داستان کوتاه گل فروش

  • ۰۱:۳۸

آن روز هم مثل همیشه از کار روزانه خسته بودم و درگیری مختصر با یکی از همکارانم هم بیش از پیش مرا کلافه کرده بود. دوست داشتم زودتر به خانه برگردم، یک مسکن بخورم و تا صبح فردا از جایم تکان نخورم. با عجله رانندگی می‌کردم. به همین خاطر وقتی به چهار راه نزدیک خانه رسیدم و عدد تایمر چراغ راهنما را خواندم، حسابی عصبانی شدم.


سرم را که به شدت درد می‌کرد، به فرمان اتومبیل چسباندم و چشم‌هایم را برای لحظه‌ای بستم. برای لحظه‌ای احساس آرامش کردم که صدای ضربه به شیشه ماشین، مرا از جا پراند. در ابتدا ترسیده بودم و از این‌که یک نفر آرامش چند لحظه‌ایم را به هم زده بود به شدت عصبی بودم. سرم رو بلند کردم و با خشم به دختر بچه‌ای که کنار پنجره ایستاده بود نگاه کردم. لبخند دخترک روی لب‌هاش خشکید. بی‌‌آن‌که فکر کنم، با عصبانیت گفتم: «من به بچه‌های گدا پول نمی‌دم. برو...» اشک توی چشم‌هاش حلقه شد. با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت: «من گدا نیستم. گل فروشم...» تازه نگاهم به گل‌های توی دستش که داشت پلاسیده می‌شد افتاد. خواستم چیزی بگم که او با گوشه آستینش چشم‌هاش رو پاک کرد و از من دور شد. خواستم در ماشین را باز کنم و صدایش کنم که صدای بوق ماشین پشت سری مرا متوجه سبز شدن چراغ راهنمایی کرد. ناچار حرکت کردم و از دخترک دور شدم، اما تصویر نگاه غم زده اش و شکوفه لبخندی که بر لبش پرپر شده بود، لحظه‌ای از جلوی چشم‌هایم دور نمی‌شد.

هر چه کردم نتوانستم به سمت منزل بروم. وجدانم ناراحت بود... اولین دور برگردان را دور زدم و دوباره به سمت چهار راه برگشتم. ماشین را پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، اما هر چه گشتم دختر گل فروش را ندیدم. از پسر بچه‌ای که در گوشه‌ای فال می‌فروخت سراغ دخترک را گرفتم. با بی‌‌تفاوتی شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «امروز اولین بار بود که این جا اومده بود. فال نمی‌خوای خاله؟...» سری تکان دادم و خواستم بروم که یاد اشتباه چند دقیقه قبل افتادم. برگشتم و از کیفم یک اسکناس درآوردم و به پسرک دادم. دستی بر سرش کشیدم و به سمت ماشین رفتم. کمی که دور شدم صدایی را از پشت سرم شنیدم. پسرک فال فروش بود. آرام گفت: «اوناهاش خاله. اونجاست.» به امتداد انگشت ظریفش که درختی را نشان می‌داد نگاه کردم. می‌شد از پشت درخت روسری آبی رنگش را دید. از او تشکر کردم و به سمت درخت رفتم. دخترک کنار جوی آب نشسته بود. سرهایش را روی زانوهایش گذاشته بود و اشک می‌ریخت. از خودم عصبانی بودم، هر چند که کمی هم به خودم حق می‌دادم و فکر می‌کردم که نباید با کمک به این کودکان، به این معضل دامن زد. با این حال اصلا دوست نداشتم یک کودک معصوم رو از خودم برنجونم. کنارش نشستم. دستم را روی سرش کشیدم و آروم گفتم: «من رو ببخش خانم کوچولو! من قصد نداشتم شما رو ناراحت کنم. ولی خب...» سرش را بالا گرفت. صورت قشنگی داشت. هر چند که گونه‌هاش از سرما سرخ شده بود، اما چشم‌های درشت و مشکیش مثل چشم‌های غزالی زیبا بود. از نگاه معصومش سرزنش می‌بارید. با بغض و خیلی مودبانه گفت: «مگه هر کسی که سر چهار راه می‌ایسته گداست؟! من فقط می‌خواستم گل‌هام رو بفروشم...» به گل‌هاش که در جوی آب افتاده بود و با جریان آب دور می‌شد نگاه کردم. خجالت زده جواب دادم: «من که عذرخواهی کردم. حالا هم پول گل‌هات رو...» نگذاشت حرفم تمام بشه. با دلخوری و خیلی محکم گفت: «من گدا نیستم خانم! از کسی هم صدقه قبول نمی‌کنم.» و بعد بلند شد و به راه افتاد. دنبالش به راه افتادم و بلند گفتم: «پس حداقل صبر کن برسونمت...»

*         *         *

با اصرار زیاد سوار ماشین شد تا او را به خانه برسانم. هنوز دلخور بود. سرش را پایین انداخته بود و گاه گاه، صدای هق هق او سکوت حاکم بر فضا را می‌شکاند. تمام حواسم به او متوجه بود. ناگهان برقی در نگاهش درخشید و بعد سرش نقطه‌ای در خیابان که از آن دور می‌شدیم رو تعقیب کرد. سرعت ماشین رو کم کردم و گفتم: «چیزی می‌خوای؟...» مظلومانه رو به من کرد و گفت: «ممنونم. من همین جا پیاده می‌شم» و بعد به سرعت در ماشین رو باز کرد و به سرعت پیاده رو دوید. نتوانستم بر کنجکاوی‌ام غلبه کنم. ماشین رو خاموش کردم و آروم پشت سرش حرکت کردم. با سرعت به قنادی انتهای خیابان نزدیک شد و پشت ویترین مغازه ایستاد. به اطراف نگاهی انداخت. دست در جیب کاپشنش برد و آرام پول‌های مچاله شده توی جیبش را درآورد و یواشکی شمرد و بعد داخل مغازه رفت. فکر کردم که هوس شیرینی کرده است. دلم می‌خواست رفتار نادرستم را جبران کنم. گوشی موبایلم را از جیبم بیرون آوردم و به سرعت شماره روی تابلوی مغازه را گرفتم. «سلام آقا! همین الان یک دختر کوچولو وارد مغازه شما شد. هر چه می‌خواهد به او بدهید و پولی که به شما می‌دهد را قبول نکنید. من خودم تمام مبلغ را پرداخت می‌کنم.» و بعد وارد مغازه شدم و به آقایی که گوشی تلفن را به دست داشت اشاره کردم. او هم لبخندی زد و به نشانه تایید سری تکان داد.

دخترک که پشت ویترین، کیک‌های تولد ایستاده بود متوجه من شد. خودم رو بی‌‌تفاوت نشان دادم. به سمت سبد آجیل‌ها رفتم و گفتم: «آقا لطفا نیم کیلو از این به من بدهید.» دخترک آرام و مظلومانه، پول‌هایش را در مشتش فشرد. به سمت مغازه‌دار رفت. پول‌هایش را به او نشان داد و گفت: «آقا با این پول میشه اون کیک رو خرید؟» و بعد به کیک صورتی رنگ توی یخچال که به شکل گل بود اشاره کرد و ادامه داد: «اگه نیست بگید. من ناراحت نمی‌‌شم!» فروشنده پول‌ها رو از دخترک گرفت و به آنها نگاهی کرد و گفت: «بله خانم کوچولو! این پول کافیه...» چشم‌های نگران دخترک خندید. بعد مرد شیرینی فروش به سمت یخچال رفت و کیک را در آورد و خواست آن را در جعبه بگذارد که دخترک با خجالت ادامه داد: «می‌‌شه لطفا روش بنویسید، مامان جان تولدت مبارک!» چشم‌های من و مرد شیرینی فروش در هم گره خورد. مرد آب دهانش را قورت داد و با لبخندی گفت: «حتما! فقط همین؟!» دخترک فکری کرد. چشم‌هایش برقی زد و با لبخند گفت: «اگه میشه بنویسید از طرف دخترت مریم!» مرد چشم کش داری گفت و به آشپزخانه رفت. مریم نگاهی به من کرد و با بزرگواری لبخند مرا با لبخندی پیروزمندانه پاسخ داد. مرد شیرینی‌فروش جعبه را به دستان مریم که از سرما خشک شده بود داد و شمعی را هم بر روی آن گذاشت. دخترک با نگرانی گفت: «اما من...» مرد نگذاشت مریم حرفش را بزند و با جدیت گفت: «ما در این مغازه به همه افرادی که کیک می‌خرند یک شمع هم هدیه می‌دهیم.» مریم با خوشحالی به سمت در حرکت کرد. مرد شیرینی فروش به دنبال او رفت و به او کمک کرد که در را باز کند و بعد با احترام گفت: «از خریدتان متشکرم. لطفا باز هم تشریف بیاورید.» دخترک به او نگاه کرد و لبخندی زد و از مغازه بیرون رفت. به سمت مغازه دار رفتم. کیف پولم را بیرون آوردم و گفتم: «آقا ممنون! چه قدر شد؟» و مغازه‌دار مصمم جواب داد: «من که گفتم. پول کافی بود.» می‌دونستم که پول مریم برای خرید حتی یک شیرینی هم کافی نیست چه برسه به آن کیک. با تحیر به مرد نگاه کردم و او هم با لبخند سری تکان داد.

از مغازه خارج شدم و به دنبال دخترک گشتم. او را دیدم که با یک جعبه بزرگ شیرینی از روی پل هوایی عبور می‌کرد. خواستم به دنبالش بروم که متوجه جرثقیل پلیس شدم که داشت ماشین مرا با خود می‌برد. ناخودآگاه به سمت ماشین دویدم.

الان دقیقا یک سال از آن زمان می‌گذرد. گاهی به آن قنادی سر می‌زنم و به امید آمدن دختری با چشم‌های درشت مشکی یک کیک صورتی به شکل گل رو سفارش می‌دهم. به نیت دیدن دوباره او، از پسر فال فروش فالی می‌خرم و در پشت تمام چراغ‌های قرمز به دنبال دختری مغرور و مهربان می‌گردم که برای خرید کیکی برای روز تولد مادرش، گل‌های کودکی‌اش را به حراج گذاشته است... دختری که شاید اسمش مریم باشد و یا شاید نام هر گل زیبای بهشتی دیگری...


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan