داستان زائر آفتاب

  • ۱۹:۴۶

در میان نورهای سفیدی که کم‌کم سبز رنگ می‌شد احساس سبکی می‌کردم. می‌تونستم بال بگشایم و آزاد و رها تا آن سوی نورها پر بکشم. صدایی از میان نورهای سبز به گوشم رسید: «زائر ما! کجایی؟ سال‌هاست که در انتظارت هستیم. بلند شو!...» خواستم بلند شوم که درد در بدنم پیچید. از صدا دور شدم. صدایی تازه به گوشم می‌رسید، پنس... قیچی... و دوباره خوابی سنگین چشم‌هایم را پر کرد...

وقتی خواستم دوباره چشم‌هایم را باز کنم، نوری که از پنجره به اتاق می‌تابید چشم‌هایم را زد. سرم را برگرداندم و باز چشم‌هایم را باز کردم. دخترم روی صندلی کنار تختم نشسته بود. چشم‌هایش گود افتاده بود، با دست‌های مهربانش دستم را فشرد. خواستم که حرف بزنم که گلویم به شدت سوخت و به سرفه افتادم. دخترم دست پاچه یک لیوان آب برایم آورد. دست‌هایش می‌لرزید. چشم‌هایش پر از اشک بود، مرا بلند کرد، کمی آب در گلویم ریخت و با صدایی که می‌لرزید گفت: «مامان حرف نزن! نباید حرف بزنی! گلوت از دو ناحیه بریده شده... تارهای صوتیت خیلی صدمه دیده... دکترا می‌گن....» و بعد شروع کرد به هق هق کردن... در آن لحظات زندگی‌ام را مرور کردم:


تازه سیزده سالم شده بودم که خواستگاری پا به خانه ما گذاشت. خوب یادم می‌آید که دلم نمی‌خواست از مدرسه دل بکنم، اما «ننه عالیه» و دیگران آنقدر از خوبی‌هایش گفتند و قصه لیلی و مجنون ساز کردند که کم‌کم به فکر فرو رفتم. آن شب که ننه عالیه کنارم نشست و سرم را نوازش کرد را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. برایم از زندگی خود گفت، از این‌که رمز خوشبختی و آرامش آن روزها، ازدواج در سنین پایین بوده، از این‌که اگر بی‌‌دلیل خواستگارم را رد کنم، خدای نکرده خدا قهرش می‌گیرد و ممکن است تا پایان عمر تنها بمانم!! از این‌که درس به درد دخترها نمی‌خورد و پنج شش سال دیگر با یک دیپلم حسرت داشتن همسری چون خواستگار امروزم را می‌خورم.... آن قدر گفت و گفت که کم‌کم ترس تو دلم افتاد، ترس از تنهایی، حرف مردم، آینده... به همین راحتی پای سفره عقد نشستم. بعد هم مراسم عروسی، نوبت که به ماه عسل رسید، حرف نداری شد و همسرم قول داد که در اولین فرصت، اولین پولی را که به دست آورد کنار بگذارد و مرا به پابوسی امام هشتم ببرد، تا یک دل سیر زیارت کنم. من هم که سال‌ها آرزوی این سفر را داشتم روزها و شب‌ها را به این خاطر می‌شمردم.

*         *         *

اوایل مرا خیلی دوست داشت. راستش از این‌که به حرف‌های ننه عالیه گوش داده بودم خیلی خوشحال بودم. مدام به دخترهای هم سن و سالم در فامیل فخر می‌فروختم و می‌گفتم: «خب! ننه عالیه که کم تجربه نداره! هر چی باشه کلی تجربه داره!» و بعد به همشون توصیه می‌کردم که ازدواج کنند. پیش خودم خیلی به خودم می‌بالیدم به خصوص که تازگی فهمیده بودم دارم مادر می‌شوم و همین مسئله خوشبختیم را هزار برابر کرده بود. آرزو می‌کردم هر چه سریع‌تر شوهرم بتونه پولی دست و پا کنه تا راهی مشهد شویم. همیشه پیش خودم می‌گفتم: «حتما از آنجا یک جانماز ترمه و یک تسبیح آبی تبرک شده برای ننه عالیه سوغات میارم که جبران محبتش را کرده باشم.»

اما چیزی نگذشت که همه چیز عوض شد. شوهرم شب‌ها تا دیروقت با دوستاش پی خوشگذرونی بود و وقتی به خانه برمی‌گشت، حال و روز خوبی نداشت. صبح‌ها بیشتر می‌خوابید و دیر به محل کارش می‌رسید. همین موضوع هم باعث شد بعد یکی دو ماه اخراجش کنند. فکر می‌کردم به رگ غیرتش بر می‌خوره و رفتارش را اصلاح می‌کند اما انگار تازه خیالش راحت شده بود. شب‌ها تا صبح بیرون بود و وقتی می‌آمد خانه تا عصر می‌خوابید. دیگه خسته شده بودم. یک باره کاسه صبرم به جوش آمد و برخلاف توصیه ننه عالیه که همیشه می‌گفت: «زن نباید صداش رو سر شوهرش بلند کنه! زن باید صبور باشه.» شروع کردم به داد و بیداد کردن و اعتراض کردن.... برخلاف انتظارم شوهرم شروع کرد به داد زدن، چشم‌هاش کاسه خون شده بود، حسابی ترسیده بودم. دیگه ساکت شدم اما انگار فایده‌ای نداشت، رفتارش وحشتناک بود و مرا به باد کتک گرفت. با چشم‌های گریان به خانه مادرم رفتم اما پدرم مرا به خانه‌ام برگرداند و به من اطمینان داد بعد تولد فرزندم همه چیز روبه‌راه می‌شود... ولی شوهرم معتاد شده بود و بعد از آن دعوا دیگر بدون رودربایستی در خانه بساط پهن می‌کرد و گاهی دوست‌هایش را هم با خودش به خانه می‌آورد. اوضاع روز به روز بدتر می‌شد اما من تصمیم خودم را گرفته بودم، می‌خواستم بمانم و تا آخر عمر پای فرزندم بسوزم، بلکه از خاکستر زندگی من یک ققنوس بال بگیرد... اما وضع شوهرم روز به روز وخیم‌تر می‌شد. تمام وقت یا خمار بود و یا نئشه.

*         *         *

وقتی به خانه آمد و دخترم را بوسید، فهمیدم باید نقشه تازه‌ای ریخته باشد آخه دیگه تو خونه چیزی نداشتیم که بتونه ببره و به حراج بگذاره. وقتی دستش به سمت صورت دخترم رفت، دخترم را کشیدم و پشت سر خودم پنهانش کردم و با فریاد گفتم: «کور خوندی! نمی‌‌ذارم دستت به این گوشواره بخوره. این یادگاری مادر خدا بیامرزمه، تنها چیزی که برامون باقی مونده. باید بمونه و وقتی دخترمون دانشگاه قبول شد آن را خرج تحصیلش بکنه!! حق نداری بهش دست بزنی!» حسابی عصبانی چشم‌هاش قرمز شده بود بعد شروع کرد به مشت کوبیدن به در و دیوار. دست دخترم را گرفتم و گفتم: «دیگه از دستت عاصی شدم. با بچه‌ام میرم و دیگه به این خانه بر نمی‌گردیم...» طفلک بچه‌ام! حسابی ترسیده بود و التماس می‌کرد که بذارم پدرش گوشواره‌ها رو ببره. آن گوشواره تنها پشتوانه من برای به سر و سامان رساندن دخترم بود.

شوهرم وقتی دید از پس من بر نمیاد جلوی راهم را سد کرد. یکباره برق چاقوش چشم‌هام را زد و بعد سوزش عجیبی در گلوم نشست. یک ضربه، دو ضربه، سه ضربه، چهار ضربه... خون تمام صورتم را پوشانده بود، درد در جانم می‌دوید و رمق از تنم می‌رفت. نگاهم به چشم‌های بهت زده و لب‌های سفید دخترم، خشک مانده بود، طفلک توان فریاد زدن هم نداشت. خواستم چیزی به او بگویم که چشم‌هایم تار شد و حالا که دوباره چشم می‌گشایم هم نمی‌توانم حرفی بزنم. از پرستار شنیدم که شوهرم 6 ضربه به تنم نشانده و جلوی چشم‌های وحشت زده دخترم گلویم را از دو ناحیه بریده است. همه می‌گفتند: «زنده ماندنت تنها یک معجزه بوده» معجزه‌ای که تنها خودم از آن خبر داشتم و نمی‌تونستم با هیچ کس درباره‌اش حرف بزنم چون تارهای صوتیم چنان آسیب دیده بودند که دکترها می‌گفتند دیگر نمی‌توانم حرف بزنم.

یک سالی با همین منوال گذشت. دلم می‌خواست برای دخترم از رویای سبزی بگویم که مرا به زندگی دعوت کرده بود، از آرزوی زیارت، از معجزه ارادت، از زیارتی که یک عمر دلم تمنایش را داشت. دلم شکسته بود و اشک‌هایم در چشمه چشم‌هایم نمی‌گنجید. به نجوای دل، آقا را خواندم و برایش از دلی گفتم که به هوای در آغوش گرفتن ضریح نورانیش تاب نداشت. از امید‌های به بار ننشسته، از تنهایی عظیمی که بر شانه‌های نحیفم سنگینی می‌کرد... با همین فکرها به خواب رفتم دوباره همان نور سبز چشمانم را روشن کرد، گوش تیز کردم، صدا همان صدا بود: «زائر ما! مگر نگفتیم برخیز؟ پس چرا هنوز نشسته‌ای؟» دلم چراغانی شده بود و اشک امانم نمی‌داد. گفتم: «آقا شفا می‌خواهم. نمی‌توانم حرف بزنم. زبانم به اختیارم نیست...»

با صدای دخترم از خواب پریدم. نگاهش کردم، چشم‌های خیسش می‌خندید. گفت: «تو حرف می‌زنی مادر... حرف می‌زنی...»

بریده بریده پرسیدم: «چ چ چه می‌می گف تم؟»

- از شفا می‌گفتی. از ضامن آهو مدد می‌خواستی

- خوااخواب ب.. دی دم... آآآقاقا من رو زازازائر خوخوخو..د شون..ص ص دا..زدن...

و بعد دخترم را بغل کردم تا برای یک سال سکوتم گریه کنم، برای یک عمر تنهایی‌ام و از ناگفته‌ها، ناگفته‌هایی از همان رویای سبز، از صدایی که عطر ملکوت داشت. از معجزه زیارت آفتاب...


سرباز کوچولو ...
یا علی ابن موسی الرضا المرتضی آقا من و هم بطلب دلم هواتو کرده آقا 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan