- چهارشنبه ۱۶ خرداد ۹۷
- ۱۳:۴۲
آن روز تو دانشگاه، استادم بد جوری حالم رو گرفته بود. جلوی همه بچهها آبروم رو برد و همه کلاس بهم خندیده بودند. آخر سر هم گفته بود که با این اوضاع این ترم میافتی. تمام راه، دلم میخواست با راننده تاکسی، خانمی که کنارم تو اتوبوس ایستاده بود و حتی گربههای تو کوچه هم دعوا کنم. خونه که رسیدم مامانم گفت: «معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیتو بر نمیداری؟ مثلا اسمش تلفن همراهه!...» انگار بهانهای برای خالی کردن تمام دق دلیهام پیدا کرده باشم شروع کردم به داد و بیداد کردن «مگه چه کار کردم؟ بیا دخترای مردم رو ببین! پدر و مادرشون چه کارا که براشون نمیکنند! ماشین، موبایل آخرین مدل، تا کمر هم واسه
بچههاشون خم میشن. اون وقت مامان ما برای ما یه گوشی در حد گوش کوب گرفته، اسمش رو هم گذاشته تلفن همراه و مدام میزنه تو سر ما. همش منو کنترل میکنه. دیگه خسته شدم. اصلا گوشیمو برنداشتم چون روم نمیشه جلوی دوستام از تو کیفم درش بیارم. تازه شهریه دانشگام هم عقب افتاده. اصلا من میخوام بدونم آدمی که نداره چرا باید بچه دار بشه که بچهاش آنقدر بدبختی بکشه...»
به مادرم نگاه کردم. حرف نمیزد. اما انگار تو همین چند دقیقه ده سال پیر شده باشه. بغض رو ته نگاهش دیدم. ته دلم میخواستم برم ببوسمش و بگم غلط کردم. من خوشبختترین دختر جهانم. همه این حرفها رو هم از سر دلخوری که از استادم داشتم زدم. اما غرورم بهم اجازه نداد. رفتم تو اتاق و شروع کردم به گریه کردن. حالم از خودم به هم میخورد. تمام این سالها مادرم بعد از مرگ پدرم، ازدواج نکرد و زندگیاش رو وقف من و خواهرم کرده بود. با کار تو یک اداره، ما را به دانشگاه فرستاد و خرج ازدواج خواهرم رو جور کرده بود. انصافا هیچ وقت تو زندگیم احساس کمبود نکرده بودم. گاهی شده بود که دلم یه چیز بهتر بخواد، اما نه اینکه از آنچه هستم و دارم خجالت بکشم. خودم هم نمیدونستم چرا این حرفا رو زدم؟! یاد روزهای گذشته افتادم. عصرها مادرم خسته از سر کار بر میگشت و بدون اینکه ذرهای غر بزنه شروع میکرد به آشپزی و رفت و روب. هرگز گلهای نکرد و نگفت که دلخوره. راستی که من خیلی قدر نشناسم!
تو همین فکرا بودم که از تو آشپزخونه یه صدای وحشتناک اومد. از جا پریدم و رفتم تو آشپزخونه. وقتی رسیدم به آشپزخونه مادرم را دیدم که نقش زمین شده بود و چند تا بشقاب هم کنارش شکسته بود. به سرعت دویدم و بغلش کردم. هر چه فریاد میزدم و صداش میزدم جواب نمیداد. شروع کردم به بوسیدنش و گریه کردن. اما انگار نه انگار. بلند شدم و رفتم سمت تلفن که زنگ بزنم به اورژانس. اما هر چه فکر کردم شماره تلفن اورژانس یادم نیومد. گوشی را گذاشتم و دویدم سمت راهرو. زنگ واحد روبرو را زدم. احمد آقا که اومد دم در تازه یادم اومد روسری سرم نیست. چهره من رو که دید با وحشت پرسید «چی شده؟» و من بریده بریده گفتم «مامانم» رفت تو خونه که زنش را صدا بزنه که بیاد دم در.
