورانه تحمل میکند. اما مشکل اصلی از زمانی شروع شد که پدر در حمام افتاد و لگنش شکست و نگهداریاش سخت تر شد و سعید و وحید با همسرانشان دچار مشکل شدند. کارشان به جایی رسید که برای نگهداری پدر با هم درگیر میشدند و به هم توهین میکردند ولی پدر همچنان قبول نمیکرد که به خانه من بیاید. خانه من ویلایی بود در حومه شهر و باغی پر از گل و گیاه داشتیم که برای روحیه پدر خیلی خوب بود و چون فکر کردم از همسرم خجالت میکشد از او خواستم که از پدر خواهش کند اما او هم نتوانست پدر را راضی کند. پدر دوست نداشت سربار کسی باشد و اگر خانه پسرانش میرفت از ناچاری بود و چیزی بود که خود خواسته بودند.
همچنان نوبت نگهداری از پدر ادامه داشت و سعید و وحید کماکان با من قهر بودند. البته حرف میزدیم اما در حد یک سلام و احوالپرسی نه بیشتر. تا اینکه مادر همسرم بیمار شد و مجبور شدم چند روزی با همسرم به شهرستان بروم. در همین فاصله نوبت نگهداری وحید به اتمام میرسد و پس از صرف شام پدر را به خانه سعید میبرد که ورود آنها همزمان میشود با دعوای سعید و همسرش راحله. راحله با دیدن پدر و وحید و شبنم از کوره در میرود و با آنها مشاجرهای سخت میکند و وحید و شبنم با عصبانیت خانه سعید را ترک میکنند و به درخواست سعید، مبنی بر اینکه چند شب دیگر پدر را به خانه خودشان ببرند گوش نمیدهند. پدر با دیدن این صحنه از شدت ناراحتی به گریه میافتد و سعید که تعادل فکری و روحی نداشته به این نتیجه میرسد که بهترین کار این است که پدر را به خانه من ببرد.
خانه ما در محلی دنج قرار داشت و هر چند که در و دیوار و پنجرهها، نرده داشت ولی برای اطمینان بیشتر، زمانی که به مسافرت میرفتیم همسرم تلویزیون را با صدای بلند روشن میگذاشت تا کسی متوجه غیبت ما نشود و اگر گذر دزد به آنجا افتاد فکر کند در خانه هستیم و سعید هم مغلوب همین ترفند میشود و به امید اینکه من در خانه هستم، پدر را از ماشین پیاده میکند و روی پله جلوی در مینشاند. زنگ در را میزند و سوار ماشینش میشود و میرود و به این ترتیب پدر بیچاره تا صبح روی پله مینشیند و در همان حال در تنهایی و سرما از دنیا میرود. باورتان میشود... به همین سادگی.
از وقتی متوجه این ماجرا شدم دیدن پله خانه برایم کابوس شد. حتی یک بار هم نتوانستم وارد آن خانه شوم و الان مدتهاست که از آن خانه رفتهایم، ولی هر شب که به خواب میروم، پدرم را روی پله آن خانه میبینم که دستانش را رو به آسمان گرفته و دعا میخواند.
- داستان کوتاه
- ۳۴۴