- پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷
- ۰۹:۳۱
اجازه بدهید حاشیه نروم و همان اول کار اعتراف کنم که از بچگی علاقه عجیبی به ماجراهای ماورایی و غیرطبیعی داشتم.خوب به خاطر دارم که در همان سنین نوجوانی با ولع، کتابهای داستانی مربوط به ارواح و اشباح و اجنه را میخریدم و میخواندم و بعد هم حسابی میترسیدم... انگار از این نوع ترسیدن لذت میبردم.
یادم هست که دوازده ساله بودم و با خرید یکی از این کتابها چنان روح و روانم بهم ریخت که بعد از آن پدر، خرید و خواندن این جور چیزها را برایم منع کرد. اما من شیفته این داستانها بودم و دستبردار نبودم.
این ایام گذشت و من بزرگتر شدم و کم کم ترسم تبدیل به نوعی بیتفاوتی شد. حقیقت را بخواهید در ایام جوانی و با ورود به دانشگاه، اگرچه این موضوعات برایم جالب و جذاب بود،اما دیگر هیچ چیز مرا نمیتوانست بترساند و به این چیزها به دیده خرافی نگاه میکردم. به زبان دیگر هنوز برایم این وادیها جذاب بود، اما هیجان ترس برانگیزی نداشت و کم کم هم، این چیزها از ذهنم درحال رخت بر بستن بود که حدودا ترم شش یا هفت بود که با فربد و حسام جور شدم و روز به روز دوستی ما عمیقتر و پررنگتر شد.
نمی دانم بگویم خوش شانسی و یا بدشانسی بود که ما سه نفر وجه اشتراکات زیادی داشتیم و یکی از این اشتراکات علاقه عجیب هرسه نفر ما به موضوعات ماورایی بود که باعث گردید من دوباره به سمت این چیزها کشیده بشوم.
در این بین ما سه نفر چه در دانشگاه و چه در بیرون دانشگاه، اغلب با هم بودیم و باهم به تفریح و گردش میرفتیم. یکی از این تفریحات ما هم، گاها رفتن به جلسات احضار ارواح بود که البته در طول این مدت کلا شاید سه یا چهاربار رفتیم، اما هر چه که بود، ما را برای ادامه این راه حریصتر کرده بود و یکی دیگر از علل این ادامه روی، این بود که هر سه نفر ما، دقیقا مثل هم با وجود اشتیاق و علاقه چندان اعتقادی به این چیزها نداشتیم و به آنها میخندیدیم و این چیزها را نوعی کلاهبرداری و شیادی میپنداشتیم. تا اینکه...
بله ماجرای بدبختی ما سه نفر دقیقا از جایی شروع شد که هر سه نفر شبانه تصمیم گرفتیم راهی قبرستان شویم و...
حتما میدانید که اکثر قبرستانها، شبها دربهایش بسته است و کسی اجازه تردد به آنجا را ندارد، اما احتمالا نمیدانید که تنها شبی که در طول سال درب تمام قبرستانهای کشور تا صبح باز است شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان است.دقیقا شبی که من و فربد و حسام تا نیمههای شب به مراسم عزاداری رفته بودیم و حوالی ساعت سه صبح به خود آمدیم و دیدیم که در راه بازگشت در حال عبور از جادهای هستیم که قبرستان بزرگ شهرمان درست در سمت راستمان قرار دارد.
راستش ما هر سه، هرکدام غرق در افکار خود بودیم و اصلا حواسمان به قربستان کنار دستمان نبود،اما این جمله فربد بود که همه مارا متوجه قبرستان کرد و بعدتر هم پیشنهاد حسام آتش به جان ما سه نفر انداخت!
- بچهها اونجا رو نگاه... ما الان درست جلوی قبرستون شهر هستیم...
- آره ولی پس چرا درش بازه و انگار نور چندتا فانوس هم داره از اون داخل میاد... نکنه دچار توهم شدیم؟
- نه بابا توهم چیه دانشمند، انگار حواست نیست که امشب شب بیست و یکم ماه رمضون هستشها؟!
- خب باشه،چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که توی این شب درب تمام قربستونها باز هست و بازماندگان میرن سر قبر از دست رفتههاشون...
- جدی؟ نمی دونستم... چه جالب!
این جمله را من و حسام هر دو با تعجب بر زبان آوردیم و نگاهمان خیره به داخل قبرستان گردید که ناگهان حسام که چند گامی از ما عقبتر بود، خود را موازی با من کرد و به آهستگی گفت:
- بچهها نظرتون چیه بریم داخل قبرستون؟ من که تاحالا چنین تجربهای رو نداشتم، به نظرم باید خیلی هیجانانگیز و جالب باشه
پیشنهاد حسام برای ما، که سرمان، برای این چیزها درد میکرد، به شدت وسوسهانگیز بود و برای همین من و فربد هر دو، همزمان پاسخ دادیم:
- آره... چراکه نه... باید تجربه جالبی باشه...
و بعد هر سه نفر در کمال آرامش قدم به داخل قبرستان گذاشتیم.
نمیدانم چگونه فضا را برایتان تشریح کنم. نمیتوان گفت... وهم و ترس درکار نبود،اما در کنار این وهم، آرامشی عجیب همراه با سکوتی سوالبرانگیز بر روح و روان انسان چنگ میانداخت.
در قسمت ورودی و اصلی قبرستان، تعداد نه چندان کمی از زنها و مردها هرکدام فانوس به دست و یا گاها شمع به دست کنار قبر عزیزان خود نشسته بودند و یا با آنها حرف میزدند و یا برایشان فاتحه و دعا میخواندند.آن دسته از افرادی هم که تازه عزیزی را از دست داده بودند درحال گریه و زاری بودند.
من و فربد و حسام هرسه با قدمهایی ریز و آهسته بر روی سنگ قبرهای سرد و تاریک قبرستان قدم بر میداشتیم و با کنجکاوی نظارهگر اطراف و حالات مردم بودیم... نورهای لرزان و زرد رنگ فانوسها و شمعها در قبرستان هیبتی خاص و ترسناک به فضای آنجا داده بود. تصور اینکه در زیر هرکدام از این سنگها آدمهایی خوابیدهاند که روزگاری برای خود برو و بیایی داشتند و به دیگران امر و نهی میکردند، اما حالا کلاغی هم که بالای درختهای این قبرستان لانه دارد و گربهای که از کنار این قبرها عبور میکنند، هم به آنها توجهی نمیکنند و این معنای واقعی تنهایی است که میگویند در قبر هیچ کس نیست که به کمکت بیاید و فقط و فقط نامه اعمالت است که نجاتدهنده تو میباشد.
آری حداقل من در این افکار سیر میکردم و چشم به فضا و اطراف دوخته بودم که لختی بعد هر سه نفر ما متوجه شدیم که از محوطه اصلی و شلوغ قبرستان دور شدهایم. ابتدا من این موضوع را به زبان آوردم و گفتم:
- بچهها حواستون هست که داریم میریم قسمت پرت و قدیمی قبرستون؟
اما فربد پاسخ داد: چیه؟ نکنه میترسی؟
- نه بابا ترس کدومه؟ گفتم یه وقت خطرناک نباشه...
- خب بگو میترسم دیگه.
- بابا آیکیو... ترس چی؟ میگم الان نصفه شبه و اینجا هم پرت و بدونه آدمه... یه وقت دزدی چیزی بیاد چاقو بگیره و تمام ساعت و گوشی و پولهامون رو بزنه!
- بچه شدی؟ اونم امشب؟ اینجا داد بزنیم، میدونیم چندتا آدم میریزن دورمون؟
حق با حسام بود،من هم نه از روی ترسیدن که واقعا از باب دزد، این حرف را بر زبان آوردم.اما هرچه که بود ما سه نفر قدم به قدم در حال دور شدن از محوطه اصلی قبرستان بودیم و داشتیم در قسمتهای قدیمی و نسبتا متروک راه میرفتیم.
آن شب، مهتاب عجیبی در وسط آسمان نقش بسته شده بود و هوا کاملا مهتابی بود.حالا دیگر در بخشی که ما بودیم سکوت بود و تاریکی مطلق. نه جنبندهای تکون میخورد و نه از نور فانوس خبری بود. هر چه که بود سکوت بود و سکوت!
من و فربد همزمان بر اثر راه رفتن زیاد خسته شدیم و بر روی یکی از قبرها نشستیم. لختی بعد حسام نیز به جمع ما ملحق شد و شروع کردیم به حرف زدن و داستان تعریف کردن. بیاختیار در خلال این حرف زدنها و گپ زدنها چشمان هر سه نفرمان به تاریخ تولد و وفات و پیدا کردن طول عمر متوفیها روی سنگ قبرها گرم شد و این کار آرام آرام جایگزین حرفهایمان شد و از جا بلند شدیم و تک تک قبرهای قدیمی را نگاه کردیم و درباره مرده داخلش حرف زدیم تا اینکه رسیدیم به قبری که در بین چند قبر قدیمی کنده شده بود و خالی و گود بود.
- این دیگه چیه؟
- نمیدونم ظاهرا این قبر رو شبونه خالی کردن
- آخه برای چی؟
- حتما برای فروش
- برای فروش؟ یعنی چی؟
- ای بابا این روزا مردم برای تامیم مایحتاج زندگیشون از فروش قبر مردهاشونم نمیگذرن.
- مگه میشه؟
- چرا نمیشه؟ قبر وقتی سنش از سی سال گذشت میشه اون رو باز کرد و هر کاری که خواست باهاش کرد،حتی اونو فروخت... .این قبر هم حتما با توجه به اینکه سی سال از عمرش گذشته بازماندهاش تصمیم به فروشش گرفتن و امروز قبر رو خالی کردن...
- خدای من به حق چیزای نشنیده...
این را من گفتم و سپس حسام دور خیزی کرد و با عزمی جزم در حالی که سکوت و تاریکی به اوج خود رسیده بود و حالتی وهمانگیز به آن قسمت داده بود گفت: بچهها پایه هستین بریم توی قبر بخوابیم؟
فربد با هیجان از پیشنهاد حسام استقبال کرد، من، اما واقعا جرات چنین کاری را نداشتم.نه اینکه از چیزی بترسم. اما همین که احساس کنم در جایی میخواهم دراز بکشم که سی سال یک جنازه داخل آن درب بسته و دم کرده وجود داشته، برایم چندشآور بود و برای همین من کمی در ابتدا امتناع کردم،اما فربد و حسام به هر شکلی که بود مرا قانع کردند تا در این بازی به اصطلاح هیجانانگیز، شرکت کنم.
اما هنوز حسام به عنوان اولین داوطلب به داخل قبر نرفته بود که صدایی از پشت سر، هر سه نفر ما را میخکوب خود کرد:
- پسرها مواظب باشید.
هر سه نفرمان، با ترس و تعجب، همزمان به پشت سر برگشتیم و دیدیم که پیرمردی با لباس سبز و خاکآلود کارگران شهرداری در حالی که سیگاری گوشه لب دارد و بیلی را در دست گرفته رو به ما در حال نظاره اتفاق است.برای چند لحظه، بین ما چهار نفر، سکوتی حاکم شد. اما حسام خیلی سریع رو به او کرد و گفت:
- ببخشید، شما یه دفعه خیلی ناغافل مارو صدا زدید..
- ببخشید اگر ترسوندمتون... من رحیم هستم، کارگر این قبرستون... خونه مون یه کمی بالاتر از این قبرستونه... ولی امشب چون شب بیست و یکم ماه رمضون هست و مردم میان اینجا، اومدم که حواسم به قبرستون باشه... داشتم این اطراف دور میزدم که دیدم شماها اینجا هستید...
- خب بله، اما ببخشید منظور شما از مواظب بودن ما چی بود؟
- منظورم این بود که داخل اون قبر نرین... حتی برای شوخی و خنده؟
- چطور؟
این جمله را فربد با حالتی تمسخرآمیز به زبان آورد که پیرمرد کمی دلخور شد و سپس گفت:
- پسرجون من چهل ساله که دارم توی این قبرستون کار میکنم... چیزایی دیدم که تو حتی خوابش رو هم نشنیدی... این هم که بهت گفتم حتی برای شوخی و خنده هم وارد این قبر نشین برای خودتون بود ورنه به من چه؟
او این حرف را زد و خواست برود که من مانعش شدم و گفتم:
- به دل نگیر آقا رحیم... بچهها داشتن باهات شوخی میکردن... حالا چرا این حرف رو میزنی؟
پیرمرد، چینی به پیشانیاش انداخت و سپس گفت:
- به دو دلیل... اول اینکه توی این قبر آدم بد ذات و گناهکاری به خاک سپرده شده بود و امواج کردار و گناهانش، هنوز توی قبر وجود داره، بعد هم اینکه این قبر هنوز سی سال کامل از عمرش نگذشته بود و خانواده بیوجدان این بدبخت درگذشته برای دو زار پول یواشکی، قبر این مرحوم رو فروختن...
پیرمرد نفسی تازه کرد و دوباره دقیق شد و گفت:
- قبری رو که زیر سی سال درش باز بشه ارواح اون سرگردون و حیرون میشن... برای همین خوابیدن توی این قبر، براتون خیلی خطرناکه... اگر دوست دارید حس توی قبر خوابیدن رو تجربه کنید بیایید ببرمتون اون سمت که قبرهای خالی و استفاده نشده هست و هم هیچ خطری نداره و هم اینکه حس توی قبر خوابیدن رو تجربه کرده باشید.
پیرمرد این را گفت و ساکت شد، اما این فربد احمق دستبردار نبود و دوباره با همان لحن تمسخرآمیز رو به پیرمرد کرد و گفت:
- قربونت پدر جان... ما نیاز به قبر کلید نخورده و نو ساز نداریم... همین قبرهای دست دوم هم، کار ما رو راه میاندازه
پیرمرد این بار به وضوح بهش برخورده بود و درحالی که زیر لب زمزمه میکرد:
«افسوس که جوونها نمیدونن و پیرها نمیتونن» ما را ترک کرد و در تاریکی گم شد.بعد از لختی هر سه نفر ما بیاعتنا به حرفهای آقا رحیم، دوباره جو رفتن داخل قبر را پیدا کردیم و حسام به داخل قبر رفت و داخل آن دراز کشید... چند دقیقه طول کشید تا او بالا آمد. اما کاملا ساکت و بیحرف بود. نمیدانستیم که چه اتفاقی برای او رخ داده است، اما فکر کردیم که بهتر است چیزی نگوییم و برای همین فربد دومین نفری بود که داخل قبر شد و بعد هم نوبت به من رسید.
داخل قبر که شدم و دراز کشیدم، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد ماه مهتابی بود که حالا درست بالای سرم قرار گرفته بود. خاک داخل قبر هنوز خیس بود، اعتراف میکنم که جرات نداشتم به اطراف نگاه کنم و حسابی ترسیده بود. از همه بدتر، ماجرا این بود که هم قبر سمت راستی و هم قبر سمت چپی داخلش مرده بود و تصور اینکه در چند سانتیمتری تو، از هر دو طرف مردهای در خاک آرامیده است، هم ترسناک بود و هم چندشآور...
برای اولین بار در زندگیام ترسیده بودم و میخواستم از جایم برخیزم که احساس کردم قادر به بلند شدن نیستم. باور کنید دروغ نمیگویم... هرچه تلاش کردم دیدم هیچ کدام از اندامهایم تحت اختیار من نیست و در نهایت مجبور شدم نعرهای بزنم که باعث شد فربد و حسام به کمکم بیایند و به هر وضعیتی که بود دست مرا بگیرند و بلندم کنند. هر سه از ترس مانند بید در حال لرزیدن بودیم و من برای فربد و حسام تعریف کردم که در داخل قبر، گویی که برق به تنم وصل شده باشد مانند مسخ شدهها هیچ کدام از اندامم تحت اختیار من نبودند.
من این توضیحات را دادم و بعد متوجه شدم که این حس دقیقا به فربد و حسام هم منتقل شده و آنها دارای سرگیجه هستند. هنوز بهت و تعجب ما کامل نشده بود که دیدیم عدهای از مردم که در محوطه اصلی قبرستان بودند بر اثر فریاد من با فانوس درحال آمدن به سمت ما هستند و ما هم که حوصله توضیح و توبیخ نداشتیم از راه درب پشتی به جاده زدیم و بعد هم، از آن ناحیه دور شدیم.
آن شب هرسه نفر ما تا به خانه برسیم دچار سرگیجه و داغی بودیم. وقتی هم که نزدیکیهای صبح، هرکدام به خانههای خود رسیدیم به خواب عمیقی فرو رفتیم.
* * *
اما نکته جالب این بود که در طول این چند ساعتی که ما خوابیده بودیم هرسه نفر ما یک خواب مشترک را دیده بودیم و فردا وقتی این موضوع را برای هم تعریف کردیم و هر سه متوجه شدیم که یک خواب واحد با این موضوع که مردی در حال سوختن در آتش است و خانهاش در حال ویران شدن، دیگر درنگ را جایز نداستیم و به سمت قبرستون راه افتادیم. به آنجا که رسیدیم یکراست به سمت بخش اداری رفتیم و از مسئول آنجا سراغ آقا رحیم را گرفتیم.
اما مسول قبرستان با تعجب گفت که چنین فردی اینجا اصلا کار نمیکند و در بین چند کارگر اینجا، هیچ کدام نامشان رحیم نیست،آن هم مردی که چهل سال هم اینجا کار کرده باشد.
ما نمیدانستیم چه بگوییم و وقتی که کارمند قبرستان تعجب ما را دید با تعجب علت این بهت را پرسید و ماهم دل به دریا زدیم و ماجرای شب قبل را تعریف کردیم. کارمند قبرستان وقتی که حرفهای ما را شنید با لبخندی گفت:
- حتما یکی بوده که خواسته سر به سر شما بذاره... اینجا کسی به اسم رحیم کار نمیکنه و مسن ترین فردی که اینجاست یه مرد چهل و پنج ساله هست که تازه اسمش هم آقا رجبه! یعنی میگید آقا رجب از 5 سالگی این جا کار میکرده!
ما هر سه نفر با شنیدن حرفهای کارمند قبرستان مانند بهتزدهها از آنجا بیرون زدیم و دیگر هم هرگز متوجه نشدیم که آن پیرمرد مرموز در آن شب چه کسی بوده است.حسام میگفت که شک ندارم روح همان مرده بوده که در حال عذاب کشیدن بوده و فربد نیز میگفت اگر روح صاحب قبر هم نبوده باشد، قطعا یکی از ارواحی بوده که در آنجا به خاک سپرده شده بود و هنوز حیران و در برزخ بوده است... خلاصه...
اما جالبتر اینکه، هم من و هم فربد و حسام دقیقا ده روز تمام، هر شب آن را خواب را میدیدیم و با فریاد از خواب بیدار میشدیم و بعد هم که، این خوابها خدا رو شکر تمام شد برای آخرین بار به قبرستان رفتیم و دیدیم که قبری تازه و مردهای جدید در آنجا به خاک سپرده شده است.
حسام پیشنهاد داد که خانواده مرده قبلی و مرده فعلی را پیدا کنیم و تمام ماجرا را برایشان شرح بدهیم، اما نه من و نه فربد هیچکدام دیگر دوست نداشتیم که وارد آن کابوس و ماجراها شویم و حسام هم از آنجایی که خود نیز، چندان اشتیاقی برای دنبال کردن این ماجرا نداشت حرف ما را پذیرفت و قید این کار را زد.
احساس میکنم که خدا ما را خیلی دوست داشته که برایمان اتفاق بدی را رقم نزد، چراکه این داستان میتوانست در نهایت منجر به فاجعهای بزرگ و جبران نشدنی بشود حداقل یکی از ماها رو و یا هر سه مونو روانی کند... برای همین بعد از آن، من و فربد و حسام هر سه تصمیم گرفتیم تا بیخودی به مسائل ماورایی ورود پیدا نکنیم. شما هم همین کار رو انجام دهید، بیخیال این حکایتها شوید.
- داستان کوتاه
- ۳۹۲