سمت خونه خودمون رفتم و دوباره مادرم را صدا زدم. اما هنوز چشمهاش بسته بود و حرف نمیزد. داشتم گریه میکردم که مریم خانم- زن احمد آقای همسایه- او مد تو و با تعجب پرسید «چی شده میترا؟» و بعد اومد بالا سر مادرم و رو به من گفت «به اورژانس زنگ زدی؟» با گریه جواب دادم «نه شمارش رو یادم نیومد»
- بلند شو تلفن رو بده به من زنگ بزنم.
بلند شدم و تلفن رو بهش رسوندم. مریم خانم زنگ زد. بعد به من گفت که «اگه دستگاه فشار دارید سریع برام بیارش.» فشار مادرم رو گرفت و بعد بلند شد و یه حبه قند گذاشت تو دهن مامان. کم کم مامان چشمهاش را باز کرد. بغلش کردم و پشت هم میگفتم «مامان غلط کردم. به خدا همه حرفام از سر عصبانیت بود....» متوجه نگاه مریم خانم شدم. خودم رو جمع و جور کردم و خواستم توضیح بدم، که زنگ در به صدا در اومد. بلند شدم و گفتم: «حتما اورژانسه» و بعد دویدم و روسری سرم انداختم و در را باز کردم. پرستارها بالا اومدند و مادرم را معاینه کردند و چند کلمهای با مریم خانم حرف زدند. اما، من تمام مدت چشمم به مادرم بود. یاد حرفهایی که بهش زدم و فکر اینکه من باعث این حال و روزش شدم، داشت من رو از پا میانداخت.
پرستار اورژانس به سمت من اومد و گفت «خانم نگران نباشید. به نظر یه افت فشار ساده است. نباید چیز مهمی باشه. اما وظیفه ماست که ببریمشون بیمارستان تا وضعیتشان و کاهش سطح هوشیاریشون بیشتر بررسی بشه.» درست نمیفهمیدم چی میگه. اما رفتم برای مادرم لباس بیارم تا بره. وقتی داشتم با مریم خانم لباس تنش میکردم. سرش را به من نزدیک کرد و آروم گفت «تو حق داری. من تو تمام این سالها فکر میکردم میتونم کار کنم و جای خالی پدر را براتون پر کنم. اما اشتباه میکردم. نتونستم. من رو ببخش که خواستم ادای پدرا رو در بیارم...» حرفش را قطع کردم و گفتم «به خدا من عصبانی بودم. یه چیزی گفتم.» با دستش دستم را فشار داد و با لبخند ادامه داد «آدما حرفهای ته دلشون را وقت عصبانیت میزنند»
* * *
آن روز عصر رفتیم بیمارستان و مادر را بستری کردیم. بعد هم زنگ زدم به خواهرم و داییام، که بیان بیمارستان. خواهرم سراسیمه خودش را رساند و از من پرسید: «آخه چی شد؟» و من فقط شانههام را بالا انداختم. روم نشد که بگم تمام این بدبختیها زیر سر منه. بعد هم خواهرم را بغل کردم و حسابی گریه کردیم. خواهرم پیش مادرم رفت، اما مادرم هم بزرگوارتر از آن بود که آبروی من رو ببره. وقتی داییام رسید، دیگه هوا تاریک شده بود. داییام گفت که همه باید امشب بیاین خونه ما. زنداییتون شام گذاشته و منتظره. من گفتم که میخوام پیش مامان بمونم. اما دایی گفت که پرسیده و بیمارستان اجازه حضور همراه را نمیده.
شب با خواهرم و شوهر خواهرم رفتیم خونه دایی... من انقدر گریه کرده بودم که دیگه تاب و توان نداشتم. گوشهای خوابم برد. تو خواب دیدم که مادرم را روی تخت بیمارستان میبرند و یه ملافه سپید روی صورش کشیده بودند. رفتم طرفش. ملحفه رو که از روش برداشتم، دیدم لباش سفید شده. تنش سرد بود. پرستاری اومد و آرام گفت: «تسلیت میگم!»
