داستان کوتاه غربت نشین

  • ۰۰:۳۸

سرم رو به شیشه اتوبوس تکیه داده و در افکار خودم غرق بودم. فکر کرایه خانه آخر ماه، فکر قرعه‌کشی وام خانوادگی، فکر این ترافیک که انگار خلاص شدن ازش ممکن نبود و هزارها هزار فکر ریز و درشت دیگر... به همین مسائل فکر می‌کردم که صدای آرام پیرزنی که کنارم نشسته بود مرا به خود آورد. با مهربانی گفت: «خسته‌ای دخترم؟ اگه می‌خوای بخواب! به ایستگاه که رسیدیم بیدارت می‌کنم.» با لبخند مختصری جواب دادم: «نه مادر، خسته نیستم. فقط از ترافیک کلافه شدم.» خنده‌ای سر داد و ادامه داد: «این که غصه نداره عزیزم. ان‌شاءا... تنت سالم باشه...» گفتم: «ان‌شاءا... شما هم سلامت باشید.» آه بلندی کشید. فهمیدم که دلش خیلی لبریز شده. با تعجب که نگاهش کردم، متوجه شدم که او هم دلش برای حرف زدن تنگ شده.»


نیشخندی زد و گفت: «ان‌شاءا... هیچ وقت گرفتار غربت نشی....» و ادامه داد: «من تازه دیپلم گرفته بودم که در شهرستان با یکی از هم شهری‌هایم ازدواج کردم. هم محلی بودیم. یک دل نه صد دل عاشق هم شده بودیم. چه دردسرها کشیدیم تا خانواده‌ها به این وصلت رضایت دادند. مجبور شدم جلوی پدرم بایستم. بیست ویک سالم نشده بود که دخترم متولد شد. روزگار آن قدر به کامم شیرین بود که خیال نمی‌کردم هیچ وقت، هیچ کسی بتونه این همه خوشبختی رو از من بگیره... خدا دختر قشنگی بهم داده بود که دل همه فامیل رو برده بود. شوهرم هم مثل پروانه دورم می‌گشت. هنوز یک ماه از تولد دخترم نگذشته بود که حالم بد شد. تب وحشتناکی داشتم. تمام بدنم می‌لرزید و هر روز هم حالم بدتر می‌شد.»

خانم مسن که به اینجا رسید به صورت من نگاه کرد تا مطمئن بشه اشتیاقی به شنیدن حرف‌هایش دارم یا نه؟ بعد لبخندی زد و ادامه داد: «آن روزها اوضاع خیلی فرق می‌کرد. تو کل شهرستان ما بیشتر از یک بیمارستان درست و حسابی نبود.» همه زن‌های فامیل می‌گفتند: «آل گرفتتش.» طفلی مادرم گوله‌گوله اشک می‌ریخت. بقیه هم سیر، نخ می‌کردند و به در و دیوار اتاق آویزان می‌کردند تا بلکه «آل» فراری بشه... گاهی از شدت تب و لرز از حال می‌رفتم و از دور و برم بی خبر می‌شدم. شوهرم پریشان بود. بالاخره به هر زحمتی که بود من رو به شهرستانی در مرکز استان رساند. هر چه فامیل گفتند که زن زائو تا چهل روز نباید از خونه بیرون بره و آل می‌بردش، او به این حرف‌ها گوش نداد. من رو به بیمارستان رسوند. دکتر خیلی عصبانی شد و کلی سرش داد و بیداد کرد که چرا دیر رسوندینش و حالا باید ببریدش تهران.»

