داستان اوج غرور

  • ۰۱:۲۳

این‌که می‌گویند فلانی «طاقت خوشی رو نداره»، کاملا حقیقت دارد. من این واقعیت را با تمام وجود در زندگی‌ام لمس کرده‌ام. بگذارید همه چیز را از اول برای‌تان بگویم؛ ما یک خانواده چهار نفره کاملا خوشبخت بودیم. پدر و مادرم که هر دو تحصیلکرده و استاد دانشگاه بودند، برای رفاه و پیشرفت من و برادرم از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کردند. آنها همه شرایط را طوری فراهم می‌کردند که من و برادرم جز درس خواندن به چیز


دیگری فکر نکنیم. ما یک گروه شش نفره شامل سه دختر و سه پسر از فامیل بودیم که برای کنکور و قبولی در دانشگاه درس می‌خواندیم. جزوه و کتاب درسی به هم قرض می‌داریم و بزرگ‌ترین هدف‌مان زدن فک یکدیگر و آوردن رتبه خوب در کنکور بود. بعد از یکسال استرس و بی خوابی کشیدن و روزی پانزده ساعت درس خواندن بالاخره روز کنکور فرا رسید. بیش از همه بچه‌ها من به نتیجه کارم مطمئن بودم و می‌دانستم با یک رتبه‌ای عالی در کنکور پذیرفته خواهم شد اما راستش خودم هم هیچ تصور نمی‌کردم که با یک رتبه‌ای دو رقمی آن هم در دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شوم. قبولی من آن هم با چنین رتبه‌ای حسادت بچه‌های گروه‌مان را برانگیخت علی‌الخصوص که به جز من و یکی دو نفرشان که آن هم در دوره شبانه دانشگاه‌های تهران پذیرفته شده بودند، بقیه برای ادامه تحصیل باید به شهرستان‌های نزدیک تهران می‌رفتند. خوب می‌دانستم که بچه‌ها از شدت حسادت دل‌شان می‌خواهد چشم‌هایم را از کاسه در بیاورند. دختر عمویم می‌گفت: «ما همش کنار هم بودیم و با هم درس خوندیم. پس چطور شد که تو با این رتبه قبول شدی و من بیچاره باید برم شهرستان؟!» و یا پسر دایی‌ام می‌گفت: «من هم اگه پدر و مادرم جز اساتید بهترین دانشگاههای معتبر بودن حتما با این رتبه قبول می‌شدم!» خلاصه هر کسی چیزی می‌گفت، اما من در مقابل این سمپاشی‌ها، دلیلی برای دفاع کردن از خودم نمی‌دیدم چون خوب می‌دانستم که برای رسیدن به هدفم چقدر تلاش کرده‌ام! پدر و مادرم که از موفقتیم بسیار خوشحال بودند به مناسبت قبولی دخترشان جشن بسیار مفصلی گرفتند و همه فامیل را دعوت کردند. آن روز را هرگز فراموش نمی‌کنم. تا جایی که می‌توانستم به پشت کنکوری‌های فامیل و اعضای گروه‌مان، فخر می‌فروختم و هیچ تصور نمی‌کردم... ادامه این حکایتی را که برای‌تان می‌‌نویسم را بخوانید...

بدون اغراق می‌گویم که جز بهترین دانشجوهای دانشگاه‌مان بودم؛ نمونه و درسخوان! اگر همین‌گونه پیش می‌رفتم بطور حتم می‌توانستم برای تحصیل در خارج از کشور بورسیه بگیرم، اما صدافسوس که همه چیز آن‌گونه که دوست داشتم پیش نرفت و من درست زمانی که در نقطه اوج بودم با سربه زمین خوردم! آنقدر از دانشجوی نمونه بودنم باد به غبغبم افتاده بود که به هیچ کس محل نمی‌گذاشتم. اگر هرکدام از اعضای گروه‌مان که همگی دختر خاله و پسر دایی و... بودند تماس می‌گرفتند و یا می‌خواستند مرا ببینند با تندی جواب‌شان را می‌دادم و می‌گفتم: «من نمی‌تونم وقت با ارزشم رو برای آدمایی مثل شما هدر بدم!» آری، من که روزی دختری مهربان و فهمیده بودم حالا تبدیل به یک موجود خودخواه و مغرور شده بودم که جز پدر و مادرم همه از من فراری بودند. حتی برادر کوچکم گاهی می‌گفت: «خواهرجون، قبل از این‌که بری دانشگاه خیلی مهربون بودی اما الان یه جوری شدی. دیگه حتی نمی‌شه باهات حرف زد. آخه مگه قبولی تو دانشگاه آنقدر پز و افاده داره؟!» و من در جوابش می‌گفتم: «می‌‌دونی بدون سهیمه با رتبه هشتاد تو کنکور قبول شدن یعنی چی؟ من یه نابغه‌ام، یه مغز طلایی دارم که به واسطه اون می‌تونم به یه نخبه جهانی تبدیل بشم. با این وجود اون وقت تو انتظار داری که با آدمای پایین‌تر از خودم نشست و برخاست داشته باشم؟!»

*         *         *

آری، این‌گونه بود که همه آدم‌های اطرافم را به نوعی از خودم می‌رنجاندم. چهار ترم از تحصیلم می‌گذشت و من که همچنان بر اسب غرور سوار بودم، عاشق شدم! منی که حتی چند دقیقه صحبت تلفنی با کسی که به قول خودم از من پایین‌تر بود و از «آی‌کی‌یو» بهره‌ای نبرده بود را کسر شان خودم می‌دانستم، هیچ گمان نمی‌کردم روزی عاشق کسی شوم که به مراتب از هر نظر از من پایین باشد... حال حکایت چه بود.

با «فرهاد» در مسیر دانشگاه آشنا شدم. هر روز بعد از دانشگاه برای بازگشت به خانه سوار اتوبوس‌های BRT می‌شدم و بعداز پیاده شدن در ایستگاه اتوبوس تجریش پیاده به سمت خانه می‌‌رفتم. همه کسانی که در تهران زندگی و کار می‌کنند می‌دانند که در ساعات شلوغی روز، یعنی زمانی که مدارس و اداره جات و دانشگاهها شروع به کار می‌کنند و یا کارشان تمام می‌شود، بهترین راه برای رهایی از ترافیک نفس گیر این ساعات، استفاده از وسایل نقلیه عمومی مثل مترو و یا اتوبوس‌های تندرو است. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یعنی با وجود داشتن اتومبیل که پدر به مناسبت قبولی‌ام در دانشگاه برایم خریده بود اما باز هم ترجیح می‌دادم که راحت‌تر و بی‌‌دردسرتر به دانشگاه بروم و برگردم. در همین رفت و آمدها بود که فرهاد را دیدم. او جوانی زیبا و جذاب بود که داخل پل عابر می‌ایستاد و فیلم‌های روز دنیا را می‌فروخت!! اوایل هیچ توجهی به او نداشتم یعنی اصلا او را نمی‌دیدم اما کم کم به دیدن او که به نرده‌های پل تکیه می‌زد و خیره نگاهم می‌کرد، عادت کردم. زودتر از آنچه فکرش را بکنم دلم پیش چشمان آبی و خوش حالت این پسرک یک لاقبا! سرخورد. خب، چه می‌شود کرد؟ کار دل است دیگر! اولین بار این فرهاد بود که جسارت به خرج داد و نزدم آمد و حرف دلش را زد. او از عشقی که به من داشت می‌گفت، از این که در تمام این روزها با وجود سرما و گرما فقط به عشق دیدن من آنجا می‌ایستاده! نمی‌دانم چرا، اما شنیدن این حرف‌ها قند در دلم آب کرد. چون شاید تا به حال کسی این حرف‌ها رو به من نگفته بود، این چنین بی‌‌ظرفیت شدم. تا به خودم بجنبم، دیدم که من هم به او علاقه‌مند شده‌ام، خیلی راحت و به همین سادگی! در برابر فرهاد دیگر آن دختر مغرور و نخبه نبودم. او حالا دیگر دنیای من بود و اگر یک روز نمی‌دیدمش و صدایش را نمی‌شنیدم، دیوانه می‌شدم! من، دختری که توانایی‌های تحصیلی‌ام زبانزد بود و در دانشگاه، یک دانشجوی ممتاز بودم و مایه مباهات خانواده‌ام، حالا در برابر فرهاد، که حتی دیپلمش را هم نگرفته بود! همچون بره‌ای رام و مطیع بودم که بی‌‌چون و چرا حرف‌هایش را می‌پذیرفتم. با آمدن فرهاد زندگی‌ام رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. من که پیانو می‌نواختم، تمام فضای خانه را به عشق او پر از نغمه‌های شوپن و بتهوون می‌کردم. فرهاد که پا به زندگی‌ام گذاشت، تازه فهمیدم که زندگی جز بیداری‌های شب امتحان و خرخوانی زیبایی‌های دیگری هم دارد؛ پارتی‌های مختلط، رقص و پایکوبی و سیگار و...! از آنجایی که خانواده‌ام به من اعتماد کامل داشتند و بعد از قبولی در دانشگاه آزادم گذاشته بودند، پرس‌وجو و نظارتی بر رفت و آمدهایم نداشتند و من خیلی راحت می‌توانستم همراه فرهاد باشم. اولین باری که به مخدر لب زدم در یک مهمانی بود. آن روز عصر در خانه یکی از دوستان فرهاد کنار هم جمع بودیم. فرهاد سیگار بلندی را روشن کرد و به سمتم گرفت و گفت: «یه پک بزن، حالت رو خوب می‌کنه. نترس مثل شیشه و کراک و این جور‌ات و آشغالا نیست که اعتیادآور باشه. ما تریپ سنتی کار می‌کنیم، زدیم تو کار حشیش! تو این دوره و زمونه که همه از این چرت و پرتای مزخرف می‌کشن، حشیش حکم کیمیا رو داره. در ضمن چون گیاهی هم هست هیچ عوارضی نداره!» تا به آن روز هرگز حتی جرات حرف زدن از مواد مخدر را هم نداشتم اما آن روز به واسطه اعتماد به نفسی که فرهاد به وجودم ریخت، شجاع شدم و سیگار را گرفتم. فرهاد لبخندی زد و گفت: «فقط یه پک بزن!» و سپس یادم داد که چگونه دود حشیش را در ریه‌هایم نگه دارم. پدر و مادرم همیشه، ما را از آوردن نام مواد مخدر نهی کرده بودند، اما آن روز وقتی پک‌های بیشتری به آن سیگار که پر از حشیش بود زدم، سرخوشی تمام وجودم را پر کرد و به این نتیجه رسیدم که مواد مخدر همیشه هم مضر نیستند و می‌توانند حس و حالی تازه به ارمغان بیاورند! خوب به خاطر دارم که آن روز پس از چند پک از سیگار حشیش، احساس سرخوشی و دگرگونی کردم.