با فریاد از خواب پریدم. هنوز از سرمای تن مادرم، همه تنم یخ بود. همه به طرفم دویدند. خوابم را براشون تعریف کردم. هرچه میگفتند که خواب دیدی و آروم باش، فایدهای نداشت. به شدت گریه میکردم و میلرزیدم. زنداییام گفت «تعبیر خوابت اینه که عمر مادرت طولانی میشه.» اما تصویر مادرم با لبهای سپید از جلوی چشمام کنار نمیرفت. آخر دایی، رو به خواهرم کرد و گفت: «بلند شو تلفن رو بیار یه زنگ بزنیم بیمارستان با مادرت حرف بزنه آروم شه»
زنداییام تلفن را به دایی داد و اون هم شماره بیمارستان را گرفت. از پرستار خواست که به بخش زنان، اتاق 305 وصل کنند. اما کسی گوشی را بر نمیداشت. دیگه دل تو دلم نبود. بالاخره داییام ایستگاه پرستاری را گرفت و با لحنی متعجب پرسید: «خانم! من برادر خانمی هستم که تو اتاق 305 بستری شده. امروز بستریش کردیم. اما تلفن اتاقش رو جواب نمیده...»
بعد دایی ساکت شد و خیره خیره به من نگاه کرد. تلفن از دستش افتاد و بعد دو دستی زد تو سرش و گفت «بدبخت شدیم. مادرت از دستمون رفت.» باورم نمیشد. حتی قدرت اشک ریختن و فریاد زدن را هم نداشتم. دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی چشمام رو باز کردم که دیدم زنداییام داره رو صورتم آب میپاشه و خواهرم گوشه اتاق تکیه داده و بی حال و آروم گریه میکنه. از خدا میخواستم کهای کاش دیگه چشمام رو باز نمیکردم. این واقعیت که من قاتل مادرم هستم داغونم میکرد. دلم میخواست که داد بزنم و به گناهم اعتراف کنم. اما این اعتراف هیچ فایدهای به جز خرابتر شدن حال همه نداشت. رمق نداشتم که از جام بلند شم. اما باید میرفتیم بیمارستان. باید برای بار آخر میدیدمش. میبوسیدمش و ازش عذرخواهی میکردم. یاد حرفهای آخرش افتادم. یاد اینکه ازم عذرخواهی کرد. کاش حداقل میزد تو گوشم تا الان آنقدر دل تنگش نباشم. اصلا شاید اگر این همه خود خوری نکرده بود، الان کنار ما بود. نمیتونستم به این فکر کنم که از فردا دیگه نیست. باورش برام مشکل بود. ای کاش امروز نیومده بودم خونه. ای کاش خودم را بیشتر کنترل میکردم.ای کاش...
هر جور بود حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان. صدای گریه و زاری ما باعث میشد که نظر هر کسی جلب بشه. ناگهان نگهبان بیمارستان جلو اومد و با عصبانیت گفت: «چه خبره؟ اینجا بیمارستانه!» و من با پرخاش گفتم: «اینجا بیمارستان نیست. سلاخ خونه است. صبح که مادرم رو بستری کردیم، حالش رو به بهبودی بود. اما حالا میگن مادرت مرده. اصلا رئیس اینجا کیه؟»
- خانم مودب باش.
- مودبتر از این. میگم مادرم رو کشتید.
- خانم بیماران دارند استراحت میکنند. کمی آرام باشید.
دایی من رو کنار کشید و آرومم کرد. بعد رو به نگهبان گفت «ببخشید آقا! ما داغداریم. شما هم درک کنید لطفا» مرد نگهبان با لحنی که کمی ملایم تر بود گفت: «الان که دیر وقته آقا. هر اتفاقی که افتاده باید فردا تشریف بیارید. الان کسی پاسخگو نیست.»
دایی با التماس ادامه داد «ولی آقا شما که حال و روز ما رو میبینید. آقایی کن و برای ما یه کاری کن»
مرد نگهبان دایی رو کنار کشید و شروع کرد به آروم صحبت کردن. اما من هنوز میتونستم صداشون رو بشنوم. «ببین آقا! اگه بیمار شما فوت کرده باشه، الان تو سردخونه است. الان هم کسی به شما جسد تحویل نمیده. باید صبر کنید صبح بشه. صورت جلسه بشه. بعد بیاین و جنازهتون رو تحویل بگیرید. به خدا معطل میشید. وگرنه واسه من که فرقی نداره.»
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. بلند شدم و رفتم طرف نگهبان. گفتم «ببین! من امشب مادرم رو از این خراب شده بیرون میبرم.»
داییام با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به من نگاه میکرد. دست من را گرفت و گفت «میترا آروم باش. این بنده خدا که قاتل مادرت نیست. راست میگه. به ساعت نگاه کن. حدود ساعت دوازده است. الان فقط بخش اورژانس فعاله. تو رو خدا یه کم منطقی باش.» دوباره شروع کردم به گریه کردن و بالاخره با دایی از بیمارستان بیرون اومدیم.
بیرون در بیمارستان، رو به همه کردم و گفتم «من دیگه میرم خونه خودمون.» دایی که تا حالا هم خیلی صبوری به خرج داده بود و ملاحظه وضعیت من رو کرده بود، از کوره در رفت و گفت «دیگه داری شورش رو در میاری» بعد هم رو به خواهرم کرد و ادامه داد «تو یه چیزی بگو مینا!» من رو به مینا گفتم: «فردا کلی مهمون داریم. باید برم و خونه رو مرتب کنیم.» زنداییام گفت «اون خدا بیامرز همیشه خونش مثل گل بود.» وای که این لفظ چه قدر برام غریب بود! بهش نگاه کردم و با گریه گفتم: «ظهر که از خونه بیرون اومدیم آشپزخونه پر شیشه خرده بود» داییام این بار به من حق داد و گفت «خوب اینم راست میگه. چارهای نیست. امشب همه میریم خونه خواهرم»
وقتی در را باز کردم و رفتم تو، به نظرم خونه با همیشه فرق داشت. هر گوشهای نشانهای از سلیقه و عشق مادرم به زندگیش بود. همه وسایل تمیز بود و در نهایت سلیقه چیده شده بود. اولین بار بود که متوجه این مسئله میشدم و پیش خودم فکر میکردم که مادرم چه طور وقت میکرد تمام این کارها رو انجام بده. اونم در حالی که مجبور بود برای ما پدری هم بکنه. راستی که مادرم چه قدر تنها بود.
کم کم صدای گریه ما بالا گرفت و همسایهها آمدند خونمون. مریم خانم بهت زده شده بود. همه زنهای همسایه در حالی که اشک میریختند، از خانمی و مردم داری مادرم تعریف میکردند. هر ثانیه جاش تو خانه خالی تر میشد. لباس مشکی پوشیدم و سعی کردم برای خواهرم هم یه دست لباس مشکی از بین لباسهای مادرم پیدا کنم. در کمدش را که باز کردم، عطر تنش را احساس کردم. لباسهاش رو بغل کردم و با گریه گفتم «مامان اگه برگردی قول میدم دیگه اذیتت نکنم. جبران میکنم.» متوجه دایی شدم که دستش را رو شونه من گذاشت و گفت: «میترا جان، مادرت هم راضی نیست تو انقدر خودت رو اذیت کنی. یک کمی خوددار باش داییجان»
* * *
آن شب به اندازه هزار سال طول کشید. آنقدر گریه کرده بودم که صبح که خودم رو تو آینه دیدم، نمیتونستم خودم رو بشناسم. چشمهام تقریبا باز نمیشد و تمام صورتم سرخ شده بود. لباسهای مشکی رو که تنم دیدم یاد مادرم افتادم که هیچ وقت دوست نداشت من مشکی بپوشم و هر وقت که من یه لباس مشکی میخریدم دلخور میشد. بالاخره سر و کله خورشید تو آسمون پیدا شد و همگی به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
نگهبان عوض شده بود. دایی براش توضیح داد که خواهرش را دیروز تو بیمارستان بستری کرده و دیشب بهش خبر فوتش را دادند. نگهبان ما رو به سمت اطلاعات راهنمایی کرد. آقایی که پشت شیشه نشسته بود، با آرامش پرسید «نام و نام خانوادگی متوفی» دایی جواب داد «نرگس امانی» متصدی چند تا دکمه رو فشار داد و بعد با تعجب به صفحه مونیتور نگاه کرد و گفت: «آقا لطفا اسم شناسنامه ایشون رو بفرمایید» داییجان که از دیروز تا الان دیگه حالی براش نمونده بود با عصبانیت گفت «نرگس امانی. نرگس امانی!»
- شما مطمئنید؟
- آقا به خدا از روزی که به دنیا اومده اسمش همین بوده.
- ولی متوفی با این نام ثبت نشده. اجازه بدید با بخش تماس بگیرم.
من دیگه تحمل نداشتم. میخواستم هر چه زودتر ببینمش و برای آخرین بار ببوسمش. خسته و عصبانی با صورتی که از گریه خیس بود رفتم به سمت پلهها. داد و بیداد دایی و التماس زندایی برای اینکه «میترا جان آبروریزی نکن. یه لحظه صبر کن» بی فایده بود. من از پلهها بالا رفتم و خواهرم هم به دنبال من او مد. به ایستگاه پرستاری که رسیدم، شروع کردم به داد و بیداد که «دیروز مادرم رو به شما سپردم و گفتید احتمالا یه حمله عصبی و یه افت فشار ساده است. دیشب میگید که مرده و امروز میگید جسدش هم نیست. دیگه قراره چه بلایی سرمون بیارید؟!...» پرستارا با دهن باز و چشمهای گشاد شده به من نگاه میکردند؟ یکیشون پرسید «کدوم بیمار رو میگید؟» خواهرم گفت «بیمار اتاق 305» قبل از اینکه پرستار حرف بزنه مادرم را دیدم که مثل همیشه مهربان و آرام به سمتم اومد. میدونستم که از آن دنیا هم مراقب منه و من رو با همه بدیهام دوست داره. اومد و کنارم نشست و آروم گفت: «چی شده میترا؟» دستش را، رو سرم کشید. با گریه گفتم «ای وای مادرم! هنوز هم به فکر ماست» متوجه مینا شدم که با چشمهایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه داره به من نگاه میکنه و با انگشتش مادرم را نشان میده. تازه فهمیدم که فقط این من نیستم که مادر را میبینم. انگار رویا نبود. پرستار به سمت ما اومد و گفت: «مادر شما، این خانمه؟» سرم رو به علامت تائید تکان دادم....
دیروز بعد از بستری مادرم، خانم بد حالی رو میآورند و چون نیاز به مراقبت بیشتری داشته، مادرم به اتاق دیگری منتقل میشه تا این خانم به تنهایی در اتاق 305 تحت مراقبت باشه. بعد هم شیفت عوض میشه و پرستار از همه جا بی خبر، به دایی که خواسته بوده با مریض اتاق 305 حرف بزنه، خبر درگذشت بیمار رو میده...
تا چند ساعت کسی نمیتونست من و خواهرم را از مادرم جدا کنه. همون روز مادرم ترخیص شد و به خونه اومد. چند ساعت خیلی تلخ رو گذروندم، اما بعد از آن اتفاق درس خوبی گرفتم و دیگه همیشه مراقب رفتارم با عزیزترین آدم زندگیام هستم.
- داستان کوتاه
- ۶۸۲