پیرزن آه بلندی کشید و ادامه داد: «امان از غربت! درد و مرض یک طرف و نداری هم یک طرف دیگر... به تهران که رسیدیم، برای هزینه بیمارستان واقعا مشکل داشتیم. دکتر یک شب تو بیمارستان نگه‌ام داشت. وقتی متوجه شد که اوضاع مالی روبه‌راهی نداریم، کمی رفت توی فکر... خیلی آدم خوبی بود. به شوهرم گفت: «تهران کسی رو دارید؟» شوهرم کمی فکر کرد و جواب داد: «بله آقای دکتر!» تعجب کردم. چون من آشنایی در این شهر شلوغ سراغ نداشتم. با این حال سکوت کردم. دکتر رو به همسرم کرد و گفت: «برای خانمت هفت تا آمپول می‌نویسم که باید یک روز در میان تزریق بکنه. اگر قول می‌‌دی طبق دستورالعمل، دارو رو مصرف بکنه و در این مدت هم تغذیه و رسیدگی خوبی داشته باشه، مرخصش می‌کنم که ببریش خونه. اما باید درتهران بمانی تا از سلامتیش مطمئن بشیم. نباید شهرستان بری. ممکنه دوباره حالش بد بشه و تا دوباره به تهران برسه کار از کار بگذره.»

انگار دنیا را به شوهرم داده باشند. کلی تشکر کرد و با دکتر رفت تا مدارک ترخیص را آماده کنه. وقتی برگشت ازش پرسیدم: «ما که کسی رو اینجا نداریم. چی گفتی به دکتر؟» تازه فهمیدم منظورش از آشنا، عموی من هست. عمویی که ما از ترس همسرش و غرغرهاش، چند ساله از دم در خونه‌اش هم رد نشده بودیم. بنده خدا از وقتی من یادمه هرسال پنهان از چشم زنش به ما عیدی می‌داد.»

*         *         *

به چهره پیرزن نگاه کردم. دیگر برایش مهم نبود به حرف‌هایش گوش می‌دهم یا نه؟ با حسرتی عمیق به صندلی جلویی خیره شده بود. بین هر چند جمله، آه عمیقی می‌کشید و سری تکان می‌داد. گاهی هم اشکی در ته چشمانش می‌دوید که از پشت عینکش درشت‌تر به نظر می‌رسید.

ادامه داد: «اما چاره‌ای نبود. باید به خانه عمویم می‌رفتم. از همان لحظه اول که زن عموم در را باز کرد، به جای سلام گفت: «وا! تو اینجا چه کار می‌کنی؟!» اما شوهرم که دیگر حسابی ناامید و خسته بود، در حالی که زیر بغل من را گرفته بود گفت: «برایتان می‌گم زن عمو. اجازه بدهید بیاییم داخل.» و به زور خود را داخل خانه چپاند. اما برعکس، عمویم تا ما را دید گل از گلش شکفت و کلی قربان صدقه‌مان رفت... از همان شب اول صدای دعواهای‌شان بلند شد. می‌شنیدم که زن عموم می‌گه: «مگه اینجا مسافرخونه است؟ آن هم نه یک روز، نه دو روز، چهارده روز. مریض‌خانه که باز نکردم. اصلا اگر بچه‌هایم مریض شدند چه؟» همین حرف‌ها باعث شد که آمپول اول را به جای دو روز بعد، تنها یک روز بعد تزریق کنم و آمپول سوم و چهارم را هم در یک روز. از دیدن روی عمویم شرمنده بودم. چند روزی بود که به خاطر ما سرکوفت می‌شنید. این بود که به جای این‌که دو روزی یک آمپول بزنم، روزی دو آمپول تزریق می‌کردم تا هر چه زودتر شرم را از سر عمویم کم کنم. راستش از شوهرم هم خجالت می‌کشیدم. به خاطر من خیلی تو خرج و دردسر افتاده بود. دلم برای دخترم هم تنگ شده بود. می‌خواستم هر چه زودتر به خانه برگردم و بغلش کنم. از طرفی دیگه از وقتی که فاصله تزریق‌ها کم شده بود، حالم هم به سرعت رو به بهبود بود. تبم پایین آمده بود و لرز نداشتم. بعد چهار روز که آخرین آمپول هم تمام شد، همسرم خیلی اصرار کرد که یک شب دیگر هم بمانیم و فردا بعد از ویزیت دکتر، به شهرمان برویم... اما اصلا دلم نمی‌خواست، که حتی یک ساعت بیشتر هم در خانه عمویم بمانم... حتی اکراه داشتم برای خداحافظی به آن خانه برگردم. همان روز عصر، پس از شنیدن منت‌های زن عمویم، به شهرمان رفتیم. پدرم گوشت قربانی کرده بود. مادرم که باورش نمی‌شد دیگر مرا سرپا ببیند از خوشحالی گریه می‌کرد. همه خوشحال بودیم و زندگی دوباره به ما روی خوش نشان داده بود.

*         *         *

دو سال بعد بود که خانواده همسرم شروع کردن به کنایه زدن که از تنها عروس‌شان توقع دارند برای‌شان یک نوه پسر بیاورد و چراغ خانه‌شان را روشن نگه دارد. آخه مادرشوهرم همیشه می‌گفت: «دختر عروس مردمه، پسر چشم و چراغ خونه است.» هر چند دیگر از بچه‌دار شدن می‌ترسیدم، اما وقتی دیدم شوهرم هم دلش یک پسر می‌خواهد کوتاه آمدم. ولی خواست خدا چیز دیگری بود. من دیگر نتوانستم بچه‌دار بشوم. خیلی دوا و دکتر کردیم و در آخر پیش همان پزشکی رفتیم که در تهران جان من را نجات داده بود. او آب پاکی را روی دست‌مان ریخت و گفت: «به خاطر حجم زیاد چرک خشک‌کنی که در مدت کوتاه مصرف شده، به برخی اندام داخلی صدمه جدی وارد شده و من دیگر هرگز نمی‌توانم بچه‌دار شوم.» بعد از آن، یکی دو سالی هم نذر و نیاز کردم تا بلکه خدا به فریادم برسد، اما بی‌‌فایده بود. همسرم تحت فشار خانواده‌اش و شاید هم به بهانه اصرارهای پدر و مادرش مرا طلاق داد، تا پسردار بشود. اما دلش برای من سوخت و اجازه داد که دخترم با من زندگی کند. پدرم هم با این‌که بعد از ازدواجم، مدام می‌گفت: «شوهرت پسر خوبی است. قدرش را بدان!» اما یاد قدیم‌ها افتاده بود و روزی هزار بار به من می‌گفت: «چه قدر گفتم نکن! حالا دیدی! تو روی من واستادی و هر چه گفتم به خرجت نرفت! حالا حقته!» تمام مدت به این فکر می‌کردم که ممکنه حق با پدرم باشه و در تمام این سال‌ها تنها من بودم که عاشق شوهرم بودم و به همین خاطر خیال می‌کردم او هم مرا دوست دارد.

بالاخره طاقت نیاوردم و یک روز صبح با دخترم به تهران آمدم و غربت‌نشین شدم. آن زمان‌ها، خیلی قدیم‌ها چون دیپلم داشتم زود کار پیدا کردم. اما خیلی سختی کشیدم تا زندگی‌ام رو...»

*         *         *

پیرزن به اینجا که رسید سرش را بلند کرد. سراسیمه به اطراف نگاهی انداخت. گوشه روسریش رو پشت عینکش برد و اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: «فکر کنم رسیدم مادر! من باید اینجا پیاده بشم. خدا نگهدار دخترم.» تا آمدم حرفی بزنم بین جمعیت پنهان شد و مرا با یک دنیا سوال تنها گذاشت. می‌خواستم بپرسم دخترش کجاست؟ همسرش چه شد؟  خودش دوباره ازدواج کرد؟ زن عمویش را بخشیده؟ اصلا نامش چیست؟ اما فرصتی برای پرسیدن هیچ کدام از این سوالات نبود. او رفت و من بدون این‌که بدانم کدام ایستگاه هستم و آیا به مقصد رسیده‌ام یا از آن دور می‌شوم، دوباره سرم را به شیشه اتوبوس تکیه دادم و فکر کردم چه قدر دلم برای خانه کوچکم تنگ شده است...


حصین درگ
عالی...
راستی ی سوال داستانا شاهکار خودتونه؟
سلام دوست عزیز.
راستش این داستان رو یکی از دوستانم بهم داد تا داخل وبلاگ قرار بدم.خودم هم فعلا درگیر یه داستان بسیار بسیار زیبا و غم انگیز هستم که بعد از تکمیل داستان حتما داخل وبلاگ قرار میدم.
« جاهل »
چقدر غم انگیز بود...
حصین درگ
بی صبرانه منتظر داستان شما هستم ؛ موفق و پیروز باشید!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan