- يكشنبه ۶ خرداد ۹۷
- ۰۲:۵۲
پنج ساله بودم که پدرم مجبورم میکرد برم براش مواد بخرم. آنقدر خمار میشد که نمیفهمید داره چیکار میکنه. گاهی وقتا که واسه گرفتن مواد میرفتم، تو خونه اون آدمی که ازش مواد میگرفتم پر میشد از آدمای معتاد که نمیتونستن رو پاشون بند شن
- خیلی متاسفم، نمیدونستم دوران کودکی بدی داشتی.
- چرا تو متاسفی، اونی که باید متاسف باشه الان زیر خروارها خاک خوابیده.
- خدا رحمتش کنه، مرد خوبی نبود اما مرد بدی هم نبود، حداقل ظاهرش که این طوری بود.
- اون زمان که تو دیدیش آخرای عمرش بود و دیگه جونی نداشت تا بخواد کسی رو آزار بده.
- با اینکه خیلی آزارت داده بود بازم آخر عمرش پیش تو بود که ! چطوری تونستی نگهش داری؟
- آره اما وصیت شوهرم بود. خوب حالا تو بهم بگو ببینم چطوری اومدی تو انجمن سپیده خانم؟!
- داستان زندگی من خیلی پیچیده نیست. کم سن و سال بودم که پدرم مجبورم کرد با پسر عموم ازدواج کنم. بعد خدا بهم محمد رو داد. شوهرم معتاد بود و من با همنشینی کنار اون به مواد اعتیاد پیدا کردم. علی به شدت رفیق باز بود و این مسئله منو خیلی آزار میداد. تنها راهی که فکر میکردم میتونم از دست اونو دوستای نابابش خلاص بشم طلاق بود. با اینکه همه مخالف تصمیم من بودن، باز با اصرار ازش جدا شدم.
- داستان کوتاه
- ۳۷۰
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...