*         *         *

گذر زمان به شدت برام کند شده و صداها و رنگ‌ها را برجسته‌تر و قوی‌تر حس می‌کردم. احساس به وجود آمده از آن مخدر آنقدر برایم شیرین بود که با خنده به فرهاد گفتم: «این ماده واقعا جالبه، احساس می‌کنم مغز و بدنم دیگه از من پیروی نمی‌کنن!» آنقدر حشیش برایم لذت بخش شده بود که به محض این‌که فرهاد سیگاری تعارف می‌کرد آن را مشتاقانه می‌کشیدم. یکی دو ماه که گذشت دیگر نمی‌توانستم صبر کنم که فرهاد حشیش تعارفم کند. در حالی که به او پول می‌دادم تا برام حشیش بیاورد می‌گفتم: «نمی‌‌دونم چرا بزرگ‌ترا انقدر از حشیش نفرت دارن؟ دلم می‌خواد اونقدر حشیش بکشم که ساعت‌ها نشئه بمونم!» فرهاد هم در جواب حرف‌هایم می‌خندید. تقریبا یکسال از اولین روزی که حشیش کشیدم می‌گذشت. حالا دیگر مصرف مواد مخدر برایم از حالت تفریحی خارج شده بود. هر روز صبح با بدبختی خودم را از رختخواب بیرون می‌کشیدم و به پارک خلوتی که نزدیک خانه‌مان می‌رفتم و یک سیگار حشیش می‌کشیدم. حالا دیگر برای رسیدن به نشئگی نیاز به مقدار مصرف بیشتری داشتم. آنقدر مصرفم بالا رفته بود که فرهاد هم نگرانم شد بود و می‌گفت: «تو دیگه خیلی داری زیاده‌روی می‌کنی دختر!» و من در جوابش می‌گفتم: «می‌‌بینی که چقدر ظرفیتم بالاست. من یه دختر قوی هستم و هر وقت بخوام ترک می‌کنم. تو هم نگرانم نباش و هر چقدر ازت حشیش خواستم بی‌‌معطلی برام بیار!» دیگر آن دانشجوی نمونه نبودم و این تعجب همه اساتید و همکلاسی‌هایم را برانگیخته بود. خودم اما ککم هم نمی‌گزید. هر بار که پدر و مادرم درباره وضعیت تحصیلی‌ام سوال می‌کردند، لبخند با شکوهی نثارشان می‌کردم و می‌گفتم: «اوضاع کاملا روبراهه!» من حالا تبدیل به یک دروغگوی حرفه‌ای هم شده بودم. خیلی راحت پدر و مادرم را می‌پیچاندم و بعد از دانشگاه همراه فرهاد به خانه دوستانش می‌رفتیم و همراه با دختران و پسران دیگری که آنجا جمع می‌شدن حشیش می‌کشیدیم و... می‌خوردیم.

حالا دیگر تعداد غیبت‌هایم زیاد شده بود و نمراتم هر روز کمتر و کمتر می‌شد، با این وجود اما با زرنگی تمام پدر و مادرم را فریب می‌‌دادم و هر طور شده حقیقت را از آنها مخفی می‌کردم و خودم را به عنوان دانشجوی ممتاز نشان می‌دادم. پدر و مادرم هم، که حتی در خواب هم نمی‌دیدند دخترشان معتاد شده باشد، بی حالی و کسالت و آشفتگی‌ام را به پای سنگین شدن درس‌هایم می‌گذاشتند! حالا دیگر حشیش که هر بار برای گرفتنش باید کلی پول به فرهاد می‌دادم و خواهش و تمنا می‌کردم، به جزئی از زندگی‌ام تبدیل شده بود و توان نداشتم آن را کنار بگذارم. من که همواره از سلامتی بدنی فوق‌العاده‌ای برخوردار بودم، حالا همیشه مریض و بدحال بودم و دست و پاهایم سرد سرد بودند. شاید باورتان نشود اما هر روز از فرط سرفه از خواب بیدار می‌شدم و بالش را جلوی دهانم می‌گرفتم تا پدر و مادرم از سرفه‌های وحشتناکم بیدار نشوند! با این وجود، اما این تمام ماجرا نبود، من که روزی به نخبه بودنم افتخار می‌کردم حالا به لطف این مخدر دچار فراموشی می‌شدم و در یادگیری درس‌هایم مشکل داشتم. دیگر نمی‌دانستم چطور رفتارهای مشکوکم را برای پدر و مادرم توجیه کنم. می‌دانستم با کمی کنکاش خواهند فهمید ماجرا از چه قرار است و آبرویم نزد آنها خواهد رفت. دیگر درس و دانشگاه و هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت و این‌گونه شد که قید خانواده و درس را زدم و از خانه فرار کردم و به خانه مجردی یکی از همان دخترانی که در مهمانی‌های مختلف با او آشنا شده بودم رفتم. باور می‌‌کنید، باورش برای خودم هم دشوار بود اما در آن لحظات به تنها چیزی که فکر می‌کردم آزادی برای مصرف مواد بیشتر بود. پدر و مادر و برادرم و موفقیت‌هایی که به دست آورده بودم، را اصلا به خاطر نمی‌آوردم. دلم می‌خواست جایی را داشته باشم که بدون ترس و واهمه بتوانم حشیش بکشم و نشئه شوم. درست زمانی که تصور می‌کردم از تمام قید و بندها رها شده‌ام و می‌توانم هر طور که دلم می‌خواهد زندگی کنم، خداوند به دادم رسید و نگذاشت بیش از پیش به دره نیستی سقوط کنم... آن شب در خانه پونه غوغایی بود. فرهاد به افتخار فرار من از خانه مهمانی گرفته و همه دختران و پسرانی که در این مدت با هم آشنا شده بودیم را دعوت کرده بود. من هم بی‌‌خیال و فارغ از این‌که چه بر سرم آمده و قرار است بیاید، تند و تند سیگار حشیش می‌کشیدم. نمی‌دانم چندمین سیگار بود اما ناگهان سرعت ضربان قلبم به شدت بالا رفت به نحوی که لباسم هم تکان می‌خورد! حسابی ترسیده بودم. از فرهاد خواستم با اورژانس تماس بگیرد اما او بی توجه به حال من گفت: «یه کم تحمل کنی بهتر می‌شی. اگه به اورژانس تلفن بزنم پای پلیس میاد وسط و همه‌مون رو می‌گیرن!» چند دقیقه‌ای صبر کردیم اما هر لحظه بدتر می‌شدم. تمام بدنم گر گرفته بود و احساس می‌کردم که قلبم در حلقومم می‌تپد! فرهاد که خودش هم ترسیده بود فوری مرا سوار ماشین کرد و جسم نیمه جانم را جلوی در خانه مان انداخت و زنگ خانه را زد و خودش به سرعت از آنجا دور شد. پدرم با صدای زنگ در، تا جلوی در خانه آمد و مرا که دید فریاد کشید... من هم دیگر چیزی نفهمیدم.

*         *         *

پدر و مادرم می‌گویند: «همش کار خدا بود که زنده موندی. اون شب وقتی جلوی در خونه پیدات کردیم فوری به اورژانس زنگ زدیم. قلبت 196 بار در هر دقیقه می‌زد و این یعنی فاجعه! تا به بیمارستان برسیم تو دیگه کاملا بیهوش شده بودی. بردنت اتاق I.C.U دکترا می‌گفتن مغزت بی حس شده. چند هفته‌ای بیمارستان بودی و بعد از مرخص شدنت بردیمت به یه منطقه خوش آب و هوا تا سلامتی‌ات رو به دست بیاری. چند هفته گذشت و تو با بدنی ناتوان و بی‌‌حس در حال برگشت به زندگی بودی در حالی‌که نمی‌دونستی چه زمانی باید غذا بخوری یا بخوابی؟ به تدریج مغز بی حس تو، شروع به کار کرد و کم کم یادت افتاد که چه اتفاقی افتاده! تو در شرایطی بودی که داشتی می‌مردی، اما هیچ کدوم از اونایی که این بلا رو سرت آورده بودن حتی سراغی ازت نگرفتن. هر چند ما هم مقصر بودیم. ما باید آگاهتر می‌بودیم و رفتارهای تو رو به حساب درس و دانشگاه نمی‌ذاشتیم و برای این‌که ثابت کنیم پدر و مادر روشنفکری هستیم، آزادی بی‌‌حد و حصر رو بهت هدیه نمی‌دادیم!» آری، این‌گونه بود که رقص با شیطان را تجربه کردم و بابت کسب این تجربه بهای گزافی هم پرداختم. زحمات پدر و مادرم را برای بازگشتم به زندگی، هرگز فراموشم نخواهد شد. با بازگشت به تهران و خانه مان، مصمم شدم که زندگی‌ام را همان طور که نابود کرده بودم، دوباره بازسازی کنم. با تمام توانم به مطالعه دروسی که در آنها مردود شده بودم پرداختم. صدای آثار بتهوون دوباره فضای خانه را پر کرد. با این وجود اما همیشه آثار جراحتی را که از رقص با شیطان برداشتم، با خود حمل خواهم کرد. توانایی حافظه‌ام هنوز اختلال دارد و گاهی پشت اشیای متحرک، صفحه‌های خیالی می‌بینم که میراث شوم مواد مخدر است. زخم‌های پشتم که هنوز درد می‌کند، داغ ابدی آتشی است که روزی با آن به آسمان می‌رفتم! همه کسانی که روزی بابت رتبه آوردنم به آنها فخر می‌فروختم به ملاقاتم می‌آمدند و به من ترحم می‌‌کردند... در جواب‌شان چیزی نداشتم که بگویم چون این خودم بودم که اجازه دادم رویاهایم بر فراز ابری از دود شیرین، پرواز کنند.

اما فرهاد را هیچ‌وقت نمی‌‌بخشم، از او شکایت کردم، پلیس او را دستگیر کرد... دیگر نمی‌‌دانم که چه بر سر او آمد، اما من رضایت ندارم، او آن شب داشت مرا می‌‌کشت...


bsj sajjad
این کوتاه بود؟
رزمنده ..
سلام مومن. جزاکم الله خیرا


جالب بود...
متاسفانه خیلی از دانشجویان نخبه را به بهانه های مختلف از راه به در می کنند....و این به خاطر اینه که طرف یا خیلی ساده است و اجتماعی نیست و یا اینکه فکر می کنه زرنگه و فریب نمی خوره...



عاقبتتون به خیر به حق حضرت ابوتراب
یا علی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan