- شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
- ۱۳:۰۰
از وقتی که شانزده سالم شد، بهزاد پسرعمهام به من ابراز علاقه میکرد و حتی چندباری هم به اتفاق خانوادهاش به خواستگاری من آمد، آن زمان خانوادهام کم بودن سنم را بهانه کردند و بعد هم که وارد دانشگاه شدم به بهانه ادامه تحصیل از وصلت با بهزاد سرباز زدم.حقیقتش این است که کوچکترین علاقهای به بهزاد نداشتم.خانوادهام هم چندان دل خوشی از او نداشتند، اما انگار بهزاد دست بردار نبود.به همین جهت تصمیم گرفتم که خیلی راحت و منطقی حرف دلم را به او بزنم.بهزاد پس از شنیدن صحبتهایم خیلی منطقی ضمن عذرخواهی برایم آرزوی موفقیت کرد.از آن به بعد هم هیچ حرفی در این باره نزد.دو سال بعد فرخ برادر یکی از دوستان دانشگاهیام مرجان، طی رفت و آمدهای خانوادگی ما، از من خواستگاری کرد.از آنجایی که من هم از وی خوشم آمده بود، پاسخ مثبتم را اعلام کردم و قرار مراسم عروسی را گذاشتیم.
روزها به خوبی از پس هم میگذشتند و شب عروسی فرا رسید.حوالی ساعت هفت بعدازظهر اکثر مهمانها آمده بودند و قرار بود تا نیم ساعت دیگر عاقد هم از راه برسد.بهزاد همان ابتدای مراسم با رویی خوش نزد ما آمد و با لبخند به هر دونفر ما تبریک گفت.بعد هم به سمت بقیه مهمانان رفت.فرخ از ماجرای بهزاد با خبر بود.به همین دلیل از برخورد منطقی بهزاد بسیار خوشش آمد و گفت که باید آدم فهمیدهای باشد.
ده دقیقهای از ساعت هفت گذشته بود که فرخ به طرف دستشویی رفت، اما وقتی مدتی گذشت و خبری از وی نشد به طرف دستشویی رفتم.درب قفل بود و صدای فرخ از داخل آن به گوش میرسید:
- ساناز در قفل شده، من اینجا گیر کردم، وقتی داخل شدم کلید از بیرون روی در بود، اما الان در قفل شده. نگاهی به در دستشویی انداختم اما اثری از کلید ندیدیم.کمی بعد بیش از نیمی از مهمانان، کنار در دستشویی جمع شدند و هریک به شیوهای درصدد بازکردن آن برآمدند.اما هیچ یک از آنها موفق به این کار نشدند.فرخ از عصبانیت به در میکوبید و فریاد میکشید.
پانزده دقیقهای به همین منوال سپری شد، ولی در باز نشد.فرخ پشت در به انتظار نشسته بود. در همان زمان عاقد که از دوستان پدر فرخ بود از راه رسید.
حالا همه سعی میکردند فرخ را از آنجا بیرون بیاورند تا خطبه عقد جاری شود.اما انگار در خیال باز شدن نداشت که نداشت.
عقربههای ساعت از هشت گذشته بود که عاقد گفت باید به مراسم دیگری برود و اگر تا چند دقیقه دیگر در باز نشود میرود.این حرف باعث شد که پدرم بیشتر عصبانی شود و بهزاد را کنار بکشد و با صدای بلند فریاد بزند که: من که میدونم قفل شدن در دستشویی و گم شدن کلید اون کار خودته، چرا دست از سر ساناز برنمی داری؟ حالا که چی؟ فکر کردی با این کار الان من میام تو رو جای فرخ پای سفره عقد میشونم؟
- این چه حرفیه دایی؟ من برای چی باید چنین کاری بکنم؟ من یه زمانی از ساناز خوشم میآمد، اما وقتی فهمیدم که او مرا مثل برادرش دوست دارد، فکر ساناز را از سرم بیرون کردم و الان هم مثل خواهر دوستش دارم، پس چه دلیلی داره که نخواهم عروسی خواهرم سر نگیره؟
- برو بچه این حرفها رو برای من نزن.
بهزاد تا خواست جوابی بدهد، عمه شهرزاد و همسرش به میان آمده و شروع به مشاجره با پدر کردند. کمکم دعوای آنها داشت شدت میگرفت. گروهی از مهمانان جانب عمه شهرزاد را گرفتند و گروهی دیگر طرف پدر را... چیزی نمانده بود که مراسم به کلی از حالت طبیعی خارج شده، عاقد بساط خود را جمع کند و برود.جالب اینجا بود که بستگان فرخ هم با دیدن این صحنه فیلشان یاد هندوستان کرد و در میان خودشان شروع به گلهگذاریهای گذشته کردند. به این ترتیب مراسم عروسی من و فرخ تا مرز نابودی کامل پیش رفت.با دیدن آن وضعیت با گریه به اتاقی رفتم و در دل با تمام وجود از خدا خواستم تا کمکم کند.
انگار نزد خدا خیلی عزیز بودم که تنها چند دقیقه بعد، سر و صدای زیادی شنیدم و در پی آن فرخ را در چارچوب اتاق، جلوی خود دیدم.ابتدا باور نکردم و فکر کردم که خیالاتی شدهام، به همین دلیل با سرعت به سمت او رفتم و روبهرویش قرار گرفتم. فرخ ابتدا لبخندی تحویلم داد و سپس گفت:
- همین الان کلید دستشویی پیدا شد و در باز شد.
با کنجکاوی فراوان پرسیدم:
- کلید کجا بود؟ دست بهزاد بود؟
- نه بابا بیچاره بهزاد... کلید رو میثم نوه عموی شیطونت برداشته بود.
- میثم؟ همین میثم کوچولوی خودمون؟
- آره، وقتی که من میرم دستشویی شیطنت بچگانهاش گل میکنه و میاد در رو قفل میکنه و کلید رو هم برمیداره، دیدی که درب هم از این آهنیهای بزرگ بود و حتما باید قفلساز مییومد... اول به روی خودش نمیاره، اما بعد که میبینه همه دعواشون شده میترسه و میاد کلید رو میده و اعتراف میکنه، بیچاره الان داره از مامانش یه کتک سیر نوشجان میکنه... حالا عزیزم بیا بریم سر سفره عقد که عاقد حسابی دیرش شده... همراه فرخ به سمت مهمانان رفتم. اصلا انگار نه انگار که چند دقیقه قبل این آدمها باهم دعوا میکردند، چراکه همه مشغول روبوسی باهم بودند و پدر هم در کنار عمه و شوهر عمه و بهزاد مشغول معذرتخواهی از یکدیگر بودند. تنها چیزی که ترحمم را جلب کرد دیدن صحنه کتک خوردن میثم از مادرش در گوشه سالن بود و...
امروز که این خاطره را برای شما خوانندگان تعریف میکنم دو سال و نیم از آن روزها میگذرد و من و فرخ زندگی خوبی داریم، اما هنوز هم که هنوز است، پس از گذشت دو سال و نیم، ماجرای عروسی ما نقل محفل خانوادههایمان است.
- داستان کوتاه
- ۳۴۳