- پنجشنبه ۲۲ آذر ۹۷
- ۰۹:۳۲
- بچهجون ناسلامتی امروز قراره برای خواهرت خواستگار بیاد، کجا میخوای شال و کلاه کنی؟
- ای بابا، مامان جون خوبه از دو ماه پیش بهت گفته بودم که امروز قراره برم کرج مهمونی خداحافظی دوستم.
- آره پسرم، گفته بودی... ولی خب میبینی که قراره برامون مهمون بیاد.
- مگه میخوان بیان خواستگاری من که حضورم لازمه؟ ماشاا... نسیم خانم، مثل دسته گل اینجا حاضره.
سعید این جمله را به مادر گفت و مشغول لباس پوشیدن برای رفتن به مهمانی بود و مادر هم در حالی که میوهها را میشست پاسخ سعید را میداد.
به قدر کافی دلشوره و استرس داشتم، چرا که حسابی با وحید و خانواده اش رودربایستی داشتم و از چند روز پیش نگران مراسم خواستگاری امشب بودم و مدام فکر میکردم که نکند خدای ناکرده اتفاق بدی رخ دهد. به همین علت با عصبانیت به میان حرف سعید و مادر پریدم و گفتم:
- تورو خدا اینقدر جر و بحث نکنین. مادر جون بذار سعید بره، به اون چیکار داریم؟
با این حرف من گفتگوی مادر و سعید پایان یافت و یک ساعت بعد سعید عازم کرج شد و ما مشغول رسیدگی به امور شدیم.
* * *
هر چه ساعت به هفت بعدازظهر نزدیکتر میشد دلشوره من هم بیشتر شدت میگرفت. ساعت شش بود که پدر هم از راه رسید و خود را برای مراسم آماده کرد. پنج دقیقهای از ساعت هفت گذشته بود و ما همه حاضر بودیم که زنگ در به صدا درآمد و پدر به سمت آن رفت و آیفون را برداشت.
- سلام... بفرمایید خواهش میکنم...
به تبع این جمله، پدر در را باز کرد و به همراه مادر جلوی در ورودی آپارتمان رفتند تا به حکم ادب از آنها استقبال کنند. نمیدانم چرا اینقدر نگران بودم و بیجهت از در آپارتمان خارج شدم تا از طریق پنجره حیاط خلوت داخل پارکینگ را نگاه کنم و سر و گوشی آب بدهم. اما درست در لحظهای که از آپارتمان خارج شدم و به سمت پنجره حیاط خلوت رفتم ناگهان بادی شروع به وزیدن کرد و محکم در آپارتمان را بست.
برای یک لحظه یخ کردم. از ترس نزدیک بود سکته کنم. چرا که با این وضعیت دیگر هیچ کس در خانه نبود و در نتیجه ما همگی پشت در آپارتمان مانده بودیم. با شنیدن صدای قدمهای پدر و مادرم و خانواده وحید که به منزل نزدیک میشدند کم مانده بود قالب تهی کنم و هر صدای قدم درست مانند پتک بر سرم فرود میآمد.
به هر روی چند لحظهای بیشتر طول نکشید که همگی جلوی آپارتمان ظاهر شدند و من با وحید و خانوادهاش احوالپرسی کردم.
- دخترم چرا اینجا وایسادی؟ بهتره بریم داخل.
این جمله را پدر با تعجب به من گفت و قصد داخل شدن را داشت که ناگهان به میان حرفش دویدم و با دستپاچگی گفتم:
- نه... آخه... چیزه... میدونین... من... یعنی... چطوری بگم...
- نسیمجان چرا بریده بریده حرف میزنی؟ چی شده؟
مادر این جمله را گفت و من هم پاسخ دادم:
- طوری نشده... فقط... فقط... در پشت سرم بسته شده و کلید نداریم.
- چی؟
کلمه «چی» را پدر و مادرم همزمان با هم گفتند و من از شرم نگاهم را به پایین دوختم. وضعیت بسیار بدی بود و در دل آرزو میکردم که زمین دهان باز کند و مرا به داخل خود بکشد و یا در همان لحظه از خواب بیدار میشدم و میفهمیدم که همه این وقایع یک خواب بوده است. اما هیچ یک از این آرزوهایم به بار ننشست و همگی در بلاتکلیفی بودیم، تا اینکه پدر وحید سکوت را شکست و گفت:
- حالا اشکالی نداره... اتفاقی است که پیش اومده... میخواهید بریم دنبال کلید ساز؟
- نه الان به پسرم زنگ میزنم که بیاد... رفته کرج مهمونی یکی از دوستانش که قراره سه روز دیگه بره خارج.
پدرم این پاسخ را داد و موبایل پدر وحید «خواستگارم» را گرفت و با سعید تماس گرفت و ماجرا را برایش شرح داد.
- چی؟آخه باباجون من چطوری بلند بشم از کرج بکوبم بیام تهران؟ میدونی تو این ترافیک پنجشنبه شب چقدر طول میکشد.
سعید این را گفت و پدر هم که جلوی خانواده وحید نمیتوانست جواب برادرم را بدهد لبخندی زد و گفت:
- باشه... پس بیا سعید جون منتظرتیم.
تماس قطع شد و به ناچار همگی داخل پارکینگ رفتیم. سکوت مرگباری بر فضا طنین انداخته بود و همگی منتظر برگشتن سعید بودیم، اما خودتان تصور کنید که اگر شخصی بخواهد هفت و نیم بعد از ظهر روز پنج شنبه از کرج به تهران بیاید کی میرسد.
اینگونه بود که چیزی حدود نیم ساعت همگی در پارکینگ معذب نشسته بودیم و در و دیوار را نگاه میکردیم. پس از گذشت این مدت برای سپری شدن زمان دو خانواده مشغول حرف زدن شدند و این بحث با صحبتهای بسیار معمولی و روزمره بودن مثل: آلوده بودن هوا، ترافیک و شلوغی آغاز شد... اما کمکم بحث گرم گرفت و ظرف یک ساعت ناخواسته و ناخودآگاه موضوع به خواستگاری کشیده شد و به اوج خود رسید. آنقدر صحبتها جدی بود که انگار در خانه و وسط مجلس خواستگاری بودیم و همگی در حالی که یک نفر به ستون تکیه داده و دیگری روی صندق عقب اتومبیلی جا خوش کرده بود، گرم صحبت بودیم.
خلاصه پس از یک ساعت تمام توافقات صورت گرفت. در همان جا قرار و مدارهای عقد و عروسی را هم گذاشتیم. آنقدر مشغول صحبت بودیم و خوش میگذشت که متوجه گذر زمان نشدیم و در پایان همگی گفتند:
- به به... به سلامتی مبارکه
و در همان لحظه هم در ساختمان باز شد و سعید هم از راه رسید.
امروز نزدیک به چهار سال است که با وحید ازدواج کردهام و بسیار خوشبخت هستم... اما نکته جالب اینجاست که هر سال سالگرد ازدواجمان را به مناسبت آن اتفاق بامزه در پارکینگ منزل پدر و مادرم برگزار میکنیم!!
- داستان کوتاه
- ۴۶۶