- جمعه ۹ شهریور ۹۷
- ۲۰:۳۸
هنوز بچههای هم سن و سال من مشغول بازی فوتبال و گذراندن ایام جوانی بودند که من وارد بازار کار شدم.
نه اینکه ارتباطم با دوستان قطع شود، که اتفاقا به لحاظ وضعیت محل کارم که نزدیک خانه بود، بیشتر میتوانستم با دوستان باشم. علت اینکه در اوج جوانی مشغول به کار شدم، مشکلات خانوادهام بود. پدر پیرم که یک عمر خرج من و مادر و دو خواهرم را بر دوش کشیده بود، دیگر نا توان تر از آن بود که بتواند مخارج قریب الوقوع جهیزیه خواهرانم و مخارج تحصیل مرا بپردازد. این بود که کمک خرج خانه شدم.
شاید یک سال بعد بود که روزهای سربازی فرا رسید. روزهایی که مصادف بود با جنگ تحمیلی و من مجبور بودم برای خدمت سربازی راهی جبهههای جنوبی شوم.
حسن آن روزها و خدمت سربازی در ایام جنگ این بود که همه بچهها اعم از فقیر و غنی، خیلی زود با یکدیگر صمیمی میشدیم و خیلی زود به نوعی مراقب هم بودیم تا کمتر کسی آسیبی ببیند.
عجب روزهایی بود آن روزها، گاهی اوقات نگهبانی که میدادیم در دل شب به ناگهان دشمن حمله میکرد و ما مجبور بودیم از خود و سرزمینمان دفاع کنیم. چه روزهایی که دوستانمان جلوی چشمانم توسط دشمن بعثی جان باختند و ما برایشان اشک ریختیم.
در همان روزها بود که بر حسب اتفاق ناصر را در جبهه دیدم. یکی از بچههای محل که قبل از آن بیشتر در حد یک بچه محل همدیگر را میشناختیم، اما همنشینی اجباری با ناصر در جبهه که او به عنوان نیروی داوطلب حضور داشت، روحیه انسانی و جوانمردانه او را برایم بیش از پیش آشکار ساخت.
آن ایام خیلی زود سپری شد و سربازی من به پایان رسید، ناصر هم به دلیل جراحاتی که بر او وارد شده بود با من به عقب برگشت. دوستی من و ناصر اما، حالا ریشهدارتر شده بود.
عصرها که به محل برمی گشتم. ساعتی را با دوستان به حرف زدن میپرداختم و بعد، همین که ناصر پیدایش میشد، همنشینش میشدم. روحیه شاد و بذلهگوی او، یکی از مهمترین دلایل برای قوت رفاقتمان بود.
در یکی از روزها هنگامی که ناصر را دیدم، رد پای غصه در چهرهاش پیدا بود. علت را که پرسیدم گفت:
- چند روز قبل شوهر خواهرم فوت کرد. حالا هم نگران خواهرم هستم که در اوج جوانی بیوه شده است وهم اینکه برای خواهرزادهام که دختر بچهای دو ساله است، ناراحتم.
غم ناصر غم من بود. در همین یک سال رفاقتمان، بارها و بارها به خانهشان رفته بودم و از همین رو آن قدر با خانواده شان ارتباط پیدا کرده بودم که عزایشان، مرا نیز عزادار کند. به همین خاطر تقریبا در تمام مراسم سوم و ختم و هفت و چهلم شوهر خواهر ناصر، بیشترین مسئولیت را به عنوان یک غریبه بر دوش کشیدم.
آن یکی دو ماه، مرا کاملا به یک عضو خانواده آنها تبدیل کرد. پدر و مادر ناصر(که چند سال پیش هر دو از پی هم نزد خدا رفتند) مرا مانند پسر خود میدانستند و روز به روز محبتشان به من بیشتر میشد. از سوی دیگر، خواهرزاده ناصر، «بهارک» که حالا یتیم شده بود، از آنجا که کودکی بسیار حساس و شیرین زبان بود، دل مرا نیز مانند بقیه میسوزاند.
او که ظاهرا عزیز پدر مرحومش بود، در همه روزهای عزای پدرش، بدون اینکه بداند قضیه چیست، فقط بابا... بابا میکرد و چشم به در داشت. زخم جگر این بچه آن قدر عمیق بود که هر کس، غریبه و آشنا، تلاش میکرد به طریقی او را شادمان سازد.
در این میان بهارک، نسبت به من، هم محبت بیشتری ابراز هم صمیمیت افزونتری را حس میکرد. از نظر من، همین که این دختر بچه دو ساله شیرین زبان یتیم شده بود، کافی بود تا دلم برایش بسوزد. مضاف بر آن، شاید به این خاطر که من در آن یک ماه- چهل روز، بیشتر اوقاتم را در خانه پدری ناصر میگذراندم، ناخودآگاه فرصت بیشتری برای سر و کله زدن با آن دخترک شیرین زبان داشتم. اکثر روزها، همین که بهانه پدر مرحومش را میگرفت، او را به پارک میبردم. هر وقت به خانهشان میرفتم، حتما چیزی برای او میخریدم و عجیب این بود که بهارک در کنار من آرامشی را که گم کرده بود مییافت.
در آن روزها یکی دوبار از زبان ناصر شنیدم که: «رضاجان زحمت نکش، بهارک بدعادت میشه!»
من اصلا معنی این حرف ناصر را نمیفهمیدم تا اینکه حدود چهار ماه پس از فوت پدر بهارک، مادرش «نازنین» که یک هفتهای بهارک را به خانه پدربزرگ پدریش برده بود، هنگامی که مرا دید گفت:
- آقا رضا تورو خدا قسم این قدر ما رو خجالت ندین، از شما چه پنهون، این بهارک طوری به شما انس گرفته که در این یک هفته که شما رو نمیدید، کارش شده بود فقط گریه. آخر سر هم از ترس اینکه مبادا بچه مریض بشه، زودتر از موعدی که در نظر داشتم از پیش پدربزرگش برگشتم!
آن روز بود که تازه متوجه قضیه شدم. من که در این چند ماه تلاش میکردم نقش دایی مهربان را برای او بازی کنم. در تصور کودکانه او، تجسم پدرش را پیدا کرده بودم!
هنگامی که متوجه این حقیقت شدم، به دو علت سعی کردم ارتباطم را با بهارک کم کنم. نخست آنکه مبادا بهارک از جانب من ضربه روحی دوم را بخورد و بعد اینکه خدای ناکرده دیگران و خصوصا ناصر در مورد من فکر دیگری نکنند. به همین خاطر ارتباطم را با آنها کم کردم. در نتیجه بر روابطم با ناصر نیز تاثیر گذاشت. او که قلبش به پاکی آیینهها بود، با این تصور که به قول خودش من از او دلخورم، جویای علت این دلخوری شد.
من که در دوستی با ناصر، همیشه یکرنگ بودم، بعد از کلی مقدمهچینی علت را گفتم، وقتی حرفم را شنید خندید و گفت: عجب حرفی میزنی رضا! تو فقط برای اینکه مردم این طوری فکر نکنند و آن طوری فکر نکنند، هم دل یک بچه را میشکنی و هم میخوای دوستیتو با منو کمرنگ کنی؟ فکر نمیکنی داری اشتباه میکنی؟
شاید حق با او بود. در هر صورت با حرفهای او قانع شدم و بار دیگر مانند برادر ناصر پا به آن خانه گذاشتم.
در این میان مادرم مثل همه زنهای دنیا دیده نظرش چیز دیگری بود: «پسرم مواظب باش، نکنه این عادت تبدیل به دلبستگی بشه!»
مادر درست میگفت، او دقیقا همان چیزی را که من حتی در آیینه نمیدیدم، در خشت خام دیده بود! آری، من کم کم داشتم به دیدن نازنین عادت میکردم!
از سوی دیگر برای اینکه مبادا در دوستیم با ناصر مرتکب خطا بشوم، مدام با وجدان خود در جنگیدن بودم.
در یکی از روزها، مادر ناصر که مرا واقعا همچون پسرش میدانست، صمیمانه گفت:
- رضاجان، تو مثل پسر منی، فکر نمیکنی زیاد از حد به بهارک توجه داری؟ من نگران این هستم که دخترم هم از این روابط آسیب ببینه!
در نظر من، همه چیز تمام شده بود. من تصمیم گرفته بودم با نازنین ازدواج کنم. این را اولین بار به ناصر گفتم. او هم گفته بود: «من این رو حس کرده بودم. ولی هیچ وقت اظهار نظری نمیتوانم بکنم. به این خاطر که تو دوست منی و ترسم اینه که اگه حرفی بزنم، برداشت دیگری بکنن. با همه اینها، در نظر من، اول نازنین و بعد نظر پدر و مادر تو شرطه! چراکه اصلا دلم نمیخواد خانوادهات فکر کنن ما تو رو قاپ زدیم!»
ناصر درست میگفت. موقعی که قضیه را با مادرم در میان گذاشتم. ابتدا همین فکر را کرد. اما وقتی قانعش کردم که خودم به نازنین علاقه مند شده ام، کوتاه آمد و فقط گفت:
- ببین پسرم، آرزوی هر مادری اینه که عروسش، عروس اول پسرش باشه، باهمه اینها من به انتخاب تو اعتراض نمیکنم، چرا که اولا اون دختر بچه بیگناه و ناز با علاقهای که به تو داره، در زندگی خوشبخت میشه و بعد هم خدا رو چه دیدی! شاید نازنین از صد تا دخترهای این دوره زمونه و عروس نشده بهتر باشه، این طوری که تا الان نشان داده، نازنین زن قدرشناسیه، پس امیدوارم خوشبخت بشه!
موقعی که پاسخ مادرم را شنیدم، آنقدر خوشحال شدم که همان روز به خانه ناصر رفتم و در حضور او و خانوادهاش صریح و رک از نازنین تقاضای ازدواج کردم. نازنین کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- آقا رضا من و شما به قدر کافی از هم شناخت پیدا کردهایم و نیازی نیست که همدیگر رو به هم بشناسیم. من فقط یک شرط دارم، یا بهتر است بگویم درخواست و آن اینکه در مورد بهارک خیالم راحته که شما با اون مثل پدر خودش رفتار میکنین، اما خانواده تون چی؟ فکر میکنین اونا به راحتی من و فرزندم رو به عنوان عروس و نوهشان میپذیرند؟
او را قانع کردم که مادرم دوستش دارد. و بعد من نیز شرطم را برایش گفتم:
- پدر و مادر من به تنها پسرشان که من باشم نیاز دارند. شما فقط یادتان باشه که من، زندگی زناشویی خودم رو با دنیا عوض نمیکنم، ولی دنیا رو با پدر و مادرم عوض میکنم.
وقتی نازنین تعهد داد که بپذیرد من، هم شوهر او باشم و هم فرزند خانواده، آن موقع همه چیز حل شد و ما ازدواج کردیم.
* * *
چه زندگی شیرینی داشتیم. تصور خیلیها این بود که من، پس از یکی دو سال اگر از همسرم هم خسته نشوم از بچهاش گریزان میشوم، اما تصور همه اشتباه بود. چراکه من، پنج سال بعد حتی موقعی که دو فرزند خودمان هم به دنیا آمده بودند، فقط خدا میداند که بهارک را نیز از آنها بیشتر دوست داشتم. این را بیش از همه خود نازنین میدانست که میگفت: «من خوشبخت ترین زن دنیا هستم که شوهری مثل تو دارم»
و من نیز، نزد خدا شاکر و پیش همه به خصوص ناصر رو سفید که خواهر او را خوشبخت کرده بودم. بازی روزگار اما هنوز نوبتش به کوی زندگی ما نرسیده بود که آن هم از راه رسید:
بیش از بیست سال گذشت. بیست سالی که سراسرش، خبر خوش و شادمانی، خوشبختی، صبر و صبوری نبود، که مانند تمام زندگیها، هم روزهای خوب داشت و روزهای تلخ...
من به لحاظ مالی چندان روبراه نبودم. بگذارید صادقانه بگویم، حقوق و درآمدم حتی آن قدر نبود که بتوانم یک زندگی معمولی را به خوبی و راحتی تامین کنم. خودم این را میدانستم که بقیه بچهها خیلی عالی تر از بچههای من زندگی میکنند. می فهمیدم که همسرم صبور است و مشکلی ندارد و مرا با بزرگواریاش، تحمل میکند. آری همه اینها را میدانستم. با این حال زندگیمان آنقدر شادی داشت که مشکلات مالی محلی برای مطرح شدن پیدا نمیکرد.
در این میان، من خشنود از این بودم که به دختر همسرم یعنی بهارک که خدا شاهد است برایم فرقی با بچههای خودم نمیکرد، کمتر از بقیه نرسیدهام. همین که او موفق شد به دانشگاه پزشکی راه پیدا کند، خسته نباشیدی بود که شنیدم. آری، همه چیز روبه راه بود تا این که اتفاقی که نباید رخ میداد به وقوع پیوست.
* * *
پس از سالها دوندگی و کار کردن پولی جمع کرده بودم و قصد داشتم تا بالاخره بعد از یک عمر اجارهنشینی خانهای کوچک و نقلی بخرم. اما درست در همان زمان بیماری قلبی مادرم بروز پیدا کرد و باید فورا عمل جراحی باز میکرد... خواهرانم هرکدام از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردند و گفتند که پولی ندارند. این را هم بگویم که هزینه این جراحی بسیار بالا بود... دیدن پدر و مادر پیرم، در آن وضعیت برایم قابل تحمل نبود. این بود که در همان وهله نخست دست آنها را گرفتم و به خانه خودم آوردم. خوشحالیم این بود که همسرم نازنین به همان تعهد سالها قبل پایبند است. او طوری با مهربانی نسبت به پدر و مخصوصا مادر من رفتار میکرد که باعث سربلندی من بود، اما درست زمانی که به نازنین گفتم تا قصد دارم پولی را که برای خرید خانه کنار گذاشتهام را خرج عمل مادرم کنم، به ناگهان عوض شد و بعد از چند روز علنا به من گفت: «تصمیمت رو بگیر رضا... یا من یا پدرو مادرت. من نمیتونم به خاطر چند سال بیشتر زنده موندن این پیرزن، کل آینده سه تا بچههامون رو خراب کنم و دوباره آواره مستاجری باشم.»
ابتدا فکر کردم شوخی میکند. اما وقتی دیدم حرفش جدی است، برایش توضیح دادم که من چارهای جز نجات جان کسی که به من جان بخشیده است را ندارم. گفتم که من نمیتوانم در خانهای زندگی کنم که با مرگ مادرم درست شده است و... همه اینها را گفتم اما نازنین قبول نکرد. باور نمیکنید؟ به خدا قسم فقط چند روز تحمل کرد و بعد که دید من مادرم را در بیمارستان برای عمل بستری کردهام مرا بر سر دوراهی قرار داد و گفت: یا خونه بخر یا طلاق!
تعهد سالهای قبل را به رویش آوردم که گفت: من یه چیزی گفتم. ولی حالا دیگه اون روزا گذشته، شرایط الان فرق میکنه... من نگران آینده سه تا بچهمون هستم که روز به روز دارن بزرگ میشن...
و من بیآنکه به رویش بیاورم که خودم مسبب خوشبختی دخترش بودم، او را آزاد گذاشتم تا تصمیم بگیرد و وی تصمیمی را گرفت که هرگز باورم نمیشد: طلاق!
موقعی که بهارک خبر را شنید کم مانده بود سکته کند. ساعتها نزد مادرش نشست و اشک ریخت. اما نازنین فقط این را میپذیرفت، که من برای او خانه بخرم.
بیچاره پدر و مادرم که وقتی از ماجرا باخبر شدند، از شدت غصه کم مانده بود که آب شوند که من به آنها گفتم موضوع چیز دیگری است.
هر طور بود نازنین طلاقش را گرفت. روزی که داشت میرفت فقط همین را گفتم که:
- من اصلا از تو انتظار ندارم جواب محبتهای منو با محبت بدی. من از تو ایراد نمیگیرم که چرا نمک نشناسی کردی. من هیچ انتظاری از تو ندارم. فقط دلم برات میسوزه، چون مطمئن هستم که یک روز پشیمون میشی و اون موقع دیگه خیلی دیر شده!
اکنون چهار سال از جدایی من و نازنین میگذرد. خدا را شکر مادرم صحیح و سالم است و سلامتیاش را بازیافته و سایهاش بر سر من است، در این مدت نتوانستم برای بچههایم خانه بخرم و هنوزهم مستاجر هستم. در طول این ایام جدایی، بهارک و دو فرزندم گاهی اوقات نزد نازنین هستند و گاهی وقتها پیش من!
خیلیها منتظر بودند و هستند که من همسر دیگری انتخاب کنم. من اما، باقیمانده عمرم را تصمیم دارم فقط وقف فرزندانم کنم. اول از همه بهارک و بعد دو فرزندمان... آری من حتی نازنین را نفرین هم نکردم. فقط دلم از این میسوزد که او، خیلی راحت همهمان را بدبخت کرد. همین!
- داستان کوتاه
- ۴۲۱