- چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷
- ۱۴:۱۱
نگاهش به دیوار خیره مانده بود. چشمهاش نوری نداشت. رنگ صورتش زرد بود. لباش خشکش و ترک ترک شده بود. هر چی اصرار میکردم حاضر نبود یک کلمه هم حرف بزنه. توضیحم درباره شرایط نه چندان جالبش هم فایدهای نداشت. خسته و درمانده روی صندلی روبهروش نشستم و از پارچ روی میز یک لیوان آب ریختم و یک نفس آب را خوردم. احساس ناتوانی میکردم. کمکم داشتم فکر میکردم که حرف اطرافیانم درسته و من برای این کار ساخته نشدم. این اولین پرونده جدی من بود و اگر نمیتونستم موفق بشم تقریبا میشد حدس زد که آخریش هم باشه. عینک را روی بینیام جابهجا کردم و بهش نگاه کردم و گفتم: «ببین خانوم من این آخرین باره که اصرار میکنم. اگه حرف نزنی ممکنه اعدامت بکنن. میفهمی؟! برات مهم نیست؟!»
- نه
این اولین کلمهای بود که تو یک هفته گذشته ازش شنیده بودم. اگرچه جوابی نبود که من میخواستم بشنوم، اما از هیچی بهتر بود. دستش را گرفتم و ادامه دادم: «مگه میشه که مهم نباشه. به مادرت فکر کن. به خانواده ات.» دستش را از بین دستهام بیرون کشید و با دستهاش صورتش را پوشاند و با حالتی شبیه التماس گفت:
- تو رو خدا ولم کن!
- من میدونم تو بیگناهی. مطمئنم.
- اشتباه میکنی.
هر چند تو دانشگاه بهمون یاد داده بودند که هرگز از روی ظاهر افراد قضاوت نکنیم، اما چهره او خیلی معصومتر از آن بود که آدم بتونه باور کنه اون یه جنایتکاره. اون هم یه همچین جنایتی! آخه آدم باید خیلی پست باشه که بتونه بچه خودش را بکشه. اون هم یه دختر بچه چهار ساله که حتما باید خیلی هم شیرین زبون بوده باشه.
اما هر طور بود باید از ماجرا سر در میآوردم. یاد حرف استاد امیری افتادم. اون همیشه تاکید میکرد که «در مرحله اولیه، متهمین در حالت روحی خاصی قرار دارند و اکثرا در لاک دفاعی خود فرو میروند. بنابراین بهترین رفتار از طرف وکیل همدلی و همراهی با اونهاست.» تصمیم گرفتم دل به دلش بدم تا بفهمم ماجرا از چه قراره. بنابراین ادامه دادم. «پس بهم بگو که واقعیت چیه.» نگاه سرد و بی روحش را به طرف من برگردوند و گفت: «چه فرقی میکنه؟ من باید اعدام بشم. مگه تو نگفتی که اعدامم میکنن؟» فهمیدم که او دچار عذاب وجدان شده و از اعدام نمیترسه!! باید هر طور که میبود برای حرف زدن تحریکش میکردم. پس با بیرحمی ادامه دادم: «گفتم ممکنه. شوهرت علیه تو شکایت کرده. اما شواهدی هست که نشون میده تو دخترت را نکشتی و این فقط یک حادثه بوده. من میتونم با استناد به این مدارک بی گناهی تو رو ثابت کنم. اما اگه خودت هم اعتراف کنی خوب این فرق میکنه.»
نگاهش که هنوز به دیوار خیره بود برقی زد. سرش را به سمت من برگرداند و ملتمسانه گفت: «قول میدی کمکم کنی مجازات بشم و برم پیش دخترم؟» منظورش را میفهمیدم. سرم را تکان دادم و او شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیاش، این سرگذشت رادنبال کنید...
* * *
«هنوز هجده سالم نشده بود که اومد خواستگاریم. پسر یکی از فامیلهای دورمون بود. خوب یادمه که مادرم راه میرفت و خدا رو شکر میکرد. آخه پدرش وضع مالی نسبتا خوبی داشت. و این برای مادرم که عمری را با فقر پدرم ساخته بود، یعنی معنای واقعی خوشبختی. پدرم یه کارگر ساده بود. حقوق مختصری میگرفت که به زحمت کفاف زندگیمون رو میداد. به خصوص بعضی زمستونا که هوا خیلی سرد میشد و زمین را برف میپوشوند، کار پدرم هم کم میشد و زندگی خیلی سخت میگذشت. حتی گاهی مجبور بودیم که چند وعده فقط سیب زمینی پخته بخوریم. اما من عاشق زمستون بودم. چون شبهای طولانیش را کنار هم مینشستیم و به هر مسئله سادهای اونقدر میخندیدیم که مطمئنا تمام همسایهها بهمون حسادت میکردند. تجربه سختی همون روزها بود که باعث شد مادرم برای ازدواج ما دست پاچه بشه. من هیچ نظر خاصی نداشتم. اما پدرم زیاد خوشحال نبود. آخه او و خانوادهاش زیاد با فامیل قاطی نمیشدند. و پدرم این را میگذاشت پای خودخواه بودنشون. بالاخره مادرم راضیش کرد که «این ازدواج برای من یه شانسه.»
این بود که ما با هم نامزد شدیم. پدرم از خانواده داماد یک سال فرصت خواست تا بتونه جهیزیه تهیه کنه. اما خانواده او پاشون را کرده بودند تو یه کفش که میخواهند تا پایان ماه، عروسشون را ببرند خونشون. بالاخره با دلخوری به شش ماه رضایت دادند. با این وجود تهیه جهیزیه برای پدر من که یه کارگر روز مزد بود و هرگز پس اندازی نداشت کار آسونی نبود. نهایتا هم جهیزیه مختصری اون هم به زحمت زیر بار قرض رفتن پدرم و کمک چند تا از همسایهها تهیه شد. تو تمام این شش ماه، او فقط دو بار خونه ما اومد. اون هم به اندازه یه چای و میوه خوردن. اصرار مادرم هم برای ماندنش، برای شام بی فایده بود. او همیشه برای رفتن عجله داشت. تمام این شش ماه من هر روز بیشتر از قبل برای ازدواج دچار تردید میشدم. حتی یک بار هم به طور کامل پشیمون شدم و از مادرم خواستم که بهشون اطلاع بده. اما مادرم من را قانع کرد که این شرایط عادیه. حتی یکی دو تا خاطره مشابه از پدرم هم تعریف کرد. بعد هم گفت که معلومه دلش برای من تنگ میشه، اما چون خانوادهاش بابت طولانی شدن زمان نامزدی دلخورند، بهش اجازه نمیدن که بیاد دیدن من. مادرم معتقد بود که خانواده او دارند تلافی میکنند. این استدلال مادرم به نظرم منطقی میرسید و برای همین هم قبول کردم تا ازدواج سر قرار قبلی برگزار بشه. همه مراسم، خیلی زود برگزار شد و من و او رفتیم سر خونمون. خونهای که قرار بود برای من آرامش را به ارمغان بیاره. اما مدتی نگذشت که فهمیدم هیچ چیز اون طور که مادرم فکر میکرد نیست.
رفتار عجیبی داشت. سر کار نمیرفت. مادرش خرجی خونه ما رو، ماه به ماه میآورد خونه. وقتی هم به او بابت سر کار نرفتنش اعتراض میکردم، مادرش فوری عصبانی میشد که «مگه گشنه موندی. خوبه ما باباشو میشناسیم. و گرنه خانم کلفت و نوکرم میخواست» ماجرا فقط این نبود. او گاهی به شدت عصبی میشد و گاهی خیلی مهربون. گاهی خیلی ناراحت و کم حرف میشد. اتاق را تاریک میکرد. یه گوشه مینشست و به زمین خیره میشد. با خودش حرف میزد. لب به غذا نمیزد. اگه خیلی پاپیش میشدم، داد میزد و من رو از اتاق بیرون میکرد. مادرش هم در جواب نگرانی من، تمام تقصیرها رو گردن من میانداخت و میگفت که این من بودم که با نق نقام او را به این حال و روز انداختم!! کمکم داشتم باور میکردم که من باعث وضع موجودم. به خصوص که روزای اول او خیلی سرحال بود و حتی گاهی بیش از اندازه خوشحال بود و میخندید. دیگه هیچ چیز برام مهم نبود. از مادرم یاد گرفته بودم که نداریها و کم و کاست زندگی باید تو دل خونه بمونه. این بود که هر بار میرفتم خونه پدرم، لبخند الکی تحویل میدادم .و کلی از او و خانوادهاش تعریف میکردم. مدام میگفتم که خوشبختم. ولی دلم برای خودم میسوخت. احساس میکردم به تنهایی دارم بار یه دنیا رو به دوش میکشم. دیگه خسته و آشفته بودم. یه بار که خونه مادرم بودم، بالاخره بابام نتونست خودش را نگه داره و شروع کرد به گلهگذاری که « همه داماد میگیرند. ما هم داماد گرفتیم. آقا کسر شانش میشه بیاد خونه پدر زنش. خجالت هم نمیکشه...» و اصلا لب گزیدنهای مادرم و اشارههای چشم و ابروش برای ساکت کردن پدرم موثر نبود. دلش خیلی پر بود. خوب راستش رو بخوای حق هم داشت. آخه نجابت هم اندازه داره. مگه آدم چه قدر میتونه تحمل کنه. خودم هم دیگه خسته شده بودم. عصر که میخواستم برم خونه؛ مادرم کلی قربون صدقهام رفت که «مادر عیب نداره. تو اوقات خودت رو تلخ نکن. بابات خسته است یه چیزی میگه. واسه ما، همین که شما با هم خوشید بسه. بالاخره هر آدمی یه عیبی داره. حالا بازم خدا رو شکر که عیب شوهر تو همینه. خوب تربیتش اینه. اهل رفت و آمد نیستند. مبادا بری خونه دعوا راه بندازی. به خدا ازت راضی نیستم!...» منم لبخند زدم و گفتم: «خیالتون راحت» دیگه روم نشد بگم که او الان یه هفته است چپیده تو اتاق و کسی رو آدم حساب نمیکنه. منم تا بیام حرف بزنم، مامانش از پایین میدوه بالا که «چه خبرته؟! مگه نوبرشو آوردی. اگه پسرم نیومده بود خواستگاریت، الان باید خونه بابات سر گشنه زمین میگذاشتی. نه اینکه خیلی هم جهاز داشتی؟! جلو فامیل مردیم از خجالت...» اونقدر میگفت که اصلا یادم میرفت از چی دلخور بودم. از خونه مادرم که بیرون اومدم، تمام راه را با خودم حرف میزدم که مبادا وقتی رسیدم از کوره در برم. پیش خودم فکر کردم، حرف زدن که فایده نداره. فقط زبون مادرشوهر سر من دراز میشه و اوقات خودم تلخ میشه. به همین خاطر هم، تو راه خرید کردم تا شام درست کنم. وقتی رسیدم خونه شروع کردن به شام درست کردن. جمع و جور کردن. ظرف شستن. دلم نمیخواست حرفهای بابام یادم بیاد. انصافا که چه غذایی هم شده بود. از اون قیمه سیبزمینیهایی که بوش هوش از سر آدم میبره. با سلیقه سفره چیدم و دیس برنج را با زعفران تزئین کردم. بعد رفتم سراغش و خواستم بیاد شام بخوره. او همون طور که پاش را تو بغلش جمع کرده بود و خودش را تکون میداد، روش رو از من برگردوند. اما من ول کن نبودم. راستش ته دلم میخواستم که بیاد سر سفره و از هنر و کدبانوگری من تعریف کنه. چند بار سرم داد زد که برم. اما من سماجت کردم. یهو از جاش پرید. عین دیوونهها شده بود. از اتاق اومد بیرون و گوشه سفره را گرفت و هر چی تو سفره بود، رفت تو هوا. فرش و دیوارها رنگ قیمه گرفته بود. بعد هم یه بشقاب برداشت و پرت کرد سمت من. دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم و پیشونیم را بخیه کرده بودند. میبینی هنوز جاش مونده!
اون شب بیمارستان نگهم داشتن. فردا که اومدم خونه، هنوز در و دیوار رنگی بود. اما دیگه برام مهم نبود. هنوز تو اتاق نشسته بود. مادر شوهرم نگاهی به من کرد و سرش را تکان داد و گفت «چه قدر بگم سر به سرش نذار مادر! خوب اعصابش را خرد میکنی!» با تعجب نگاهش کردم. باورم نمیشد که هنوزم طرف پسرش را میگیره. دیگه طاقت نداشتم. همه توانم را جمع کردم و بلند شدم. چادرم را سرم انداختم و از پلهها پایین اومدم. هر چی دنبالم اومد و التماس کرد، دیگه فایدهای نداشت. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. از خونه بیرون اومدم و رفتم به سمت خونه پدرم. مادرم که در را باز کرد، چشماش گرد شده بود. زد زیرگریه و شروع کرد به لعن و نفرین کردن بابام «خدا لعنتت کنه مرد. چه قدر گفتم پا بذار رو دلت و جلوی زبونت را بگیر. چه قد گفتم این دو تا جوون رو ننداز به جون هم...» من که هم دلم پر بود و هم دلم نمیخواست همه چیز بیفته گردن بابام، از سیر تا پیاز ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. مادرم کلی گریه کرد و عصری که بابام اومد براش تمام ماجرا را تعریف کرد.
* * *
هیچ وقت پدرم را اون قدر شکسته ندیده بودم. از نگاهش خجالت میکشیدم. وقتی با بهت به من نگاه میکرد و بغض ته نگاهش میدوید، دلم نمیخواست دیگه زنده باشم. پدرم محکم ایستاد که میخوام دخترم برگرده خونه باباش. اصرار مادر شوهرم برای اینکه اینها جوانند و اول زندگی همه از این مشکلات هست هم بی فایده بود. اما وقتی پدرش اومد خونه مون و به پدرم گفت که « مدتهاست به زنم میگم این پسر مریضه و باید ببریمش دکتر. اما مادرش پاشو کرده تو یه کفش که اگر ببریمش دکتر، بهش دارو میده و به قرصها عادت میکنه و تا آخر عمر سرش میمونه. همیشه میگفت اگه براش زن بگیریم خوب میشه. اما من میدونم حق باشماست. دختر شما هم مثل دختر خودم. قول میدم که ببرمش یه دکتر خوب»، اون افسردگی داره؛
پدرم ازش قول گرفت که فردا با هم شوهرم را ببرند دکتر. فردای اون روز وقتی پدرم اومد خونه، گفت که دکتر گفته علی بیماری اعصاب و روان داره و مشکلش با خوردن قرص کنترل میشه. به شرطی که داروش قطع نشه. پدرم گفت که از باباش قول گرفته که علی داروهاش را مصرف کنه. یکی دو روز بعد هم پدرم من را برگردوند خونه. مادر شوهرم با چشمهای اشکی ازم استقبال کرد و گفت: «خیر نمیبینی دختر. مگه بچه من چش بود که بستیش به قرص. اگه باهاش یه کم مهربون تر بودی...» که باباش دوید تو حرفش و گفت: «بس کن دیگه زن. بذار اینا زندگیشون رو بکنند»
کم کم حالش بهتر شد. درسته که زیاد میخوابید و اگه باهاش بحث میکردی انقدر حرف میزد که آدم دیوونه بشه. اما دست کم با من خیلی مهربون بود. از خونه بیرون میآمد. رفت و آمد میکرد و گاهی هم میرفت مغازه پدرش که کمک کارش باشه. زندگی کم کم داشت به من روی خوش نشون میداد. به خصوص که متوجه شدم خدا داره به ما یه بچه میده. وقتی دخترم به دنیا اومد روزی هزار بار خدا را به خاطر داشتن دختر به این قشنگی شکر میکردم. شوهرم هم روز به روز به زندگی دل گرمتر میشد. حتی وقتی بهارا حالش یه کم بد میشد و دوباره میرفت تو خودش، میگفت: «زن برام وقت دکتر بگیر. فکر کنم دوباره دارم به هم میریزم.» اما مادرش هنوزم از قرص خوردن پسرش دلخور بود و هر چند وقت یه بار به من نیش و کنایه میزد که تو مسبب این مشکلاتی. اما من دلم به پدر شوهرم قرص بود. یه روز که او و باباش مغازه بودند مادرش اومد خونه مون. دخترم رو تو بغل گرفت و گفت: «ببین چه قد قشنگه. ببین چه قدر براش زحمت کشیدی و چه طور عاشقشی. چه قدر دلت میشکنه اگه کسی بگه مریضه و باید دارو بخوره. ببین مادر! حالا که دیگه پسرم حالش خوبه. بیا و نذار این قرص خوردن سرش بمونه. به خدا اینم یه جور اعتیاده و روز به روز بدتر میشه.» بعد با دستش اشکش را از گوشه چشمش پاک کرد و گفت: «به خدا میترسم این داروها مغز بچهام رو پوک کنه» دیگه دلم سوخت. اون شب بعد شام که گفت «اون قرصای منو بیار بی زحمت» بهش گفتم « میخوای دیگه نخوری؟» همین شد که بعد از دو هفته دوباره حالش حسابی بد شد. پدرشوهرم حسابی گیج شده بود که من بهش گفتم ماجرا از چه قراره. خیلی عصبانی شد و گفت «مگه تو دکتری؟ مگه نگفتم که دکتر گفته باید دارو بخوره؟ من دیگه کاری ندارم...» اما بنده خدا دوباره پسرش رو برد دکتر. اما این بار اوضاع فرق میکرد. مدتی تو بیمارستان بستری شد. اونم تو بخش اعصاب و روان. بدترین روزای عمرم اون روزا بود. وقتی میرفتم ملاقات و با اون حال و روز میدیدمش، پیش خودم میگفتم این بلاییه که من سرش آوردم. اما این بار مادرش بهم دلخوشی میداد که چون داره ترک میکنه حالش بده و اینم نشانه اعتیادش به این داروهاست. اما وقتی تو بیمارستان دکترش مریض تخت کناری رو بهم نشون داد و گفت این مریض چون دارو نخورده به این حال افتاده، دیگه تصمیم گرفتم هرگز خام حرفای مادرشوهرم نشم. آخه هم اتاقی او خیلی حالش بد بود. مثل یه تیکه گوشت بود. نه حرف میزد و نه از جاش تکون میخورد. به یه جا خیره مونده بود و هیچ عکس العملی نداشت.بعد از اون مدام و سروقت داروهای او را بهش میدادم. دخترم هم کمکم راه افتاده بود و از در و دیوار بالا میرفت. تا بهش حرف میزدم نگاهم میکرد و لبخندی تحویلم میداد که حتی قدرت اعتراض کردن رو هم از من میگرفت. شیرین زبانیهاش دل همه رو برده بود. روزی چندبار به خونه زنگ میزد تا باهاش حرف بزنه. پدرشوهرم، هم عاشقش بود مخصوصا که پشت هم صداش میکرد آقاجون و ازش آب نبات میخواست.
* * *
همه روزای خوب با مرگ پدرشوهرم تموم شد. تازه اون موقع بود که فهمیدم پسرش چه قدر به پدرش وابسته بوده. حالش حسابی بد شد. لب به غذا هم نمیزد چه برسه به داروهاش. دیگه کسی هم نبود که حریف مادرش بشه و بتونه اونو ببره دکتر. ناچار با پدرم رفتم پیش دکترش و شرایط را براش توضیح دادم. اون بنده خدا هم اول گفت که باید مریض رو ببینه. اما بالاخره با التماسهای پدرم دلش به حال مون سوخت و چند تا قرص نوشت و سفارش کرد هر طور شده باید به خورد او بدم. به هر بد بختی که بود دور از چشم مادرش، قرصها رو تو آب میوه حل کردم و به زور به او خوراندم.
داروها خیلی قوی بودند. میدونستم که او خوابش میبره. منم از صبح دنبال دکتر و دوا دویده بودم. دیگه جونی برام نمونده بود. برای دخترم جا انداختم و خودم هم کنارش دراز کشیده بودم. معلوم بود که اصلا خوابش نمیاد. مدام حرف میزد و من رو میبوسید و میخندید. هر بار چشمام گرم میشد. با دست محکم توی صورتم میزد تا من چشمهام رو باز کنم. بهم لبخند میزد و دوباره شروع میکرد به حرف زدن. اما من خستهتر از اون بودم که بتونم نگاش کنم. دوباره پلکهام بسته میشد. و باز خیسی لباش رو رو گونههام احساس میکردم. اما دیگه حتی قدرت نداشتم که پلکهام رو از هم باز کنم. وقتی چشمهام رو باز کردم، نمیدونستم چه قدر گذشته. اما حسابی دلم براش تنگ شده بود. صداش کردم اما صدایی نشنیدم. حتم داشتم یه جا خوابش برده. تو اتاقا رو گشتم و دیدم تو حال روی زمین افتاده. رفتم تا یه لحاف روش بندازم. اما حالتش عادی نبود. چشمهاش نیمه باز بود. هر چی صداش زدم و تکونش دادم بیدار نمیشد. شروع کردم به جیغ زدن که مادر شوهرم خودش را رسوند بالا. شوهرم هم با همه گیجیش از جاش بلند شد. مادر شوهرم متوجه بسته قرصهایی شد که کنار دخترم بود. بچه اونارو برداشته بود و خورده بود. نفس نمیکشید. من محکم تو بغلم گرفته بودمش و گریه میکردم. یاد التماسش میافتادم برای بیدار نگه داشتن من.ای کاش نخوابیده بودم. یا حداقل بیشتر میبوسیدمش. مادر شوهرم شروع کرد به دادزدن که «چوب خدا صدا نداره. نگفتم انقدر بچه من رو مجبور نکن به قرص خوردن. حالا خودت گرفتار شدی. تو بچهات رو کشتی» حرفش هنوز تو گوشمه. آره راست میگه من بچهام را کشتم.»
* * *
بعد زن جوان که حالا صورتش از اشک خیس بود و دستاش میلرزید، صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت «حالا کمکم میکنی که مجازات بشم؟» این صفحه سخت مرا آزار داد، در مدت زمانی که وکیل بودم، به همچین موردی برنخورده بودم، اتفاقی که اصلا فکرش را هم نمیکنی!
- داستان کوتاه
- ۳۱۵