- جمعه ۱۶ آذر ۹۷
- ۲۰:۱۰
حوالی ساعت ده و نیم بود که از باشگاه بیرون زدم و بعد از یک ساعت ورزش سخت شروع کردم به قدم زدن... همان طور که داشتم میآمدم وارد یکی از فرعیهای خیابان نواب شدم و با اینکه پاسی از شب گذشته بود به دلیل اینکه روزهای پایانی زمستان بود، تعداد زیادی از مردم مشغول خرید عید بودند...
هنوز در حال و هوای ورزش بودم که ناگهان صحنهای نظرم را به خود جلب کرد... ابتدا فکر کردم که دچار اوهام شدهام، اما وقتی که درست دقت کردم متوجه شدم که خبری از اوهام نیست... بله! زنی جوان در حالی که کیف دستی بزرگ و شیکی را در دست گرفته بود مورد تهاجم دزدی نقابدار قرار گرفته بود... دزد نقابدار با تلاش و سختی سعی میکرد تا کیف را از دست زن بیرون بکشد، اما زن با تمام وجود در تلاش بود تا اجازه ندهد کیف از نزدش رها شود... با دیدن این صحنه نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که تعدادی از مردم یا بی تفاوت نسبت به این ماجرا به سرعت در حال عبور هستند و یا تعدادی دیگر بدون آنکه دخالتی بکنند نظاره گر صحنه هستند...
با این وضعیت با خود گفتم که:
- عجب دوره و زمونهای شده... نگاه کن ببین هیچ کسی حاضر نیست وسط بیاید و به زن کمک کند... حتما میترسند که بیخودی شب عید خود را درگیر نکنند و یا احیانا مورد تهاجم مرد نقابدار قلدر قرار نگیرند.
با این فکر بلافاصله دست به کار شدم و خود را وسط مهلکه انداختم و به کمک دختر جوان شتافتم...
دزد نقابدار که حالا تلاشش را برای به دست آوردن کیف زن به اوج خود رسانده بود با دیدن من تمرکزش را از دست داد و خیره به من شد... این وضعیت به من فهماند که احتمالا با دزد با سابقهای سر و کار ندارم و برای همین بلافاصله مشت خود را گره کردم و در صورت مرد فرو بردم...
دزد از شدت ضربه نقش بر زمین شد، دختر جوان هم در اثر این زد و خورد نقش بر زمین شده بود و من وقتی که خیالم از بابت زن راحت شد دوباره به سمت مرد که میخواست از جایش بلند شود هجوم بردم و چند ضربه دیگر هم نثارش کردم تا اینکه مرد در نهایت از شدت ضربهها بیهوش شد و بر روی خاکروبهها نقش بر زمین شد...
حالا خیالم از بابت آقا دزده راحت شده بود و برای همین از روی مرد بلند شدم و به سمت دختر جوان رفتم و گفتم: شما حالتون خوبه خانوم؟
اما زن که حسابی نگران و مستاصل بود داشت گرد و خاک حاصل از زمین خوردنش را از روی لباسهایش پاک میکرد و در همان حال رو به من کرد و گفت:
- بله خیلی ممنون... از لطف و محبت شما خیلی سپاسگزارم.
- خواهش میکنم من که کاری نکردم... ولی دزد قلدری بود... شانس آوردید که من پونزده ساله ورزش رزمی میکنم، وگرنه الان خودم هم نقش بر زمین شده بودم.
دختر در جواب من تنها به لبخندی بسنده کرد، اما من ادامه دادم:
- اجازه بدید زنگ بزنم پلیس بیاد و دزد رو دستگیر کنه
زن با شنیدن نام پلیس به وضوح چشمانش گرد شد و با دستپاچگی پاسخ داد:
- پلیس؟ پلیس برای چی؟ نه لازم نیست... اون که نتونست کیف من رو بد زده... ماجرا هم که ختم به خیر شد... دیگه برای چی به پلیس زنگ بزنیم؟
از پاسخ دختر حسابی تعجب کردم و گفتم:
- یعنی چی خانوم؟ بالاخره این آدم به شما حمله کرده بود و میخواست کیف شما رو بزنه... حتما تا الان هم کیف نفرات دیگهای رو هم زده و یا توی برنامش بوده و هست که کیف قاپی کنه... نمیشه که همین طوری ولش کرد.
دخترک اما هر لحظه بر میزان اضطرابش افزوده میشد و خود را آماده رفتن کرده بود که گفت:
- نه آقا، گفتم که نیازی نیست.
در همین لحظه چراغ گردان ماشین پلیسی از دور به چشم خورد و زن با دیدن پلیس کنترل خود را از دست داد و فریادزنان رو به من کرد و گفت:
- لعنت به شما... بهتون گفتم که نیازی به پلیس نیست... ببینید چیکار کردین؟ برای چی سرتون به کار خودتون نیست؟ اصلا به شما چه ربطی داشت این قضیه؟
ناباورانه در حال شنیدن حرفهای زن بودم که او بلافاصله نگذاشت من حرفی بزنم و به سرعت در انتهای خیابان راهش را گرفت و شروع به دویدن کرد... چند قدمی دنبال او رفتم، اما زن خیلی زود خود را در کوچه پس کوچههای آنجا گم کرد و من به ناچار به سمت دزد که بیهوش روی خاکروبهها افتاده بود رفتم و جوراب نازک زنانهای را که روی صورتش کشیده بود را از سرش بیرون آوردم و چهرهاش را دیدم... مرد حدودا سی ساله بود و صورتی نسبتا زخمتی داشت... در همین افکار بودم که پلیس را مقابل خود دیدم... مامور انتظامی با دیدن صحنه نزدیک آمد و گفت: چی شده آقا؟
- چقدر به موقع اومدید جناب سروان... این آقا که صورتش رو با جوراب زنونه پوشونده بود، میخواست کیف یه خانومی رو بزنه که من مداخله کردم و اجازه ندادم این کار صورت بگیره!
مامور پلیس با شنیدن حرفهای من چینی به پیشانیاش انداخت و سپس قدمی به من نزدیکتر شد و گفت:
- الان اون خانوم کجاست؟
با شنیدن این سوال وا رفتم و دستپاچه گفتم:
- تا یه دقیقه پیش همین جا بود... ولی یهو غیبش زد...
- عجب... این آقا که صورتش پوشیده نیست...
- خب من الان جوراب زنونه رو از صورتش برداشتم... اینا... انداختم اون طرف آشغالا
پر واضح بود که پلیس حرف مرا باور نکند، برای همین رو به من کرد و گفت:
- ببین آقای محترم انتظار نداری که من صحبتهای تورو باور کنم؟ اون چیزی که من الان دارم میبینم اینه که یه مردی در اثر مشت و ضربه بیهوش افتاده روی تل آشغال و یه نفر دیگه هم بالا سرشه.
- جناب سروان این چه حرفیه؟ میتونید از مردم بپرسید.
این را که گفتم خودم نگاهی به اطراف انداختم و تازه متوجه شدم حتی یک نفر از آدمهایی که در آن لحظه آنجا بودند دیگر حضور ندارند و رفتهاند... باید حدس میزدم که آدمهای گرفتار در شب عید حوصله دردسر و یا آمدن به کلانتری را ندارند و برای همین رفتن را بر ماندن ترجیح دادند... برای همین خودم حرفم را تصحیح کردم و گفتم: من دروغ نمیگم جناب سروان.
پلیس اما به جای آنکه پاسخی به حرفم بدهد بلافاصله رو به افسر دیگر کرد و گفت:
- ستوان ناصری این آقا بازداشت هستن... شما هم فوری زنگ بزن آمبولانس بیاد مصدوم رو ببره بیمارستان.
با شنیدن کلمه بازداشت باعصبانیت رو به افسر کردم و گفتم:
- بازداشت چیه آقای محترم؟ من خودم وکیل پایه یک هستم
و در حالیکه داشتم کارت وکالتم را از کیف بیرون میکشیدم و به افسر نشان میدادم ادامه دادم:
- انگار خوبی به مردم نیومده... ظاهرا منم باید مثل بقیه فقط نگاه میکردم یا اینکه راهم رو کج میکردم و میرفتم...
- داد نزن آقا... خوبه حالا خودت وکیلی... اگر چیزی که شما داری میگی راست باشه توی دادگاه تبرئه و آزاد میشی.
فکر اینکه در روزهای آخر عید با هزار و یک کار عقب مانده بیفتم دنبال این ماجرا و اثبات بیگناهیام برایم حکم کابوس را داشت... برای همین از قدرت جسمانیام استفاده کردم و بلافاصله در یک لحظه غفلت دو افسر پا به فرار گذاشتم...
مامور جوانتر با دیدن این صحنه به سرعت به دنبال من شروع به دویدن کرد و هر لحظه با صدای بلند دستور ایست میداد... اما همان طور که حدس میزدم قدرت جسمی من خیلی بالاتر از مامور بود و ضمن اینکه کوچه پس کوچههای آنجا را هم به خوبی میشناختم، در نتیجه در عرض چند دقیقه توانستم از چنگ مامور فرار کنم...
* * *
فردای آن روز در دفتر وکالتم نشسته بودم و ماجرا را برای شریکم تعریف میکردم... او در حالیکه سرگرم شستن ظرفهای ناهار بود، پس از شنیدن ماجرا از زبان من گفت:
- عجب... واقعا که چه مردمونی شدیم... خوبی به این ملت نیومده... البته به نظر من اون دختر قطعا یه ریگی به کفشش بوده که تا اسم و پای پلیس اومده وسط پا به فرار گذاشته.
- آره... باهات کاملا موافقم.
- البته کار تو هم به نظرم درست نبوده که فرار کردی... تو که میگی اونا کارت وکالتت رو دیدن و احتمالا اسمتون رو یادشونه.
- ای بابا... نیماجان تو که توقع نداشتی شب عیدی خودم رو گرفتار این موضوع الکی بکنم؟ تازه اونا توی تاریکی کارت منو دیدن و بعید میدونم اسم منو کامل دیده باشن.
چند دقیقهای درباره این موضوع با شریکم نیما حرف زدیم و از آنجایی که آن روزها درگیر پرونده پیچیدهای بودم، خیلی زود تا عصر به کلی ماجرا را به دست فراموشی سپردم و سرگرم کار خودم شدم... حوالی غروب هم بیرون زدم و به سمت باشگاه رفتم و درست مانند شب گذشته یک ساعت ورزش کردم و بعد باز هم مثل شب قبل حوالی ده و نیم از باشگاه بیرون آمدم و دقایقی بعد خود را در همان فرعی خیابان نواب که شب گذشته آنجا بودم دیدم... با دیدن آن صحنه دوباره یاد شب قبل افتادم و لحظهای ایستادم... مردم دوباره مانند شب قبل بی تفاوت و با عجله در رفت و آمد بودند... اما در همان لحظات چیزی دیدم که نزدیک بود از ترس سکته کنم...
بله! دوباره در همان جا همان دخترک شب قبل را دیدم که دوباره مورد تهاجم مرد نقابداری قرار گرفته است و دزد درصدد بیرون کشیدن کیف از دست زن است!!!
دوباره همان صحنه... دوباره همان غائله و همه چیز مانند شب قبل بود... برای همین درنگ را جایز ندیدم و مجددا به سمت مرد نقابدار حملهور شدم و با چند ضربه او را نقش بر زمین کردم و او نیز بیهوش عین دیشب بر روی خاکروبهها افتاد... از جایم که بلند شدم به سمت زن رفتم... خودش بود... همان دخترک شب قبل... دیگر یقین پیدا کرده بودم که احتمالا وارد «تونل زمان» شدهام و هرچی فکر کردم منطق این ماجراها را نتوانستم کشف کنم... در همین حال این بار برای اینکه مطمئن شوم به سمت مرد نقابدار رفتم و جوراب زنانهای را که روی سرش کشیده بود را بالا زدم... بله، خودش بود... همان مرد دیشب... اما چطور چنین چیزی امکان داشت؟ او که باید الان در بیمارستان باشد... پس ماجرا چیست... در همین حال به سمت زن رفتم و او با دیدن من گفت:
- ای بابا... بازم که شما هستید.
زن این را گفت و دوباره پا به فرار گذاشت... من اما، این بار دیگر نمیخواستم این زن مشکوک را از دست بدهم، برای همین به جای وقت تلف کردن مانند «سایه»، زن را که داشت به سرعت دور میشد را زیر نظر گرفتم و تعقیب کردم.
زن با گامهای بلند با عجله کوچهها را یکی پس از دیگری طی کرد و سپس سوار ماشین شاسی بلند خود شد و رفت... چیزی نمانده بود تا زن را از دست بدهم، برای همین بلافاصله تاکسی دربست گرفتم و ضمن نشان دادن کارت وکالتم به وی گفتم که هرچقدر پول بخواهد به وی میدهم تا ماشین زن را برایم تعقیب کند... راننده که احساس میکرد مسافر چربی به تور زده است، با روی گشاده قبول کرد و شروع کردیم به تعقیب ماشین...
نیم ساعت بعد، زن ماشین خود را جلوی برج بسیار شیک و بزرگی در شهرک غرب پارک کرد و از آن پیاده شد... به آهستگی به تعقیب زن ادامه دادم تا وی سوار آسانسور شد و من از روی صفحه بالای آسانسور متوجه شدم که او در طبقه چهاردهم پیاده شده است...
چند دقیقهای صبر کردم تا اینکه با احتیاط به طبقه چهاردهم رفتم... از سه واحدی که در آن طبقه بودند، درب آهنی دوتای آنها قفل زده بود، پس مشخص بود که نیستند... برای همین نگاهم را به واحد 1403 دوختم و بعد پایین آمدم و از ساختمان بیرون زدم... فردای آن روز از صبح زود جلوی برج شروع کردم به کشیک دادن... باید هرطور که شده بود ته و توی ماجرا را در میآوردم و برای همین تا حوالی غروب در ماشین صبر کردم تا اینکه با تاریک شده هوا متوجه شدن که همان زن جوان دیشبی سوار بر ماشین خود از پارکینگ بیرون زد...
با دیدن زن احساس خوبی بهم دست داد و بلافاصله شروع کردم به تعقیب کردن زن... او برخلاف شب گذشته به سمت خیابان نواب نرفت و در نهایت ماشین خود را در یکی از خیابانهای کارگر پارک کرد با همان کیف دیشبی چند کوچه را طی کرد...
نگرانی و اضطراب در چشمان زن جوان موج میزد و من با تمام وجود او را زیر نظر داشتم تا اینکه در کمال حیرت وی جلوی کوچه خلوتی ایستاد و بستهای را داخل سطل آشغال انداخت و بعد هم برگشت و رفت... هنوز در شوک چیزی که دیده بودم قرار داشتم و میخواستم تا به سمت سطل آشغال بروم و بسته را بیرون بکشم که ناگهان مردی با عجله به سمت سطل آشغال آمد و بسته را بیرون کشید و سوار بر ماشین شد...
تصمیم گرفتم به تعقیب مرد بپردازم... با خود گفتم که کلید حل این معما باید در دست مرد باشد و با همین نیت به دنبال او راه افتادم...
مرد با سرعت خیابانها را طی میکرد و سپس از شهر خارج شد و در نهایت جلوی یکی از باغستانهای کرج ایستاد و پیاده شد و داخل رفت...
با رفتن او چند لحظهای تمرکز کردم و سپس از دیوار باغ بالا پریدم و به داخل رفتم... چند دقیقه بعد در حالیکه بشکهای را زیر پایم گذاشته بودم به داخل عمارت خالی و متروکه سرک کشیدم و متوجه شدم که مرد مذکور به همراه مرد میانسال دیگری مشغول حرف زدن هستند و کمی آنسو تر هم، پیرمردی دست و پا بسته با طناب روی صندلی است... مردی که بسته را از سطل آشغال بیرون کشیده بود رو به همدست خود کرد و گفت: بالاخره موفق شدیم... نمیدونم چطوری دو شب بد آوردیم... اما در نهایت امشب صاحب پنجاه میلیون پول شدیم.
همدست او در حالیکه نگاه سراسر خشم خود را نثار مرد جوانتر میکرد قمهای از زیر کاپشن خود بیرون کشید و فریاد زد: جواد واقعا فکر کردی من خر هستم؟
مرد جوانتر که حالا فهمیده بودم نام او جواد است رو به دیگری کرد و گفت:
- این کارا چیه؟ متوجه منظورت نمیشم؟
- خوب هم متوجه میشی... تو شب اول که پول رو برداشتی به دختر این پیرسگ زنگ زدی و گفتی پنجاه تا دیگه کمه... دختره هم که نگران جون باباش بوده پنجاه تا دیگه جور میکنه و فردا شب برات میاره... اما تو که این پول زیر دندونت مزه کرده دوباره از دختره طلب یه پنجاه تومن دیگه میکنی و اونم برای بار سوم که امشب باشه این پول رو میاره... بعد هم اون داستان مسخره رو برای من سرهم میکنی که توی این دوشب یه دزد میخواسته کیف دختره رو بزنه و برنامه کنسل شده بود... حتما امشبم بهش دوباره زنگ زده بودی که پول بده، ولی دیگه قبول نکرده بود و تو هم دیدی این بازی رو نمیتونی ادامه بدی تمومش کردی... با این حساب تو تا الان دوتا پنجاه میلیون به جیب زدی و تازه از پنجاه میلیون سوم هم سهم میخوای... یعنی سهم تو از این نقشه شده صد و بیست و پنج میلیون تومن و سهم من فقط بیست و پنج میلیون تومن.
- چرا چرت میگی؟ این دری وریها چیه؟
- خودتم خوب میدونی من چی میگم.
مرد میانسال این را گفت و با قمه به سمت جواد یورش برد و باهم گلاویز شدند... باید کاری میکردم، برای همین فوری از دیوار خود را بالا کشیدم و روی مرد میانسال پریدم...
او که در آن لحظه انتظار کسی را نداشت تمرکز خود را از دست داد و من هم از فرصت استفاده کردم و هردوی آنها را نقش بر زمین کردم... تا آنها میخواستند به خودشان بیایند من دست و پای پیرمرد را باز کردم و از وی خواستم تا زودتر فرار کند...
با رفتن پیرمرد ادامه زد و خورد من با دو سارق کمی بطول انجامید و در نهایت توانستم از مهلکه فرار کنم و سوار ماشین بشوم...
سوار ماشین که شدم یکراست به سمت خانه دخترک رفتم و زنگ زدم... دختر جوان که درب را باز کرد با دیدن من یکه خورد و گفت: بازم که شما هستین؟ چی از جون من میخواهید؟
دخترک این را گفت و میخواست درب را ببندد که ناگهان پیرمرد با همان وضع آشفته در حالیکه با پلیس حرف میزد گفت: نه دخترم... با این آقا کاری نداشته باش... ایشون همان ناجیه من هستن
وارد منزل که شدم همه از اتفاقات گیج بودیم و نمیتوانستیم این معادله چند مجهولی را حل کنیم... اما وقتی پیرمرد رو به دخترش کرد و گفت: ناهید کجاست؟
- از صبح رفته بیمارستان... ظاهرا هر دو تا برادرهای دو قلوش طی حادثهای در دو روز پشت سر هم مجروح شدن و اون رفته بهشون سر بزنه...
تا حدی سرنخ ماجرا را گرفتم و با کنجکاوی پرسیدم:
- ببخشید ناهید کیه؟
- مستخدم و پرستار اینجا.
- اون وقت ببخشید خانوم، ایشون در جریان این بودن که پدر شما رو دزدیدن و گروگانگیرها از تون طلب پول کردن؟
- بله... خب اون همیشه اینجا پیش منه... اتفاقا اون خودش با گروگانگیرها حرف زد و محل قرار رو یادداشت کرد.
با شنیدن این حرف از زبون دختر برایم تمام زاویههای گنگ این ماجرا حل شد و فهمیدم که ماجرا از چه قرار است... برای همین با لبخند رو به دختر و پیرمرد کردم و گفتم:
- بهتره من تا اومدن پلیس اینجا باشم... فکر میکنم بتونم بهشون در روشن شدن ماجرا کمک کنم.
- داستان کوتاه
- ۴۰۴